سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت...

 

 خداحافظی لحظه دشواری است... این شعر را مهرماه  1382 پس از بدرقه دختر نازنین ام سرودم که تقدیم می کنم به همه دلشدگان ...

   ای روشنای دل به خدا می سپارمت 

  با صد هزار فال و دعا می سپارمت

هرچند لمحه ای نشوی از دلم برون   ای مرغ جان به دشت صفا می سپارمت

 دل همنشین روی خوش همچو ماه توست

از خاکدان دل به سما می سپارمت

تو عطر جان سوخته از آتش منی    ریحانه ام! به باد صبا می سپارمت

اندوه دل به بودن تو خامشی گرفت

من غمگنانه دل به خدا می سپارمت

درویش توشه ای که به قدر تو شد نداشت     در ره به توشه ای ز مهر و وفا می سپارمت

ساقی ز غم مسوز که گفت یار نازنین

ای خسته دل به دست شفا می سپارمت


درد دل های من و تورج!

درد دل های من و تورج!

برای آشنایی با تورج اینجا رو کلیک کنید

 

سلام تورج... دوست نادیده من!

یادداشت تو رو تو وبلاگم (سپیدار) دیدم... دلم هوات رو کرد... اومدم اینطرف ها... نوشته هات رو خوندم... به خصوص نوشته ات راجع به خدا و پیشنهاد اعدام اش رو! دلم می خواد چند تا حرف دل ام رو برات بنویسم: اول این که خوشحالم که می نویسی از تردیدهات،‌ از سوالهات، از اون ابهام ها و شک و گمان هایی که رنج ات  می دن... فکر کنم حول و حوش بیست و سه چهارسال باشی... این تردیدها بهترین میوهای این دوران هستند... باور کن به اندازه شکفته شدن یک غنچه گل سرخ در بهار، طبیعی و قابل انتظارن و به همون اندازه خوشحال کننده... از تردیدهات نترس ولی بیشتر از اون از دانستن نترس... به خودت مجال بده... تو زمان داری و همه پرده ها برات برداشته می شه... به جواب همه سوالهات می رسی مثل آفتاب... به این که خلاصه کی به کی هست تو این عالم... چی به چی هست... چرا این همه اینجوری هست... می رسی... مطمئن هستم... چشمات مثل خورشید روشن می شن... اونوقت به آگاهی شیرینی می رسی که بهش می گن "عرفان". فقط صبور باش و به خودت مجال بده... بعد می فهمی که همه اینها به خاطر این هست که خدا زیادی عاشق بنده هاش شد...عشق بود که همه این مصیبت ها (البته به ظاهر) رو درست کرد. اگه بشه یه ایراد از خدا گرفت این هست که چرا اینقدر به انسان بها داد؟ آخه سرچشمه همه این بدی ها که دل خودش رو هم آزار می ده این بود که انسان رو به جای خودش گذاشت خدای زمین و بهش اینقدر روح داد... اینقدر اختیار داد... اینقدر خلاقیت داد... اینقدر قدرت داد که همه کارهایی رو که خود خدا تو بقیه این جهان بی انتها می کرد... بشر تو زمین بتونه انجام بده. ولی تورج! بشر قدر خودش رو ندونست... همه اختیار و خلاقیت و اراده اش رو برا سعادت خانواده بشری به کار نگرفت بلکه رفت دنبال خودپرستی... آخه این یه واقعیته که روز اول به خدا قول داده بود که فقط اون رو بپرسته و تو زمین تلاش کنه که همه به پختگی برسن... آخه این رحم دنیا رو بر این ساخته بودن که یه مدتی بیاییم آماده بشیم بریم تو باغ شادی... پیش معشوق مون اما چه می شه کرد انسان خام و نادان هست... اصلا چون ناقص بود باید می اومد اینجا تا پخته بشه... نمی تونست مثل خدا تدبیر کنه... تا "جهان چون خط و خال و چشم و ابرو" بشه "که هرچیزش به جای خویش نیکوست" این شد که هرجا خدا خلقت کرد کامل بود... هرجا ما فرمون رو دستمون گرفتیم، رفتیم تو خاکی... مالیدیم به هم... تصادف کردیم... مشکل درست کردیم... این بود که شد این همه ام اس و سرطان و هزار بلای دیگه...

... یه بار دیگه حرفهای "رازمهر" رو بخون... !

