سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

می دونستی که تو، دو نفر هستی!؟

 

 اشاره: اگر یادتان باشد، در نوشته های قبلی، درباره چهار نوع انرژی که تمامی سرمایه آسمانی و زمینی انسان در سفر دنیایی اوست، حرف زدیم: اول، انرژی روحی که همان جوهره ذاتی و نامیرای آدمی است. دوم، مجموعه انرژی های جسمی. سوم، مجموعه انرژی های طبیعی جهان مادی و چهارم، انرژی های محیط انسانی اطراف ما. در این نوشته، به نکات لطیفی درباره دو "من" (Ego) زنده، هشیار و فعال در وجود شما اشاره می شود. امیدوارم کمی حوصله کنید و بسیار لذت ببرید!

 اجازه دهید از یک جای ساده شروع کنیم؛ با این سوال که آیا تاکنون با خودتان حرف زده اید؟ فکر می کنم پاسخ همه ما به این سوال مثبت است چراکه همه، تجربه کرده ایم که گاه در درون مان دو "رفیق" به گفتگویی گرم فرو می روند و گاه نیز صحنه وجود ما را جدالی تلخ بین دو "طرف دعوا"، در می نوردد! فکر می کنید، داستان از چه قرار است!؟ "آن که گوید از دل من راز کیست؟"

کجایی تو؟ بالاخره پیدات می کنماینگونه می توان گفت که همه اینها، بروزهای دو "من" یا "اگو" در دایره وجود ماست: اگوی روحی و اگوی جسمی. پس، اینگونه نیست که ما "روح" داریم و "جسم" بلکه "من روحی" داریم و "من جسمی" (نفس). هر یک از این دو "من" کشش ها و تمنیات خاص خود را دارند که البته چندان هم با هم همراه نیستند. شاید تصور این نکته برایتان اندکی نامانوس باشد که بروز بیرونی هویت و شخصیت هریک از ما، حاصل نسبت، رابطه، تناسب، انسجام و تعامل میان این دو "من" یا "اگو" است و هر مقدار که هماهنگی، همگرایی و هم جهتی بین این دو "من" بیشتر باشد، بروز بیرونی شخصیت ما، متعادل تر، یکپارچه تر و مطبوع تر خواهد بود. اما این هم سوال خوبی است که بهترین نسبت تعاملی بین این دو "من" کدام است؟ کدام یک بهتر است که تابع دیگری باشد؟ پیامدهای تابعیت هریک از دیگری چیست و چه تاثیری بر سرنوشت ما دارد؟ به پاسخ این پرسش ها هم خواهیم رسید اما ابتدا اجازه دهید، تمرکز بیشتری بر روی این دو "من" داشته باشیم و ویژگی های هریک را تاحدودی مرور کنیم.

گفتیم که "من روحی"، همان فطرت، ذات، هسته و موجودیت نامیرای ماست که هدیه ای است الهی (... از روح خود در او دمیدم- قرآن کریم). "من روحی" هریک از ما در ابتدای آفرینش اش (که خدا داند چه زمانی بوده) وجودی است در ذات خود پاک، آزاد، آگاه به نیک و بد، عاشق، پرستنده، کمال جو و خیرخواه خود و دیگران. مسیر کمال این جوهره روحی نیز، منازلی بسیار دارد و به ضرورت، در منزلی نیز به همراه شدن با "من جسمی" می رسد که از مجموعه ای از انرژی های فیزیکی و مادی سخت، فشرده، فورانی و عصیانگر، شکل گرفته است:

مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

مغز، به عنوان پیچیده ترین آفریده مادی، سلطان و فرمانروای این انرژی های فشرده در "من جسمی" است. تا آنجا که به دایره وجودی "من جسمی" مربوط می شود، شباهت زیادی بین انسان و دیگر حیوانات وجود دارد. اما یک تفاوت اساسی بین انسان و حیوان، در پیچیدگی و گستردگی کارکرد مغز است: به مغز هر حیوان، متناسب با نیازها و ملزومات وجودی همان حیوان، گنجایش، ابزارها و کارکردهایی خاص داده شده است. همانطور که بسیاری از کارکردهای مغز انسان، به دیگر حیوانات داده نشده، بسیاری از کارکردهای مغز حیوانات نیز، به بشر داده نشده یا درجاتی بسیار پایین تر و ضعیف تر آن داده شده است. معمولا مجموعه این کارکردها را غریزه می گوییم. اگر "من روحی" را کنار بگذاریم، همه حیوانات (از جمله انسان) تنها دارای یک "من" هستند که کششی پایدار و عمیق به سوی ارضای تمنیات خود دارد و در نتیجه در درون آنها نیز نه گفتگویی شکل می گیرد و نه جدالی. به همین دلیل می توان تصور کرد که حالت های درونی ای همچون شعله کشیدن خشم، شهوت، هجوم خواهش و امواج خواستن، ویژگی مشترک "من جسمی" همه حیوانات (از جمله انسان ها) است. به همین دلیل بازهم می توان تصور کرد که چیزی به نام عذاب وجدان در حیوانات وجود ندارد. تنها مکانیزم فعال در وجود یک حیوان، فرایند نیاز جسمی ===>تمنا یا خواهش==> محاسبه روش رفع نیاز==> هجوم با تمام انرژی های جسمی برای کسب آن می باشد. برای "من جسمی" حالتی به نام "گذشت"، "ایثار"، "فداکاری" و امثال آن قابل تصور نیست.بسیاری از ما آدم ها نیز در موقعیت های بسیاری، گرفتار چنین سازوکاری هستیم. پروردگارا! ما را دریاب.

