سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

یادش به خیر سپیدار!

سپیدار به جای همه مردم آبادی... سرپنجه های پرشمارش رو به آسمون بلند کرده بود... چه مناجاتی داشت سپیدار! سیاهی رو از آسمون می گرفت و سفید و روشن به مردم آبادی هدیه می کرد... نوت ها رو از فرشته ها می گرفت و تو گوش مردم آبادی زمزمه می کرد... همه گرمای آسمون رو جمع می کرد و یه لطافت خنک رو هدیه می کرد به مردم ده... از اون راه های دور دور نسیم رو صدا می کرد... ساز می گرفتن و دونفری یک کنسرتی می ذاشتن با هزار نوازنده... مستی رو هدیه می کرد به همه اهل روستا... و به بچه روستا که تشنه و سوخته از مزرعه می اومد و پای سپیدار، خسته می افتاد و خمار بر می خاست ... حالا سال هایی که مثل چند قرن می مونه گذشته و بچه روستا تنهاست... تنهای تنها... همه سیاهی آسمون یکجا تلنبار شده روی فرق سرش که شده سفید عین برگ های سپیدار... همه نغمه های شوم توی مغزش وز وز می کنن... تف آتیش آسمون ریخته توی جانش و از درون خاکسترش می کنن ... سپیدار سال هاست که رفته... سایه اش رفته... نغمه هاش ساکت شده و بچه رعیت فقط آه براش مونده و حسرت... حسرت... حسرت! 
نظرات 4 + ارسال نظر
جواد صبوحی یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 17:37 http://www.parantez.blogsky.com

استاد بزرگوارم سلام
نمی دانم چگونه می توان پای سپیدار نشست و لطافت سبز سایه هایش را لمس نکرد.نمی دانم چگونه می شود سپیدار را با تمامی قامت سترگش دید و سر را به نشان عظمت اسمان سترگش خم نکرد. مناجات سپیدار زمزمه اش پای خسته اش سالهاست که وجدان آدمی را صدا می زند تا مگر سیاهی تلنبار شده قلبها باز به برکت زمزمه هایش رو به سپیدی گذارد.

مریم یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 22:53

سلام استاد. یه وقت ما رو تو حسرتِ سپیدار نذارین؟!‌ روزتون هم از همین الان مبارک.

مصطفی دوشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:08

امروز ... بزرگتر که شدم رفتم تو یه چوب بری شدم شاگرد . توی انبار شاید هزار تا الوار بود . بعضیاشم بعد مدتها هنوز یه نمی داشت . خلاصه هر روز چندتا الوار میومد تو گارگاه و میشد تخته سیاه. جعبه ابزار . کتابخونه . پنجره . نردبون و گهواره ... یه روز از اوستام پرسیدم اینا درخت چیهه گفت: سپیدار. همون روز اره فلکه ای چوب بری شکست و خورد به گلوم . یه میل تا شارگم مونده بود. وقتی رسیدم بیمارستان از درد و از خون بیحال شدم . پرستار وقتی خواست بخیه بزنه گفت نباید بیحسش کنم . بعد اون روز دیگه بابام نزاشت برم چوب بری . فرستاد امدادگری یاد بگیرم اخه دوس داشت دکتر بشم . اما نشدم . درد اون روز یادش بخیر تابستون سوم راهنمایی یادش بخیر . اوستامم یادش بخیر .

ناهید یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:15

سلام
سپیدار نرفته...بلکه محکم و پابرجاتر از قبل سر پاست.سپیدار به خاطر همه کسانی که دوستش دارن و کم هم نیستند همیشگی و جاویدان خواهد بود.مناجات سپیدار مناجات همه عاشقان روی زمین است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد