سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

"نامه ای از لندن"، پاسخی از وین!

"نامه ای از لندن"، پاسخی از وین!

من هم مثل همه شمایی که "عادت" و شاید هم "اعتیاد" به دنبال کردن اخبار دنیا و بخصوص رخدادهای سرزمین حادثه زده و ناخوش احوال خودمان را دارید، روزانه به سایت های مختلف وطنی و غیروطنی سر می زنم. یکی از این سایت ها، همان سایت بی بی سی فارسی (یا به قول خودم بی بی- سکینه!) است. در این سایت، عنوانی هست به نام "نامه ای از لندن" که در همه این سالها، جلوی چشم من می آمد اما بنده بی بصیرت، به دلایلی که با بدبینی مفرط (یا شاید هم ضعف نفس) ما جماعت بی ارتباط نیست، حتی یکبار به خودم زحمت ندادم که دکمه ماوس را روی این عنوان فشار بدهم ببینم داخل اش چی هست و چی نیست.

چه می دانم، لابد در ناخودآگاه ذهنم اینطور فکر می کردم که نویسنده این عنوان هم یکی از همان هم وطنان تبعیدی و شاکی و عصبی و خودکم بینی است که تا یک تریبون گیر می آورند، عقده گشایی کرده و هزار بد و بیراه سیاسی و غیرسیاسی حواله مملکت خودشان می کنند و البته بازهم حالشان خوب نمی شود! آخر خدایی اش هم نمونه این شخصیت های آسیب دیده و قابل ترحم را بخصوص در سایت ها و شبکه های فارسی زبان داریم. به هرحال.

تا اینکه، دیروز که شنبه بود و بیستم اکتبر بود و 29 مهرماه بود، بالاخره زحمت کشیدم و دکمه این عنوان را زدم و دیدم، آنچه را که خود شما باید ببینید. همین را بگویم که همان دیروز، حدود بیست عنوان از این "نامه ای از لندن" را خواندم و لذت بردم و به خودم از بابت این همه مدت "داوری ابلهانه" خفت رساندم و به سرزمین خودم بالیدم که اگر در همیشه تاریخ جدیدش، سخت گیری و تنگ نظری و تعصب موجب شده که بسیاری از فرزندان فرهیخته اش از دامنش جدا باشند، اما این فرزندان آنقدر فرزانگی داشته اند که دور از این مادر ناخوش احوال، یادش باشند و دوستش داشته باشند و با مرام باشند و اهل معرفت و ایمان و بی کینه گی و پاکیزگی.

حالا، اگر شما قبل از این، مشتری "نامه ای از لندن" هستید که خوش به حالتان، اما اگر نیستید، توصیه می کنم یکبار دکمه را فشار دهید... فکر نکنم پشیمان شوید.

نوشتن...

تا یاد دارم، کمابیش می نوشته ام...

زمانی می نوشتم، چون شاگرد مدرسه بودم... شاید "تکلیف" بود که بنویسم

زمانی می نوشتم، چون خبرنگار بودم... شاید "انتظار" بود که بنویسم

زمانی می نوشتم، چون معلم بودم... شاید "نقش ام " بود که بنویسم

زمانی می نوشتم، چون پدر بودم... شاید "نیاز" بود که بنویسم

وقتی هیچ یک از اینها نبود، زمانی را ننوشتم...

و دیدم که نه، برای من، نوشتن، نه "تکلیف" است، نه "انتظار" است، نه "نقش" است، نه "نیاز"... "جوهر" است، "عشق" است، "طبع" است، "کارکرد" من است.

پس، دانستم که باید بنویسم، اگر ننویسم، دیگر نیستم، مرده ام... مرده!

پس، می نویسم هرچند نوشتن را هراس هایی است...

پس سوگند به قلم و آنچه می نویسد...

"آن" خاطرات و "این" درس ها...

"دل" ام برای "جان" تان بگوید که...


یادم هست اواخر فروردین و اوایل اردی بهشت 1388 بود. در تهران بودم. یکی از دوستان که با ستاد انتخاباتی آقای میرحسین موسوی ارتباط داشت، به من گفت که میرحسین، دنبال گروهی می گردد که کار انتخاباتی اش را "آسیب شناسی" کنند. جمعی حدودا ده نفره از دانشگاهی و روحانی و اهل رسانه هستند که می خواهند در این زمینه مشورت بدهند، شما هم بیا. گفتم: "می دانی که نه اهل سیاست ام و نه رغبتی به سینه زدن زیر علم گروهها و شخصیت های سیاسی دارم اما اگر واقعا بحث "آسیب شناسی" باشد، می آیم. میرحسین هم که برایم چیز دیگری است.

جلسه تشکیل شد: دو نفر روحانی، دو سه نفر رسانه ای، چند دانشگاهی و یکی دو نفر هم افرادی که مسائل را دنبال می کردند و تاحدودی اهل نظر بودند... به غیر از دو سه نفر، بقیه را برای بار اول می دیدم. عنوان این جمع هم شد، گروه "آسیب شناسی".

همه حرفهایشان را می زدند و من هم خلاصه حرف ها را روی نوت بوک ام یادداشت می کردم. آخر کار هم نظراتم را گفتم. حاضران جلسه، شاید به احترام نوت بوک من و شاید هم به این خاطر که کار جمع بندی و تهیه گزارش جلسه، به هرحال سختی داشت، از من خواستند که همان شب، نظرات را جمع بندی کنم. همین کار را کردم و حاصل کار را با ایمیل برای بقیه فرستادم تا اگر نظر و اصلاحی هست، بگویند.

تا فردا، گزارش آماده شد و خبر دادند که روز بعد، در جلسه حضوری با میرحسین، گزارش را مطرح می کنیم. همینطور هم شد. صبح حوالی ساعت نه، رفتیم ساختمان فرهنگسرای هنر. نمی دانم طبقه چندم به اتاق جلسه. بعد از دقایقی مهندس موسوی آمد. از چهره اش خستگی می بارید. با همان خصلت هایی که همه از او می شناسند خوشامد گفت و احوالپرسی کرد. بعد هم جلسه شروع شد.

دوستان هم جلسه، همانجا از من خواستند که برای صرفه جویی در وقت، بندهای گزارش را یک به یک بخوانم. میرحسین روی میز خم شده بود و از آنچه گفته می شد، یادداشت بر می داشت. حرفهای آسیب شناسانه ما، اینها بود:

·         اول: معلوم نیست که آمدن شما به صحنه انتخابات، حتما کاری باشد به خیر و صلاح. بخش بزرگی از جامعه که گذشته را می دانند و شما را می شناسند، از شما تصویر بسیار محترم و ارزشمندی دارند: شما برایشان همان آدم نجیب و بی پیرایه و بی ادعای ایران و انقلاب و جمهوری اسلامی هستید. شما حدود بیست و اندی سال کناره جویی کردید، حالا این را هم احتمال بدهید که با آمدنتان فرصتی را در اختیار دیگران قرار می دهید که ویرانتان کنند. باید خوب بدانید که رقیب شما، که چهارسال است جای رییس جمهوری این مملکت نشسته، چه جور آدمی است. برای این فکری کرده اید؟

·         دوم: نباید فکر کنید که در این انتخابات حتما برنده می شوید. آقای احمدی نژاد، ظرف چهارسال گذشته، به جای هر کار دیگری، به شهرهای کوچک و بزرگ رفته و همچون سنت حاکمان گذشته این سرزمین که بین رعیت می رفتند و از کیسه خزانه سکه هایی را به گدا و مسکین بذل و بخشش می کردند، درآمد هنگفت نفت را بی قاعده پخش کرده. کاری که باطن و پیامدش هرچه باشد، چه بسا برای عامه جامعه خوشامد باشد. در حرف و شعار هم که این آدم واقعا معجزه است. نکند دارید با پای خودتان به قربانگاه می روید. میرحسین فقط متعلق به خود شما نیست، یک سرمایه برای این مملکت است.

·         سوم: نمی شود با اطمینان گفت که جامعه از مدیریت چهارسال گذشته ای که بدست آقای احمدی نژاد پیاده شده، به تحلیل منفی ای رسیده باشد. ایران این چهارسال، هنوز از کیسه کارهایی که در گذشته انجام شده می خورد. احمدی نژاد هم که سر کیسه را شل کرده، از هر رخداد علمی و فن آوری هم که پس از سالها و صرف هزینه های کمرشکن نتیجه ای داده، به بهترین وجه استفاده می کند. درآمد نفت هم که در تاریخ بی نظیر است. فکر نمی کنید هنوز زمان لازم است تا باطن این راه و روش خودش را نشان دهد و مردم حواسشان سر جایش بیاید؟

·         چهارم: نمی شود گفت که همه جامعه از شما استقبال می کند. نباید شرایط امروز را با شرایط سال 1376 مقایسه کرد. تقریبا تمامی قدرت در دست کسانی است که از شما دل خوشی ندارند، فعلا هم از بالا تا پایین، پشت سر احمدی نژاد جمع شده اند. تا حالا، کنار بودید و چندان کاری با شما نداشتند اما حالا که بیایید، کسی مثل احمدی نژاد را که برای هر کاری آماده است، به جان شما می اندازند و این یعنی کشمکش و بحران. آیا نمی خواهید این تحلیل غالب در اطرافیان تان را دوباره بازبینی کنید که می گویند اگر شما بیایید، اکثریت یکدل به شما رای خواهند داد؟

 

خلاصه، این حرفها و حرفهایی در همین حول و حوش زده شد. برخی حاضران هم نکات کوتاهی اضافه کردند. میرحسین با حوصله گوش کرد و یادداشت برداشت اما خیلی حرفی نزد. جلسه تمام شد.

از جلسه که بیرون آمدیم، یکی از حاضران که یک مدرس کرمانشاهی از دانشگاه آزاد بود، با طعنه و دلخوری به من گفت: "دکتر... شما دوست مهندس هستید یا دشمن اش!؟" مثل همیشه که اصلا آدم حاضر جوابی نبوده ام، فقط نگاه کردم و ساکت ماندم.

یادم هست که بعد از آن، تا اواخر اردیبهشت شاید، چهار گزارش دیگر آسیب شناسانه برای ایشان فرستاده شد اما دیگر جلسه حضوری نداشتیم.

روز انتخابات رسید و شب شد. ساعت ده شب که گذشت، شنیدم و دیدم که میرحسین، آشفته و هیجانی و برافروخته، کنفرانس مطبوعاتی گذاشته و گفته است که در انتخابات تقلب گسترده شده و هرکس غیر از من رییس جمهور شود، تقلب است!

آن شب، در جمعی بودم که برخی از دوستان "آسیب شناس!" هم بودند. گفتم: وای به حال ما و این سرزمین. چه خوب بود مهندس اجازه می داد احمدی نژاد خیلی راحت دوباره به این منصب می رسید. داستان چوپان اسپانیایی را نقل کردم و رفتم که رفتم.

بعد از آن را هم که خودتان می دانید... روزها و هفته ها و ماهها، شورش و اعتراض و زدوخورد و کشت و کشتار.

حالا، امروز، مهندس میرحسین موسوی، چندسال است که در حصر خانگی است. سرکوب هایی که از اعتراضات بی حساب و کتاب صورت گرفت، یک صفحه سیاه در تاریخ کشور به جای گذاشته، از داخل که بگذریم، غرب و آمریکا- که آشکارا می دیدند ایران از هرجهت تضعیف شده- بیشترین بهره و سود را در تقابل با ایران و بخصوص پرونده هسته ای برده اند، روس ها و چینی ها و ترک ها و عراقی ها و افغانی ها و سوری ها و لبنانی ها و همه و همه هم از سفره طوفان زده این مملکت چه لقمه های چربی که برنداشته اند، خشونت و سانسور در کشور نهادینه شده و دورنمایی هم برای بیرون آمدن از لباس هیجان و تندی و تعصب، دیده نمی شود... این دستمزد جامعه ای است که نه اعتراض کردن بلد است و نه حاکمانش اعتراض شنیدن را بر می تابند.