حال هر لحظه از اوقات زندگی و برشی از بروز بیرونی خود را که در نظر بگیرید از سه حالت خارج نیست: آنچه که ما در بروز بیرونی خود هستیم یا حاصل کنترل و فرماندهی "من روحی" است بر "من جسمی" که همان راه راست زندگی انسان است که هر لحظه می تواند اینگونه باشد یا نباشد. پروردگارا ما را به راه راست بدار! و یا اینکه حاصل کنترل، غلبه و فرماندهی "من جسمی" بر "من روحی" است که باید از آن هر لحظه به خدا پناه برد. حالت سوم نیز جدال بین این دو است که گاه می تواند به غلبه این یا آن منجر شود یا مدتها در صحنه وجود ما ادامه داشته باشد: شخصیتی بی ثبات و رنگ به رنگ! "من جسمی" انسان به دلیل پیچیدگی کارکردهای مغز خود، از این توانایی نیز برخوردار است که- هرچند بصورت موقت- فرمانروایی غرایز خود را پوشیده نگاه دارد و تصویر بیرونی ای متفاوت از واقعیت وجودی فرد را ارائه دهد که وضعیتی خطرناک است(دو رویی یا نفاق)!

هر یک از رفتارهای ما از کدام "من" سررشته می گیرد؟

حال به جنبه جالب دیگری توجه می کنیم. چند نمونه از رفتارهای معمول خود را در نظر می گیریم. برای مثال، غذاخوردن، نمازخواندن، یاری کردن دیگری، خوابیدن، نوشتن، آموختن، رفتار جنسی، روزه گرفتن و مانند آن. روشن است که رفتاری چون غذاخوردن، پاسخ گوی نیازها و تمنیات "من جسمی" است. اما آیا غذا خوردن همه آدم ها، ماهیتی یکسان دارد؟ پاسخ منفی است: بهترین کیفیت آن است که خوردن هر غذا، با فرمانی از "من روحی" آغاز شود. در معارف اسلامی ما، بسیار سفارش شده که پیش از دست بردن به هر خوراک، یاد پروردگار که رازق همه موجودات است، در ذهن ما زنده شود. این است که توصیه شده، برای هر خوراک و حتی هر لقمه ای که بر می گیریم، نام خدا را با توجه و تمرکز بر زبان بیاوریم. با این کار "من روحی" کیفیتی متعالی (بگویید با برکت) به یک عمل غریزی می دهد. یک حیوان، هنگام غذا خوردن تنها و تنها به اشتها و خواهش جسمی توجه دارد و امکان ندارد که به هیچ دلیل غیرجسمی، دست از غذاخوردن بکشد. اما یک انسان، می تواند در عین گرسنگی از خوردن غذا خودداری کند یا بازهم در عین گرسنگی، غذای خود را به دیگری بدهد. شبیه کاری که یک مادر در حق فرزند خود انجام می دهد. در همین جا، اشاره به این نکته خوب است که درجه ای از این نوع گذشت، در غریزه برخی حیوانات نیز کاشته شده است: برخی حیوانات، هنگامی که بچه آنها در سن خاصی است، در خوردن غذا، حتی آنها را به خودشان مقدم می دارند اما وقتی بچه ها از آن سن گذشتند، چه بسا مادر، بر سر تصاحب یک غذا، با فرزند خود نیز منازعه کند.

اما در انسان، آنگاه که فرماندهی "من جسمی" در اختیار "من روحی" است، می شود که "علیرغم نیاز و اشتیاق به غذا، سه روز پیاپی روزه دار بمانند اما طعام خود را به نیازمند و یتیم و اسیر، هدیه کنند (قرآن کریم در وصف رفتاری که علی(ع) و خانواده اش، صورت دادند)".

اینگونه است که غذاخوردن که یک نیاز "من جسمی" است می تواند، آنگاه که با فرمان، تصمیم و اجازه "من روحی" انجام می گیرد، به عبادت تبدیل شود اما حتی نمازخواندن نیز می تواند صرفا عمل "من جسمی" و خالی از کیفیتی سازنده باشد. پس دو وضعیت پدیدار می شود: "من جسمی" خودبخود" (عادت/غریزه) نماز می خواند، غذا می خورد، روزه می گیرد و امثال آن یا این "من روحی" است که "من جسمی" را به نماز، روزه، تغذیه، خواب، رفتار جنسی و امثال آن، وا می دارد. حال برای اینکه کمی حالتان عوض شود! نمازهایی را به یاد بیاوردید که بعد از "الله اکبر" اول نماز، بخش خودکار مغز برای بقیه ذکرها و اعمال، فعال می شود و "من جسمی" شما را به وادی پریشان افکار و آرزوها و محاسبات دنیایی خودش فرو می برد!! به عبارت دیگر، اسیر خیالات، تصورات و تفکرات مغز خود می شوید و ناگاه بعد از سلام به خود می آیید و در می یابید که نماز دیگر تمام شده است! (خسته نباشید!!) چنین نمازی، هرگز به اندازه آن غذا خوردنی که در طول آن، با توسل به یاد پروردگار، انرژی روحی، تمام حوزه جسم و سفره طعام را پر کرده، عبادت نیست!

عنایت دارید یا حواستان جای دیگری است!!!؟

حال شما می توانید هریک از رفتارهای شبانه روز خود را به این سیاق محک بزنید. هر قدمی که بر می دارید، هر اقدامی که می کنید، هر نفسی که می کشید، هر لقمه ای که می خورید، حتی هر جمله ای که در حمد و سوره نماز و رکوع و سجود آن می گویید، آنگاه کمال بخش و با برکت و مقوم ذات و جوهره الهی و آسمانی شماست که با صدور فرمانی از "من روحی" شما به "من جسمی" انجام شود. یک احتمال این است که به همین دلیل در ابتدای برخی سوره ها و دعاهای گرانسنگ قرآن کریم (مثلا سوره توحید که گفته شده، قرائت آن ثواب یک سوم قرآن را دارد)، واژه "قل" یعنی "بگو" آورده شده است. این بگو، همان فرمان "من روحی" است به "من جسمی" که به نیابت پروردگار، صادر می شود.

یک تمرین ذهنی: از رفتارها و گفتارهای ساده تر خود شروع کنید و تمرین کنید که قبل از هر کردار یا گفتار، به جسم خود فرمان انجام آن را بدهید. حتی اگر جسم بصورت خودبخودی به انجام آن عمل روی آورد، عمل را متوقف کرده از نو آغاز کنید. برای مثال به هنگام نماز، قبل از گفتن هر ذکر، به "من جسمی" خود فرمان دهید. (این همان عمل با نیت و نماز با حضور قلب است). با ادامه این تمرین و مراقبت، "من جسمی" از "من روحی" فرمان پذیر می شود. همه کارهای شما با نیت، شروع می شود و "من روحی" فرصت فرماندهی کشور وجود شما را پیدا می کند. "خوشا آنان که دائم در نمازند!"

رضایت پروردگار از هر عمل، هر گفته، هر فکر و هر خواسته ما، این است که با صدور فرمان و اجازه "من روحی" که همان "فطرت الهی" ماست، آغاز شود (بی تردید، ارزش هر عمل به نیت آن است). امیدوارم توانسته باشم تا اینجای مطلب را به خوبی، منتقل نمایم.

بنابراین، "من جسمی" ما می تواند، به فرمان خود و از سر عادت، نماز بخواند یا روزه بگیرد یا حتی هر کار به ظاهر خوب دیگری انجام دهد. مغز انسان از قدرت شگفت انگیزی برای ذخیره کردن اطلاعات (مثلا سوره حمد) و تکرار زبانی و شفاهی آن، حتی در غیبت انرژی روحی (بگویید توجه و تمرکز درونی)، برخوردار است اما این گونه عبادات ناشی از عادت مغز "من جسمی" چندان ارزشمند نیستند.

همه آنچه گفته شد، به معنی جدایی جسم و روح در سفر دنیایی نیست. روح آدمی، پس از حلول در جسم جنین (که معمولا پس از چهارماهگی اتفاق می افتد) به نوعی انسجام، درهم بافتگی و وحدت می رسد اما در هرحال این دو، یکی نمی شوند؛ هریک ماهیت و ویژگی های خاص خود را حفظ می کند. برای آنکه درک نزدیکتری از این وضعیت بدست آورید، نسبت میان راننده و خودرو، یا سوار و اسب را در نظر بگیرید. راننده با خودرو به نوعی وحدت و هماهنگی می رسد اما این دو تبدیل به یک پدیده نمی شوند. مسیری را با هم طی می کنند و سرانجام راننده از خودرو و سوار از اسب، جدا می شود. البته این یک مثال است و باید دانست که کیفیت وحدت "من جسمی" و "من روحی" بسیار پیچیده تر و کامل تر است.

حال می رسیم به گفتگوهای درونی بین این دو نفری که دایره وجودی ما را شکل می دهند. در بسیاری از مواقع، این "من جسمی" است که گریبان "من روحی" را گرفته تا او را خاموش ساخته و به تمنیات خود دست یابد. از نظر حالت های روانی، باید گفت که در چنین مواردی، نوعی تنش، اضطراب و حال بد، سراسر وجود ما را فرا می گیرد. علت این وضعیت ناگوار، این است که انرژی های "من جسمی" از هماهنگی و هم جهتی خارج شده، دچار عصیان و پراکندگی شده اند. جالب است که همین وضعیت برای نیروها یا انرژی های طبیعت نیز در جهان فیزیکی بیرون رخ می دهد. انرژی هایی چون باد، آب، گرما، الکتریسیته و امثال آن، تا زمانیکه آرام و تحت کنترل باشند، بسیار خوب، سازنده و به اصطلاح مثبت هستند. (البته یادتان باشد که ما در جهان، ذاتا و اصالتا، چیزی به نام انرژی منفی، نیروی شر و شیطان، نداریم. یعنی آفریدگانی به نام انرژی های منفی وجود ندارند. در این باره در نوشته جداگانه ای بحث خواهیم کرد) اما همین نیروها، به محض آنکه از شرایط هماهنگ و کنترل شده خود، به هر دلیل، خارج شوند، مخرب، ویرانگر و آسیب رسان می شوند.

گاهی نیز عکس این حالت رخ می دهد: این "من روحی" ماست که گریبان "من جسمی" را می گیرد: زمانی که "من جسمی" در صدد، دستیابی به تمنیات غریزی خود است، "من روحی" تلاش می کند که به آرامی با او گفتگو کند. این همان لحظاتی است که ما نوعی آرامش گرم را در درون خود احساس می کنیم. اما گاهی نیز "من جسمی"، توانسته با خاموش کردن و منزوی ساختن، "من روحی"، به میل خود عمل کند (مثلا به حقوق دیگری تعدی کند و ناپسندی را انجام دهد)، معمولا پس از این مرحله و آنگاه که فوران انرژی های "من جسمی" اندکی آرام گرفت، برای "من روحی" این فرصت فراهم می شود که به ارزیابی، حسابرسی و داوری کردار "من جسمی" بپردازد. این همان نفس سرزنشگر است که پروردگار، به آن سوگند خورده است.

در مبحثی جداگانه، به نسبت میان رفتارهای "من جسمی" با شکل گیری ذات و شخصیت "من روحی" یعنی به "سرنوشت" می پردازیم.

خامش شدن، گاه فریاد ویرانگر خانه جان است!

سکوت، گاه فریادی است در فضای درون که بنیان جان را میلرزاند ... فریاد، نشانه ای است از کوچکی درد و "سکوت دردمندانه" نشانه ای است از کوچکی ظرف فریاد!

 پس تا زمانی که کسی دردهایش را فریاد می زند، نگران سلامتی اش نباشید... نگرانی از وقتی آغاز می شود که فریادها، گنجایش درد را ندارند.                                                                                                

از یادداشت های یک سرگشته برای دل خودش...

 

به نام او که یگانه دلربای همه هستی است

 

((اینها را بازهم با همان قلم همیشگی ادیتورم، می نویسم. بیچاره من، شاید تا آخر عمر این قلم را، از همه قلم های صفحه ادیتور روزگار بیشتر دوست داشته باشم! و تو می دانی چرا!؟))

 

از آخرین لحظه جداشدن تا عقبگرد به نخستین صحنه گره خوردن دو نگاه ما... راست بودی یا فریب، تفاوتی نمی کند، اکنون یگانه حقیقت ته نشین شده ی قصه آمدن و رفتن تو این است که در دل من، نه دانسته هستی نه بخشوده! 

در لحظه های آخرین دیداری که به اصرار من و گمانم که به سیاست تو برگزار شد - و از آن زمان تاکنون- خاموش ماندم. در آن دیدار هم، از درون تو به چیزی نرسیدم، پس داوری نکردم، خاموش ماندم به این امید که گمان من به فریب تو، خود دروغ باشد و تو جز راست نباشی! پس به محاکمه خود پرداختم و تنها در کنکاش درون خود به انصاف این داوری رسیدم که از "آنگونه بودن" آن چند لحظه نفرین شده ام متاسفم! از آن چند لحظه، در آن روز تفتیده که مغز پرهیاهوی من، از دیگ خورشید هم جوشان تر بود و از پس چندمین و چندمین بار در پی خنکای نسیمی شورانگیز، به جستجوی تو آمد و تو، آتشفشانی از داغ ترین شهاب های نفرت را بر سر یکسره غوغایی اش فرو کوفتی و همه زلالی اشتیاق اش را "نمی دانم کجا چال کردی!!" و با لحن و سیاقی از سفله ترین آدم های روزگار با او سخن گفتی و او را چنان خاکستر کردی که شکایتش را با زبان سفله ترین آدم های روزگار بر سر تو فریاد کرد! آری پس از آن تا آخرین لحظه ای که به گمانم از سر سیاست در آغوشم گرفتی و به خموشی سفارش ام کردی! تنها گفتم که متاسفم از آنچه در آن لحظات بودم و گفتم که این بنده پرگناه، در دل خویش، هرگز بخشوده نیست هرچند مستحق آن بود که ترجمان زبان سفله ترین آدم های روزگار در دل تو دانسته شود و بخشیده! همانطور که در دل من، زبان سفله ترین آدم های روزگار تنها "شکایت سخت دلتنگی" تعبیر شد!  بینوا من!!

