سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

بهاران خجسته باد!

 

بهاران خجسته باد

دیروز در خم یک کوچه

بهار را دیدم

لبریز از شوق تازگی

به رهگذران سلام می کرد

و با پرنیان باد

شانه درختان کوچه را

تکان می داد

 

بهار را دیدم

 مهربان و گرم

لرز سرمای زمستان را

از هر شاخساره به در می کرد

و جرات شکفتن می پراکند

 

دیروز بهار را پشت پنجره دیدم

بر کالبد گلدان یخ زده

روح گل می دمید

  

و بهار را دیدم

باغچه را در آغوش می کشید

و گونه سرد چشمه را

با بوسه گرم می کرد

 

و بهار را با جامه سبز دیدم

نوروز را به همه زمینیان

تهنیت می گفت

و رایحه عشق را با دستانی گشاده

بر چهره زمانه می پاشید

...

 

می دانیم اما نمی توانیم ... از دانش تا مهارت

راننده تاکسی به محض مشاهده مسافرانی که در حاشیه خیابان ایستاده بودند، در یک لحظه فرمان را به راست گرفت و خودرو را در یک حرکت پرتابی به کناره خیابان رساند. صدای ترمز و بوق خودروی پشت سر، نگاه همه را به صحنه کشاند. راننده خودروی دوم با فریاد گفت: آی تاکسی! پس این خط کشی مال چیه؟ مگه ماشین ات چراغ راهنما نداره؟! راننده تاکسی با طلب کاری مضاعف جواب داد: تو نمی خواد رانندگی درست رو به من یاد بدی! من خودم می دونم خط کشی مال چی هست و چراغ راهنما به درد چی می خوره!!  

 

راننده تاکسی راست می گفت. او به خوبی می دانست که خط کشی های خیابان به  این منظور انجام شده که آرامش و ایمنی رانندگی را تامین کند و چراغ راهنمای خودرو هم ابزاری است برای گردش به راست و چب بدون برهم زدن آرامش و ایمنی خود و دیگران! مشکل او و بیشتر رانندگان تهرانی دانش نیست، مشکل تبدیل شدن این دانش به مهارت و رفتار است.

بیشتر مردم ما می دانند که نظافت و پاکیزه نگه داشتن محیط عمومی خوب است، مصرف سیگار بد است،  بنی آدم اعضای یکدیگرند، مومنان با هم برادرند، مهربانی، اخلاق خوش و رفتار دلسوزانه با هم نوع مورد تاکید سنت های اعتقادی و ملی ماست، مصرف بی رویه آب، برق و سوخت به زیان کشور است، دروغ و ریاکاری بد است. انجام دقیق و مسوولانه کار، موجب پیشرفت و حفظ وجهه کشور است. رعایت مقررات راهنمایی و رانندگی به نفع همه هست. آری تقریبا همه مردم ما این موارد را می دانند و به همین دلیل هم گفته می شود که ایرانیان مردم با فرهنگی هستند.

اما شمار قابل ملاحظه ای از شهروندان (اگر نگوییم بیشتر آنان) توجه چندانی به پاکیزه نگه داشتن محیط های عمومی ندارند، جمعیت سیگاری ها پیوسته افزایش می یابد، شهروندان در برخوردهای روزمره کوچه و خیابان چندان رعایت همدیگر را نمی کنند. میزان مصرف انرژی در ایران چندین برابر استاندارد جهانی است، رفتارهای غیرصادقانه و ریاکارانه بازار گرمی دارد، پرخاشگری به بیماری رایج جامعه تبدیل شده است. تعهد، مسوولیت و انجام دقیق وظایف شغلی به کیمیا تبدیل شده است. رانندگی آشفته و لجام گسیخته ما مثال زدنی است و ... این همه نشان می دهد که مردم ما الگوهای رفتاری درستی در این زمینه ها ندارند. این تفاوت بین دانش و مهارت است. دانش فضیلت است اما به تنهایی نجات بخش نیست. تنها اطلاع رسانی کافی نیست، اطلاع رسانی، آموزش و انتقال دانش در صورتی تحول آفرین است که بتواند از مرز داشته های ذهنی عبور کرده به رفتار و مهارت تبدیل شود.