خواهش می کنم، موقتا هم شده فراموش کنید که حاکمیت چه می توانست بکند که این سیاه روزی ها اتفاق نیفتد. من هم مانند شما، از کسانی که درباره یک آدم محصور که دست و زبانش بسته است، انتقاد که نه فحاشی و توهین می کنند و برایش شاخ و شانه می کشند، دردمند هستم. در این سالها، کم از این آدم ها ندیدیم. چندتایی شان هم که وزرای کابینه میرحسین بودند! نه، من هنوز هم میرحسین را پسر خوب این کشور می دانم. هنوز هم فکر می کنم که این آخرین نخست وزیر ایران در دوران جمهوری اسلامی هم همانند آن نخست وزیر ساده و مردم دوست و خداترس دهه سی، در تاریخ چهره ای ماندگار و محبوب خواهد ماند.

اما می خواهم بگویم که اگر این پسر خوب ایران، به سیاق همان بیست و یکسال، کنار می ماند، یا بعد که به انتخابات می آمد، در همان مصاحبه ده شب، می گفت حسب آنچه وزارت کشور می گوید، فلانی رییس جمهور است، من تبریک می گویم اما اعتراض هم دارم. خب البته که اعتراض اش به جایی نمی رسید اما به نظر شما، امروز، همه چیز طور دیگری نبود؟ ایران، وضع بهتری نداشت؟

ای کاش، میرحسین، اینقدر هیجانی و پریشان و مضطرب نمی شد. ای کاش همانطور که در "آسیب شناسی ها" برایش نوشته بودیم، در آن وانفسای هیجان و آشفتگی، روزانه خوب استراحت می کرد، پیاده روی و شنا می رفت، آرامش داشت و برخود مسلط بود.

چرا؟ چون به نظرم، نیازی به این همه تقلا و تنش و هیجان نبود. در هرحال، زمان و تاریخ کار خودش را می کرد. این بر اهل نظر که نه برای آدم معمولی ای همچون من هم روشن بود که پایان این شیرین کاری ها به کجا خواهد رسید.

حالا ببینید: تاریخ، خود احمدی نژاد را واداشت تا انتقام حقیقت و نادرستی را از همه بگیرد. ببینید این بار، تشت رسوایی از کجای این بام بر زمین افتاد. هرکس، بیشتر برای آمدنش تقلا کرد، بیشتر از او لطمه خورد. حالا کار به جایی رسیده که امروز، چه بسا در نگاه احمدی نژاد، منصف ترین مخالفانش، همان رقبای انتخاباتی اش باشند چرا که صمیمی ترین دوستان دیروزش، عصبی ترین دشمنان امروزش هستند.

کار دیگری که تاریخ می کند این است که به هرکس اجازه می دهد (یا شاید هم وا می دارد) که درس های خود را از آنچه رخ داده است بگیرد. همه درس ها را.

به آن امید و به امید روزی که ما مردم، شایسته شایستگی های این سرزمین باشیم.

آنجا "عیب" اش را نمی گویند و اینجا "هنرش" را...

بعنوان یک ایرانی، در آنسوی وطن، رسانه ها را دنبال می کنم و گاه به نکاتی برخورد می کنم که ذهن را به اندیشه می کشد. یکی از آنها، راه و رسمی است که رسانه های داخلی و در مقابلشان رسانه های خارجی، در بازتاب دادن حرف و سخن رهبری ایران پی می گیرند.