 

اما تو، در دل من بخشوده نیستی، چرا که حتی اگر هنر ترجمان آن چندلحظه سوزش شعله فریادش را هم نداشتی، این را خوب می دانستی که همه من، آن چندلحظه نبود. می دانستی که او  با تمام هیجانات فشرده شده اش در انتظار خنکای قامتی افراشته بود و گاهی که تو را یافت، همه آن هیجانات را بی دریغی، نثار تو کرد! همه را! همه را! و تو او را نمی دانم به کدامین گناه، اینگونه چال کردی جفاکارانه و با سنگینی ای از دل سنگ سنگین تر!

آری، در دل من بخشوده نیستی اگر راست گفته باشی: که من برای تو منتهای دوست داشتن بودم تا آنجا که نبودن ام آنقدر سنگین بود که یک شبه... پس چگونه "چال کردن" ام آنهمه ساده بود!

و باز در دل من بخشوده نیستی اگر فریب بوده باشی! تو هنرمندی استواری داشتی، حتی در آخرین دیدار، در کاشتن آنهمه پرسش، گمان و ابهام در ذهن کسی که تو را با تمام قامت دلش دوست می داشت اما حق نداشت که برای یافتن پاسخ هایش و آرامش اش یاری شود!

به هرحال آرام باش!  که او، برای یافتن راستی یا فریب تو، دیگر از تلاش و شتاب بازمانده است. ایمان دارد که نهایتا روزی و جایی، دوباره نگاهش به نگاه تو گره می خورد. اینبار شفاف شفاف حقیقت تو را خواهد دید و تو نیز حقیقت او را خواهی دید. او دیگر برای هیچ چیز شتاب ندارد. دیگر حتی آخرین فصل اصرار هم به پایان رسیده است!  افسوس، افسوس!

تنها چیزی که مانده بود، حق من بود در  گفتن این دفاعیه کوتاه که در آخرین دیدار هم در دلم خاموش مانده بود!

پس بدرود، تا دیدار آن روز که در آن، عریانی فریب و راستی به دست من و تو نیست.  بدرود!

 

گویند که سنگ لعل شود در مقام صبر      آری شود، ولیک به خون جگر شود!

لطفا مراقب خودت باش!

دو سه روز پیش، از پنجره اتاق، خیابان باریک حاشیه ساختمان را ورانداز می کردم. یک خودروی سواری بزرگ که مردی میانسال رانندگی آن را برعهده داشت، شانه به شانه با یک پژو ۲۰۶ که خانمی جوان پشت فرمان آن نشسته بود، حرکت می کرد. به لبه چهارراه که رسیدند، مرد راننده قصد داشت مستقیم برود و خانم جوان هم با شتاب به چپ گرفت و تصادف!

ناگاه طوفانی درگرفت: هر دو برافروخته و پرخاشگر، پیاده شدند و دیگری را به باد ناسزا گرفتند و برای دقایقی، عبارت های آبداری که برای ما شهرنشینان، دیگر چندان نامانوس نیست،‌ رد و بدل شد. حالا خیابان باریک، بسته شده و صف خودروهای جور وا جور پشت سر هم متوقف مانده اند. اندکی بعد، آرامش راننده های پشت سر نیز به فوران تبدیل شد و صدای انواع بوق ها در خیابان درهم شد! در این بین راننده یکی از خودروهای سواری که به نظر می مراقب باش افسار اسب ات رو از دست ندی...و گرنه... اسیر او می شیرسید بیش از بقیه عجله دارد، از پشت فرمان به پایین پرید و از همان فاصله، خطاب به خانم جوان که حاضر نبود خودروی خود را به گوشه ای بکشاند، شروع به فریاد و ناسزا کرد. خانم جوان مرد طرف دعوای خود را رها کرد و به سوی این راننده عصبانی رفت و دعوای دیگری در دل دعوا... دقایقی این صحنه ادامه داشت، هر دو به طرف هم هجوم می آوردند: مرد با حرکات دست خود خانم را تهدید می کرد و خانم هم تلاش می کرد با کیف خود بر سر مرد بکوبد. سرانجام دو مرد دیگر دخالت کردند... آنها را از هم دور ساختند و ...خوشبختانه کار به جاهای باریکتر کشیده نشد...!

این یک نمونه از رخدادهایی است که در محیط روزمره ما، فراوان بروز می کند. می توان این رخداد را از نگاه قانون، تربیت شهروندی، روانشناسی، جامعه شناسی و بسیاری زاویه های دیگر مورد بررسی و کندوکاو قرار داد. منظور من هیچیک از اینها نیست. می خواهم شما را دعوت کنم تا از پنجره انرژی های جسمی آدمی به این حادثه نگاه کنیم.