تورج! عرفان رو نه می شه نوشت... نه می شه خوند... نه می شه گفت ... نه می شه شنید. هم می شه نوشت و گفت و  هم می شه خوند و شنفت.. اما با خوندن و شنیدن جزو جان ات نمی شه. چون عرفان یعنی پی بردن به همین رازها که داره تو رو آشوب می کنه... چون "هرکه را اسرار حق آموختند... مهر کردند و دهانش دوختند" ... چون "این مدعیان در طلب اش بی خبرانند... کآن را که خبر شد خبری باز نیامد"... چون عرفان هر مقدارش که وصال بده... بالاترین و والاترین ثروت ها و نعمت هاست... پس تورج به خودت مجال بده... از گفتن تردیدهات هراس نکن... تو الان وسط دره تردیدی... جایی که یه انسان جوان و کنجکاو خواهان عرفان به طور طبیعی از اون عبور می کنه. اما با خودت یه قرار بذار: بگو من حق دارم که تردید کنم... اما حق ندارم به هرچه تردید کردم... اون رو نفی کنم... این عقلایی هست که بگیم: من این رو نمی دونم... اما از خامی هست که بگیم: این وجود نداره... چون من هنوز ظرفیت دونستن اش رو به دست نیاوردم... نه! باید ظرف ذهن و دل و سینه مون رو وسیع تر کنیم... تا خورشید عرفان درش روشن بشه... اونوقت همه پرده ها کنار می رن... باشه... ؟ دوست ات دارم و به روزهای آفتابی دل و ذهن ات ایمان دارم. خدانگهدارت باشه.

تورج! اگه حوصله اش رو داری یه بار دیگه این شعر سعدی رو بخون... و به رازمهر هم هدیه کن. شاد باشی!

 

هر که به خویشتن رود... ره نبرد به سوی او

بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او

باغ بنفشه و سمن، بوی ندارد ای صبا

غالیه ای بساز از آن طره مشک بوی او

هرکس از او به قدر خویش، آرزویی همی کند

همت ما نمی کند، زو به جز آرزوی او

من به کمند او درم، او به مراد خویشتن

گر نرود به طبع من،‌ من بروم به خوی او

دفع زبان خصم را تا نشوند مطلع

دیده به سوی دیگری دارم و دل به سوی او

دامن من به دست او روز قیامت اوفتد

عمر به نقد می رود، در سر  گفت و گوی او

سعدی اگر برآیدت، پای به سنگ دم مزن

روز نخست گفتمت،  سر نبری ز کوی  او

مژده! مژده! متن کامل گزارش "ملاقات جرج بوش با یکی که شهردار ..."

 

سلام و صد سلام... ان شاالله که حال و احوال شما خوب خوب هست... ببخشید که متن کامل گزارش "ملاقات جرج بوش با یکی که شهردار تهرونه" یه کم دیر به دستمون رسید! آخه خبرنگار ما اندکی دچار شوک موضعی از ناحیه شجاعت حرفه ای شده بود و حاضر نبود اساسا سراغ تلکس و قلم و کاغذ و این قبیل آلات جرم بره!! تا بالاخره بعد از کلی دلداری و قندآب و هندونه، متن کامل گزارش رو در اختیار سپیدار  گذاشت... حالا این شما و این هم متن کامل گزارش. لطفا بخونید!

یه خبری که شاید هم به دست ما نرسیده....

... بنابر این گزارش... جرج دابلیو بوش، رییس جمهور بی نزاکت آمریکا، در این ملاقات افزود: قول می دیم که از عراق بریم... افغانستان رو بدیم به حامدکرزای یا طالبان یا هرکی شما بگین (ماکه خراب رفیقیم!!)، اسراییل رو با دست خودمون کفن کنیم بذاریم تو قبر یا بندازیم تو دریا یا هر گورستون دیگه ای که شما  دلتون می خواد(اصلا هم به این که فلسطینی ها چی می گن کاری نداریم!)ُ، بازهم قول می دیم که فرمانده ناو وینسن رو تحویل بدیم به گارد ساحلی بندرعباس، ارتش آمریکا رو منحل کنیم، این یارو وزیر دفاعمون رو می فرستیم گوسفنداش رو چرا بده، کاندولیزا رو برش می گردونیم آفریقا،  لوینسکی رو خودم می دم وسط میدون هیلاری تا دلش می خواد شلاقش بزنه... کلید کاخ سفید رو می دیم تحویل رییس دفتر دکتر احمدی نژاد، مجسمه آزادی رو می فرستیم موزه هنرهای معاصر تهران، خودم هم می رم هالیوود وسترن بازی می کنم، شما هم روزی چندین تا نیروگاه برا انرژی صلح آمیز بسازین... فقط به یه شرط! جون هرچی لوطی هست... تو که اسمت شهردار تهرونه فقط یه قول مردونه به من بده... اون هم نه برا الان... برا شیش سال دیگه یعنی دو هزار و دوازده میلادی! جان هرچی بامعرفته... خودتون به خودتون! قول بدین که تا شیش سال دیگه....  به این راننده های تهرون، که به قول صداو سیما مادر همه قریه هاست! حالی کنید که بابا دیگه تو  عقب مونده ترین شهرهای دنیا هم از بین خطوط رانندگی می کنن نه از  روی خطوط ... ماشین ها پشت سر هم حرکت می کنن نه این که مثل گله هایی که از گرگ رم کرده باشن از رو دوش هم بالا برن! اگه خیابون و اتوبان سه ردیف خط داره... پنج ردیف ماشین تو هم نمی لولن... اگه خواستن به چپ و راست برن، راهنما می زنن و اجازه می گیرن... اگه راننده جلویی راهنما زد که مسیر عوض کنه،  گازش رو نمی گیرن تا حالش رو بگیرن! اگه؟...