در داخل کشور، یک نگاه سطحی رسوب یافته، هرگونه "نقدی" هرچند روشن و زلال و بی کینه از گفتار و کردار رهبری را مساوی "دشمنی" با وی و بلکه خروج از دین و ایمان می داند (همه سالهای طولانی گذشته رسانه های ایران را نگاه کنید، حتی یک عبارت در نقد رهبری کشور می بینید؟) و این پرسش همچنان پابرجا هست که "پس آیا رهبری کشور، یک معصوم کامل و به دور از خطا بوده است؟ آیا ممکن است یک انسان، اینهمه بی اشتباه باشد؟!"

اما متقابلا، در خارج هم رویه ای کمابیش "تفریطی و کینه توزانه" جریان دارد: از رهبری ایران هرچه گفته و نوشته می شود، جز منفی گویی و بدنمایی نیست و اینجا هم این پرسش بی پاسخ می ماند که آیا در همه رفتار و گفتار و سکنات رهبر ایران، یک نکته مثبت و برخاسته از دانایی و آگاهی و انسان دوستی و مردم گرایی وجود ندارد!؟

یک نمونه: طی دو هفته گذشته، رهبر ایران، با رویکردی کاملا متفاوت از گذشته به چهار موضوع اشاره کرد:

·         انتقاد از نصب تصاویر بزرگ رهبری در هر خیابان و جاده و کوی و برزن (رویه ای که خاص کشورهای عقب مانده و استبدادی جهان سوم و آن هم بیشتر در خاورمیانه عربی است و البته در ایران نیز این رویه بیزارکننده، قبل از انقلاب تاحدودی رواج داشت و بعد از انقلاب هم شکلی افراطی و گسترده به خود گرفت)

·         انتقاد از رواج توصیف ها و القاب و صفاتی غلوآمیز برای رهبری (که یک درد کهنه خانه خراب کن، در تقریبا تمامی تاریخ حکومتی این سرزمین بوده و همچنان هم هست که حاکم هرکه بوده و هرچه می کرده، سایه خدا بوده و به دور از هرگونه خطا و اشتباه)

·         دعوت به نگاهی مداراگر در پوشش دختران و زنان (که همه رفتارها و برنامه های جاهلانه و افراطی و خشونت آمیز این چند ده سال، جز بیزاری نسل ها در داخل و خسارات سنگین برای وجهه ایران و ایرانی در پهنه عالم نداشته و نخواهد داشت)

·         و آخری هم بیان این نکته که مشکل اصلی مردم و جامعه ما از نگاه تمدنی همان سبک و شیوه رفتار فردی و اجتماعی ما در زندگی روزمره (یا همان مهارت های زندگی) است.

به نظرم، پرداختن- ولو موردی و کم رنگ- به این چهارنکته، در کشوری که مسوولان و رهبرانش همیشه طوری سخن می گویند که انگار همه چیز ما در داخل خوب و کامل است و تنها باید همه توانمان را صرف اصلاح و تربیت در بقیه دنیا کنیم، می تواند یک تحول و چرخش مهم باشد.

اما جالب اینکه در این دو هفته، هیچیک از رسانه های غربی (فارسی زبان و غیرفارسی زبان)، هیچ یک از این سخنان را بازتاب ندادند در حالی که تقریبا روزانه به نقل از رهبری ایران، مطالبی را درج می کنند که در فضای افکارعمومی غرب، بازتاب دهنده پیام های منفی تندروانه، خشونت گرایانه، مبارزه جویانه و مستبدانه باشد.

و البته جالب تر اینکه، تقریبا، همه رسانه های تندرو داخلی نیز، نه این دیدگاهها را بازتاب دادند و نه به نقد و بررسی و تحلیل و تفسیری از آن پرداختند! (در این نقطه است که دوست نادان و دشمن دانا به هم می رسند!)