می پذیرید که دقایقی بعد از این حادثه، هریک از طرف های دعوا، خامش در درون خود، به ارزیابی رفتار و گفتارشان در این حادثه می پردازند(نفس سرزنشگر)، به داوری زلال تری دست می یابند و شیطان را لعنت می فرستند چرا که به روشنی در می یابند که در آن لحظات جنجال و تنش، اختیار خود را به دست شیطان سپرده و آنگونه رفتار و گفتاری ناشایسته را در حق دیگری روا داشته اند. حال اجازه دهید این پرسش را مطرح کنیم: این شیطانی که ما را در چنین صحنه هایی به کار می گیرد چیست!؟ و هرچه که هست چگونه به این هدف دست می یابد؟

این آغاز سرکشی استانسان برخوردار از چند گونه انرژی (قدرت، توان یا سرمایه) است: یک سرمایه که جوهر وجودی او را شکل می دهد، انرژی روحی است که فطرت انسانی ما، عین آن یا زاده آن است(در این باره فعلا بحثی نداریم). این سرمایه توسط آفریدگاری که مطلق مهربانی است، تنها و تنها به انسان داده شده تا او اشرف تمامی آفریدگان این کائنات باشد. دوم، انرژی ها یا توان های حوزه جسم است. انواع توانایی های جسمی که ما و دیگر حیوانات در آن سهیم و شریک هستیم (توانایی های غریزی) که در اینجا به بیان شاخه های مختلف انرژی جسمی نمی پردازیم. سوم، انرژی های محیط طبیعی(زمینی) هستند و چهارم انرژی های محیط انسانی ما،‌ یعنی انرژی های افرادی هستند که در محیط خانواده و جامعه با آنها به اشکال مختلف،‌ در تماس هستیم.

حال به این نکته مهم عنایت کنید: هریک از این انرژی ها، ویژگی خاص خود را دارند. انرژی روحی در پی خفه کردن و سرکوب کردن بقیه انرژی ها نیست بلکه سعی دارد که نخست آنها را متعادل نگه دارد (از فوران آنها جلوگیری کند) و دوم آنها را بایکدیگر هماهنگ کند و سوم به آنها مسیر بدهد (مسیر فطری که خداوند بشر را بر آن فطرت آفرید). اما انرژی های جسمی و فیزیکی بدن و محیط مادی اطراف ما، جنس و ذات دیگری دارند: آنها اگر غلیان و فوران کنند، ذاتا در صدد خاموش ساختن،‌ منزوی کردن و خفه کردن انرژی روحی هستند و اگر برایشان فرصت ایجاد شود‌، تا آنجا این کار را ادامه می دهند که جوهره روح فاسد شود؛ این است که تخم مرغ دزد، شتر دزد می شود، کسی که روزی یک سیلی از سر عصیان به صورت همنوع خود نواخته بود، به جایی می رسد که از بام تا شام، ستم می کند و ثانیه ای هم مورد بازپرسی نفس سرزنشگر قرار نمی گیرد.

حال خوش، یعنی فراهم ساختن این امکان که انرژی روحی، دیگر انرژی های جسم، محیط طبیعی و محیط انسانی ما را در کنترل و هدایت خود قرار دهد. در این صورت همه این انرژی ها کارکردی رحمانی دارند و در غیر اینصورت همگی زنگیان تیغ به دست شیطان خواهند بود! لطفا مراقب خودتان باشید!

در آرامش مان از خدا بخواهیم که ما را به راه راست بدارد. در نگاه روانشناختی، راه راست یعنی فرماندهی روح نامیرا و فطرت الهی ما، در هماهنگ سازی و تعادل بخشیدن به انرژی های محیط جسمی، محیط فیزیکی (طبیعت، کائنات) و محیط انسانی (جامعه). تلاش برای سرکوب و خاموش کردن هریک از این انرژی ها، ناسپاسی ای است از سر نادانی و رهاکردن عنان هریک نیز، همان پریشانی و ناخوشی و بدحالی است و گردن سپردن به کشش های نفس شیطانی. پس در این وقتی رام اش کردی... با آن بتاز... او فرمانبردار توستشلوغ بازار روزمره... بهترین کمک ما به خود، این است که انرژی های مختلف روحی، جسمی، طبیعی و انسانی در دسترس را هماهنگ، مجموع و یک جهت نگه داریم و بعد در مسیر خیرخواهانه و انسانی به حرکت واداریم. و این همچنین، بزرگترین کمک هر فرد است به دیگرانی که در خانواده و جامعه با ما در تماس اند. این که گرفتار هیجانات انرژی جسمی نشویم که شیطان است و دشمن خطرناک ما فرزندان آدم. این انرژی ها که سرکوب شدنی هم نیستند با اندکی ممارست و تلاش، کنترل می شوند. بایستی حق هر کدام را به جا آوری تا  تعادل یابند و در مسیری درست و با برکت به کار افتند. شیطان ات را بنده خود کن و گرنه بنده او می شوی!