بیشترش پیشکش... همین قدرش بسه!! حالا وجدانا اگه می تونید خودتون به خودتون این قول رو بدین... ما هم حاضریم همه کارهایی رو که شما گفتین الساعه انجام بدیم. امریکا رو به زباله دانی تاریخ تحویل می دیم و به عنوان اشانتیون، مردم دنیا رو هم می دیم دست شما تا آدم بودن رو بهشون تدریس کنید!! باشه؟!... قبول!؟... اوکی!؟... آندرستند؟!... شیرفهم!؟ یس؟ نو؟ شعار؟ ادعا!!؟ طبل؟!؟

بنابر این گزارش، هنوز از شهردار تهرون، جوابی متصاعد نشده اما در این زمینه حافظ شیراز می گه:

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم 

  جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

رقم مغلطه بر دفتر دانش نکشیم

سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است

کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم

حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او

ور بحق گفت جدل با سخن حق نگنیم

         نتیجه اخلاقی: جلوی پات رو ببین نیفتی تو چاله!! غصه دست اندازهای کره مریخ رو نخور!!!

 

عید بر عاشقان مبارک باد!

 

... امروز دین شما را برای شما کامل کردم و نعمت ام را بر شما تمام گردانیدم و خشنود گشتم که اسلام دین شما باشد (حضرت دوست قرآن کریم)

این هم نغمه زیبای یا علی مدد! کلیک کنید 

انتصاب امیر عدالت،  بر مقام امامت، به دست خاتم رسالت، به فرمان صاحب شریعت، بر رهروان ولایت مبارک باد!

مناقشه با یکی که اول اسمش صادقه!

 

"یکی که اول اسمش صادقه"  پاسخی رو فرستاده بود برای تکمیل "ملاقات جرج بوش با شهردار تهرون" که البته حدس اش بی ربط بود!! اما... در پاسخ ایشون قطعه شعری رو به عنوان راهنمایی فرستادم که عدالت حکم می کنه بقیه هم بدونن تا بهتر حدس بزنن که تتمه مطلب چی بوده. پس این حدس "صادق" و این هم پاسخ سپیدار...

 

... بقیه حرفای جرج بوش این بوده:   قول بده تو انتخابات ریاست جمهوری شرکت نکنی!


پاسخ :

     ای عاشقی که اول اسم تو صادق است   
             اول بدان که پاسخ نغز تو کاذب است
      یعنی سگ که هست این بوش بینوا  
              تا امر و نهی کند به شهردار شهر ما
      طنز حقیر حکم مثالی است ای عزیز     
              ای صادق ام که غوره نگشته شدی مویز
      آن نکته را چون که نگه افکنی تو  راست
             بینی که اشک حسرتی ز دو دیده بر آن رواست          
      گویم اشارتی و کنم ختم این جواب
             خواهی که نقش تو نشود چون کفی برآب!؟
      پس از ملامت دگران دست و دل بشوی
             بین عیب خویش و راه ملامت گری مپوی            
      اول زمان تو مدعی عیب خویش باش
               الگوی خلق به تربیت خلق خویش باش
      چون شهر ما به بی نسقی شهره گشته است
                ایرادمان به خلق جهان سخره گشته است

 

 

جوانی... داستانی بود....