خواستم بگویم: هرچند که در داخل کشور سالهاست که "عیب می" جمله که نه، به اشاره نیز گفته نمی شود، اما بعنوان یک ایرانی، وظیفه خود دانستم که "هنرش" را در اذعان و بیان این چهار نقطه نظر، یاد کنم، هرچند روشن است که نه این آفت ها، تازه اند و نه این اواخر کشف و مشاهده شده اند. اما "جلوی ضرر را هرکجا بگیریم، نفع است".

 

ماجرای ما و "چوپان اسپانیایی"!

اوایل دهه شصت خورشیدی بود که تلویزیون ایران، تله تئاتر کوتاهی را نمایش داد به نام "چوپان اسپانیایی". این تله تئاتر، برای من، خاطره و درسی عمیق و ماندگار داشته است.

ماجرا از این قرار بود که چوپانی ساده، در روستایی در اسپانیا، صدها راس گوسفند ارباب را هر روز صبح به چرا می برد و شب هنگام باز می گرداند. مدتها بود که چوپان با این اندیشه درگیر بود که چرا باید گوسفندانی را که من زحمت چرای آنها را می کشم، متعلق به ارباب باشد!؟ تا اینکه به فکرش رسید روزی به شهر برود و از وکیلی معروف، مشورت بگیرد!

وکیل به او گفت: اول باید سهم من را مشخص کنی. اگر قول بدهی که نصف گوسفندان به من برسد، راه ساده ای نشان می دهم که به خواسته ات برسی. چوپان هم "قول داد!" و وکیل به او گفت: برو با خیال راحت گوسفندان را بفروش، بعد ارباب ات شکایت می کند و من صبح روز دادگاه به تو می گویم که چه باید کرد.

همین هم شد و صبح روز دادگاه، وکیل زرنگ به چوپان گفت: امروز که دادگاه تشکیل می شود، تو باید آماده باشی تا هر کس هرچه گفت، تو فقط از گردن اش آویزان شوی و صدای بزغاله در بیاوری!

دادگاه تشکیل شد و تا قاضی خواست شروع دادرسی را اعلام کند، چوپان به گردن او آویخت و صدای بزغاله در آورد... دادستان خواست لایحه را بخواند: چوپان از گردنش آویخت و صدای بزغاله در آورد و به همین قرار نوبت به وکیل ارباب و خود ارباب و بقیه رسید: خلاصه چوپان بود که از گردن همه می آویخت و صدای بزغاله در می آورد!

کار که به اینجا رسید، قاضی حکم داد که این چوپان "مجنون" است و مقصر خود ارباب است که گوسفندانش را به "مجنونی" سپرده است! ختم دادرسی اعلام شد و ارباب هم دست خالی و مغموم بیرون رفت.

حالا، چوپان مانده و وکیل خوش خیال که برای چوپان آغوش گشود تا پیروزی در دادگاه را تبریک بگوید و سهم خود را درخواست کند: اما... از قصه روزگار... چوپان از گردنش آویخت و صدای بزغاله در آورد منتهی این صدای بزغاله از همه صداهای قبلی رساتر بود!!


در این سالها، این ماجرا را برای شماری از دوستانم گفته ام... حال و هوای این چند سال ما، چه شباهت غریبی دارد به این چوپان و آن وکیل خوش خیال و صدای بزغاله!!

این تحلیل "دکتر کچوییان"، را می پسندم

وقتی فضا سنگین می شود، چه اندک اند، اندیشمندانی که بتوانند هوایی جز هوای سنگین آن فضای نفرین شده را تنفس کنند. جامعه امروز ما، با آن فضای سنگین هیجان و تندروی، چقدر به این اندیشمندان نیاز دارد!

اعتقاد همیشگی ام این بوده است که: مهم نیست که کسی چپ است یا راست است یا همراه است یا رقیب است یا دوست است یا حتی دشمن. مهم این است: اهل فکر هست یا نه!؟

دکتر کچوییان، عضو تازه شورای انقلاب فرهنگی، از کسانی است که دور و نزدیک آشنایی هایی با وی داشتم. راستش را بخواهید، خیلی از او سر در نمی آوردم اما چون اهل "فکر" و "تحلیل" و "تعمق" بود، نگرانی هم نداشتم.