دل گفته های من و غزال(۵)

پروردگار مهربان الگویی کامل از خدایی شدن را به انسان بخشید اما این الگو در ذات جاودانه ما، وقتی به درخت آسمانی خداگونگی تبدیل می شود که از دل این سفر زمینی به سلامت عبور کنیم. باید به زمین بیاییم چرا که تمامی آن کمال مطلق که در ذات روحی ما فشرده است، بارور نمی شود مگر از طریق ابتلا، آزمودن، گرفتار شدن، درگیر شدن، تحمل رنج، افتادن در تاریکی و کنکاش برای پی جویی راهی به سوی روشنایی. شبیه همان کاری که هسته ناچیز، کوچک و ناتوان سیب در دل خاک انجام می دهد: تمامی تلاش و همت خود را بکار می گیرد، در چنگال آفت ها از خود دفاع می کند، مراقب است تا آفت های انرژی زمینی او را تبدیل به خاشاک نکند. و بلکه آنها را با سرمایه وجودی خود هماهنگ می کند تا از تاریکی خاک به روشنایی برسد و این البته ماموریتی است سخت اما، با هدایت الهی، شدنی و آسان.

با پناه جستن در پرده بردباری و آرامش، اجازه دهیم که روح ما فرماندهی انرژی های جسمی و انرژی های محیط طبیعی ما را برعهده گیرد، ما را از چنبره آفت ها و آسیب ها عبور داده و اجازه ندهد که گندیده و فاسد شویم. آنگاه است که درخت وجود ما پیوسته میوهای تازه می دهد

انسان، دردمند است چراکه جدامانده، از دلداری که مطلق مهربانی است.جوهره جاودانه ما، روحی است آسمانی که از جهانی بی انتها آمده و در کالبد زمینی زندانی است:

مرغ باغ ملکوت ام نی ام از عالم خاک

 چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

انسان، همیشه دلتنگ است و  همه تقلایش برای رهایی از دلتنگی است، برای رسیدن به خوش حالی و رضایت.  مثل رضایت و آرامشی که یک هسته سیب در دل تیره خاک دارد. آنقدر بردبار... آنهمه آرام... آنهمه راضی![1]

 

اما مشکل انسان، این تنها موجود آزاد، دارای اراده و توان عصیان و فرمانبری، این است که در محاصره غلیان و فوران انرژی های محیط جسمی و زمینی خود، چشم دارد اما نمی بینید، گوش دارد اما ترانه های عاشقانه عشق مطلق را که پیوسته در خلوت درون اش زمزمه می شود، نمی شنود.

 

پس در این شلوغ بازار آشفته زندگی شهری و صنعتی، اندکی خموشی، کمی آرامش، و مهار کردن فوران پراکنده هیجانات و خواهش های جسم خاکی و رها شدن از عصیان، امید به سلامت سفر زمینی را زنده می دارد تا به خانه بازگردیم عاقل و فرزنانه!

 غزل آسمانی زیر را از حافظ که زبان گویای پرده های غیبی است، بخوانید که در چند بیت روان، همه آنچه را که سپیدار با اینهمه پرگویی نتوانست بگوید، یکجا دریابید:

 

گر از این منزل ویران به سوی خانه روم

دگر آنجا که روم، عاقل و فرزانه روم

زین سفر، گر به سلامت به وطن باز رسم

نذر کردم که هم از راه به میخانه روم

تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک 

به در صومعه با بربط و پیمانه روم

آشنایان ره عشق، گرم خون بخورند

ناکس ام گر به شکایت سوی بیگانه روم

بعد از این دست من و زلف چو زنجیر نگار

چند و چند از پی کام دل دیوانه روم

گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز

سجده شکر کنم و ز پی شکرانه روم

خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزیر

سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم

پایان

۱. پروردگارم! خشنودم به خشنودی تو و فرما نبردارم از اراده تو، هیچ کس جز تو سزاوار پرستش نیست!

دل گفته های من و غزال(۴)

اکنون هسته کوچک سیب، سفر زمینی خود را آغاز کرده و تن به خاک سپرده است: فضایی تنگ و فشرده، تاریک، نمناک و به دور از هوا و نور!! آری هسته در این دل خاک زندانی، که نه، دفن شده است: مگر نه آنکه باغبان هسته را دوست می داشت پس این دشمنی چه بود که در حق او روا داشت؟ او را از خود دور کرد و به دل سیاه خاک فرستاد و در تنهایی رهایش کرد؟ آنهم در زندانی که انواع آفت ها و کرم ها و میکروب ها در کمین هسته ضعیف و کوچک نشسته اند. آیا دل به گلایه گشودن حق هسته نبود!؟ آیا نباید بدترین شکوایه ها و تلخ ترین خطاب ها را نثار باغبان می کرد؟

گفتگو آیین درویشی نبود           ور نه با تو گفتنی ها داشتیم!