به احترام "قلم" که حرمت اش از خون شهید برتر است...

شاید... قلم خوبی نداشته باشم ... اما اهالی حقیقی قلم را چون بنده ای ارادت مندم... پس به احترام آنان هم که شده... از این پس تنها برای سپیدار خواهم نوشت... والسلام

آخه چرا من!؟

·    اولی:       تلفن رو که برداشتم، فوری صداش رو شناختم هرچند دو سه سالی بود که ازش هیچ خبری نداشتم... اون موقع تازه ازدواج کرده بود و من، خبر به دنیا اومدن دخترش رو هم شنیده بودم... گفت سلام و گفتم سلام... اما هنوز جمله "حال ات چطوره رو نگفته بودم که بغض اش از هم پاشید... حس کردم دلش اینقدر پر هست که یک زبان و یک دهان برای بیرون ریختن دردهاش کفایت نمی کنه. بی امان و سراسیمه عبارت ها و جمله های زخمی و دردآلود بود که از دل داغ خورده اش جاری می شد... سکوت کردم و ... گفت و گفت و ...  شنیدم...: " فلانی، چرا من؟ چرا شوهر من باید معتاد بشه؟ چرا پیمان؟ چرا من؟ من که توی همه خانواده مون یه سیگاری هم نداشتیم!؟ من که آزارم به هیچ کسی نرسیده بود!؟

 

·        دومی:   روی تخت بیمارستان بود اما قرار و آروم نداشت. مثل دانه هایی که روی تابه ریخته باشند، بی تاب بود.  درد نمی کشید اما درد ازش می بارید... چند دقیقه ای نبود که رسیده بودم بالای سرش اما شاید ده بار از من پرسید: فلانی! آخه چرا من؟ چرا من باید به این درد مبتلا بشم؟ چرا من رو باید بیارن اینجا؟

 

·        سومی: از اردیبشهت تا حالا، چند بار عمل جراحی داشته، هر دفعه هم چندین هفته مثلا دوران نقاهت... اما دردش ساکت نشد که نشد و دوباره دکتر بعدی و عمل جراحی بعدی! بعضی وقت ها که کم می یارم بهش زنگ می زنم... شده که ساعت دوازده شب بوده... توی همین حالش دقایق طولانی حرف می زنه... صداش اینقدر آروم و راضی هست که انگار روی ابرها خوابیده و هیچوقت یه سردرد ساده رو هم تجربه نکرده... وقتی به یکباره دردش تیر می کشه و ناخواسته ناله اش رو در می یاره، یادت می افته که چه حال و روزی داره... آخرین بار چهارشنبه بود که بهش زنگ زدم... معمولا هفته ای یکبار رو بهش زنگ می زنم ... پرسیدم در چه "حالی" هستی؟  گفت: جایی می خوندم که یک بار که شکایت بندگان از مشکلاتشون خیلی زیاد شده بود، خدا بهشون گفت: خیلی خب... بیایید همه مشکلات تون رو بریزین روی هم ... کوهی از مشکلات درست شد... بعد خدا گفت: حالا هر کدوم از شما مختار هست هر مشکلی رو که مایل هست برداره... هر کس رفت و چیزهایی رو برداشت... آخر کار که نگاه کردن... دیدن همه مشکلات خودشون رو  دوباره برداشتن! چون مشکلات خودشون رو لازم داشتن... چون بدون مشکلات ... اونی که باید بشیم ... نمی شیم. این تدبیر خداوند هست که اگر مشکلاتی رو به دست خودمون برای خودمون فراهم می کنیم... اما در نهایت بازهم کوره اش، طلای روح ما رو  پیراسته کنه... چون فقط پیراستگی هست که سرمایه است برای همیشه!