 

 "برادر حسین" بعد از چند روز که ستاره سهیل شده بود... اومد و شعر دیگه ای از  زنده یاد سهیلی رو برامون سوغات کرد... که تقدیم می کنیم... اگه یه کم غمناکه ببخشید... عوضش نغز و پرمعناست:

 

جوانی ، داستانی بود
پریشان داستان بی سرانجامی

غم آگین غصه تلخی که از یادش هراسانم
به غفلت رفت از دستم، وزین غفلت پشیمانم

***  

جوانی چون  کبوتر بود و بودم من یکی طفل کبوتر باز
سرودی داشت آن مرغک ـــ
که از بانگ سرودش مست بودم، شادمان بودم
به شوق نغمه مستانه او نغمه خوان بودم

نوائی داشت
حالی داشت
گه بی گاه با طفل دلم قال و مقالی داشت

***

جوانی چو کبوتر بود و من بودم یکی طفلی کبوتر باز
که او را هر زمان با شوق ، آب و دانه می میدادم

پرو بال لطیفش را چو بلبل شانه  می کردم
و او را روی چشم و سینه خود لانه می دادم

***

ولی افسوس
هزار افسوس
یکی روز آن کبوتر از کفم پر زد
ز پیشم همچنان تیر شهابی تند، بالا رفت

***

به سو ی آسمانها رفت
فغان کردم ـــ
نگاهم را چنان صیاد ـــ دنبالش روان کردم
ولی او کم کمک چون نقطه شد و ز دیده پنهان شد

به خود گفتم که :آن مرغک به سوی لانه می آید
امید رفته روزی عاقبت در خانه می آید

ولی افسوس
هزار افسوس!
به عمری در رهش آویختم فانوس جشم را
نیامد در برم مرغ سپید من
نشد گرم از سرودش خانه عشق و امید من
کنون دور از کبوتر ، لانه خالی، آسمان خالیست
بسوی آسمان چون بنگرم تا کهکشان خالیست

***

منم آن طفل دیروزین ـــ
که اینک در غم هم نغمه ای با چشم تو مانده
درون آشیان ز آن همنوای گرم، خود یک مشت « پر » مانده
« پر او چیست دانی؟ هاله ی موی سپید من

فضای آشیان خالیست
چه هست آن آشیان؟ ـــ
ویران دلم ، ویرانه ی عشق و امید من

***

هزار افسوس!
هزار اندوه!
جوانی رفت، شادی رفت ، روح و زندگانی رفت
غم آمد، ماتم آمد دشمن عشق و امید آمد
پدر بگذشت، مادر رفت، شور عشق از سر رفت
سپاه پیری آمد ، هاله ی موی سپید آمد

***

کنون من مانده ام تنها
ز شهر دل گریزان، رهنورد هربیابانم
سراپا حیرتم، درمانده ام، همرنگ اندوهم
چنان گمکرده فرزندی
به صحرای غریبی، بی کسی ، هم صحبت کوهم

***

صدا سر میدهم در کوه:
کجائید ای جوانی، شادمانی، کامرانیها؟!
جواب آید به صد اندوه:
کجائید ای جوانی، شادمانی، کامرانیها...؟!

 

ملاقات جرج بوش با یکی که شهردار تهرونه...!

 

یه خبری که شاید هم به دست ما نرسیده....

... بنابر این گزارش... جرج دابلیو بوش، رییس جمهور بی نزاکت آمریکا، در این ملاقات افزود: قول می دیم از عراق بریم... افغانستان رو بدیم به حامدکرزای یا طالبان یا هرکی شما بگین (ماکه خراب رفیقیم!!)، اسراییل رو با دست خودمون کفن کنیم بذاریم تو قبر یا بندازیم تو دریا یا هر گورستون دیگه ای که شما  دلتون می خواد(اصلا هم به این که فلسطینی ها چی می گن کاری نداریم!)ُ، بازهم قول می دیم که فرمانده ناو وینسن رو تحویل بدیم به گارد ساحلی بندرعباس، ارتش آمریکا رو منحل کنیم، این یارو وزیر دفاعمون رو می فرستیم گوسفنداش رو چرا بده، کاندولیزا رو برش می گردونیم آفریقا،  لوینسکی رو خودم می دم وسط میدون هیلاری تا دلش می خواد شلاقش بزنه... کلید کاخ سفید رو می دیم تحویل رییس دفتر دکتر احمدی نژاد، مجسمه آزادی رو می فرستیم موزه هنرهای معاصر تهران، خودم هم می رم هالیوود وسترن بازی می کنم، شما هم روزی چندین تا نیروگاه برا انرژی صلح آمیز بسازین... فقط به یه شرط! جون هرچی لوطی هست... تو که اسمت شهردار تهرونه فقط یه قول مردونه به من بده... اون هم نه برا الان... برا شیش سال دیگه یعنی دو هزار و دوازده میلادی! جان هرچی بامعرفته... خودتون به خودتون! قول بدین که....؟؟؟

ببخشید... تلکسمون قطع شد... بقیه خبر نیومد... یا باید صبر کنید بعدا بیاد... یا حدس بزنید که این جرج بوش چی خواسته از شهردار تهرون!!  حدس هاتون رو این زیر بنویسید تا بقیه هم بخونن.البته از جایزه دیگه خبری نیست.... بای