آیا این واقعیت نیست که باغبان او را در چنین وضعیت نومیدکننده ای رها کرده است؟ آخر چرا باید چنین سرنوشت شوم و اندوهباری برای او رقم زده می شد؟

 

اما هسته، به جای همه این گلایه ها و شکایت ها و ناسپاسی ها، تن به قضا (برنامه ریزی) و قدر (اندازه گیری) باغبان می دهد. بردباری، بردباری و بردباری! ...

ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال 

مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش

 

هسته ناچیز سیب، که با سرمایه ای از یک الگوی کامل و بی نقص درختی برومند، شاداب و پرمیوه، تن به سفر خاک داده، به وارسی محیط خود می پردازد، با آن ارتباط می گیرد و تلاش می کند که  همه انرژی های فشرده و سنگین اطراف خود را با حال و هوا (اقتضا)ی آن الگو هماهنگ سازد. آنها را به خدمت بگیرد و رام خود سازد. اگر هسته تمامی توان خود را صرف جنگیدن با قضا و قدر باغبان نماید و همه همت خود را هزینه شکایت و اعتراض و فریاد کند، در حق خود ناسپاسی کرده و اگر آفت ها و انرژی های قدرتمند خاک بر او مسلط شوند، جز پوسیدن و فاسد شدن سرنوشتی نخواهد داشت. راهی جز هماهنگ کردن آن همه، با الگوی ذاتی خود نمی بیند. اینگونه هست که بردباری سرانجام چاره ساز می شود. نهالی سبز از دل خاک همچون نوزادی پاکیزه سر بر می آورد و روشنایی لبخند او به برق شادی چشمان باغبان گره می خورد! نهال بزرگ و بزرگتر می شود. به کمال می رسد و سرپنجه هایش را در آسمان رها می سازد. اما از کجا؟ از دل همان خاک، همان آشفتگی، تیرگی، سردی و سنگینی زندان خاک!

 

قسم به زمان! که انسان هر آینه در زیان کاری است. مگر آنان که ایمان آوردند و کرداری شایسته داشتند. و سفارش کردند به حق و  سفارش کردند به بردباری!  (قرآن شریف. سوره قدر)

دل گفته های من و غزال(۳)

حال به فاصله ی بزرگی اندیشه کنیم که بین این هسته و یک درخت کامل سیب وجود دارد. چرا این هسته کوچک، با این که همه استعدادهای یک درخت کامل را در خود فشرده "دارد"، از یک درخت رعنای سیب "شدن" اینهمه دور است؟ چه چیزی فاصله انداخته بین داشته های درونی یک هسته با شدن آن؟ این فاصله چگونه پیموده خواهد شد؟

تنها و تنها با یک سفر سخت زمینی! باید در دل خاک زندانی شود[1]، باید  از انرژی تیره زمین برای رشد خود بهره بگیرد. این است که یک هسته کوچک سیب با انرژی های سخت و فشرده زمین سروکار پیدا می کند. اگر شرایط به گونه ای باشد که بتواند این انرژی ها را با سرمایه ذاتی و درونی خود هماهنگ کند، جوانه می زند، نهال می شود و به برکت همین انرژی ها، به بالندگی می رسد یعنی شیاطین محیط خود را بنده خود می سازد[2]. اما اگر به هردلیل نتواند این انرژی ها را به خدمت خود در آورد، می پوسد و به خاشاک تبدیل می شود؛ فاسد می شود، از مسیر بیرون می رود و فاسق می شود. یعنی به بندگی شیاطین تن می دهد!

پس اگر آن الگوی کامل، که همان ذات وجودی سیب هست، در انرژی های زمین غرق شود، می پوسد، ذاتش را از دست می دهد، الگویش که تمامی هستی و سرمایه اوست نابود می شود. اما باغبان عاشق، کار  هدایت هسته ها را برعهده دارد. او اندازه گیری ها (تقدیر)[3] را می داند: هسته را از آب، هوا، خاک، کود، نور و گرمای مناسب و به اندازه بهره مند می سازد. اجازه نمی دهد که نسبت میان انرژی جسمی هسته ها با انرژی های کائنات آشفته و ناهماهنگ شود. پس هدایت الهی (الگوی کامل یک درخت) و هدایت باغبان زمینی، شیاطین زمین را به کار می گیرد و بعد سکوت ... سکوت، بردباری... بردباری! و زمان نقش آفرینی می کند!

 

(ادامه دارد)

 

۱. دنیا زندان مومن است(معصوم علیه السلام)

۲. و برخی شیاطین، برای سلیمان... خدمت می کردند(قرآن کریم سوره انبیاء آیه 82)

۳. ... و ما هرچیز را با اندازه گیری آفریدیم (قرآن کریم سوره قمر آیه 49)