ثمره این همه را امروز در مصاحبه اش درباره روزنامه شرق و کاریکاتور بسیار ارزشمند آن یافتم. مصاحبه ای بس عالمانه درباره کاریکاتوری که به نظرم یکی از برجسته ترین آثار هنری نوع خود در همه این سالهای روزنامه نگاری ایران است. توصیه می کنم این مصاحبه عالمانه را در اینجا بخوانید. درباره کاریکاتور شرق و بیماری ای که گریبان ما مردم را گرفته است، بعدا خواهم نوشت.

سرزمین بیمار من!

 در تاریخ آمده است که جناب جعفر بن محمد (که درود خداوند بر او و خاندانش باد)، تا شش هزار شاگرد داشت. در جلسات درس، بارها می شد که نمایندگان گروهی که "زنادقه" خوانده می شدند و به توحید و یگانگی آفریدگار و بلکه به اصل وجود آفریدگار جهان باور نداشتند، حضور می یافتند و با او به بحث (و بلکه جدل و جدال) می پرداختند. تاریخ می گوید که او، به آنان مجال سخن گفتن می داد، به سخنانشان گوش می سپرد هرچند جانب ادب و آداب سخن را نیز مراعات نمی کردند و رویه شان همراه با تمسخر و طعنه و توهین بود. پس از آن، بی طعنه و توهین و تهدید، سخن را با سخن پاسخ می گفت و اگر استدلالی بود با استدلال برابر می کرد وگرنه به نرمی آنان را نصیحت می کرد و از لجاجت و کینه پرهیز می داد.


شنیده و گفته هم نشده است که او برای سخنگویان و مدافعان حتی هتاک زنادقه که با او مهاجه می کردند، خط و نشانی کشیده باشد، یا تهدیدشان کرده باشد یا تکفیرشان کرده باشد یا آرزومند زندان و حصر آنان شده باشد یا مستقیم و غیرمستقیم اشاره کرده باشد که طرفدارانش دهان آنها را ببندند و آزارشان دهند یا زحمتی برای زن و فرزندشان فراهم آورند.


این بود که ایشان "صادق" ماندگار شد و بنیانگذار مکتب اهل البیت نام گرفت و چه بسیار از همان زنادقه، به تدریج به اندیشه های پاک او گرویدند و اندیشمندانی بزرگ از کار در آمدند. همچنین بود که در میان امامان چهارگانه دیگر مذاهب اسلامی نیز (که برخی شان هم از شاگردان وی بودند)، جز با احترام از او یاد نشده است.


بسیاری از ما، مردم این سرزمین، خود را پیرو انحصاری او می دانیم و نظام حکومتی خود را برگرفته از آموزه های او. بر این نمی توان ایرادی گرفت: این حق هر کسی است که خود را همانطور که می پسندد معرفی کند. اما پرسش هایی نیز در میان است. چه خوب است، زلال و منصف و فارغ از خودبینی، در خود اندیشه کنیم که:

  • پس چرا، در همه این سالها، بسیاری از آنچه کرده ایم و می کنیم، نتیجه معکوس داده است؟ چرا به وهن اعتقادات و ارزش ها، دور کردن و بلکه بیزاری مردم و ارائه تصویری خشن و پرخاشگر از اسلام و مسلمانی انجامیده است؟
  • چه شد که به جای خویشتنداری، اینهمه خشک و انتقام جو شدیم؟
  • چه شد که همه تلاشمان بستن دهان دیگران است حتی دیگرانی که در اعتقاد با ما شریک اند؟
  • چه شد که واکنش هایمان اینهمه هیجان آلود، اینهمه کور، اینهمه خشونت آمیز و خالی از آن تحمل و تامل و بردباری ای است که همیشه، پیشوایان خود را به آن صفات می ستاییم؟
  • چه شد که اینهمه دلهامان کوچک شد که جز تاریکی کینه و انتقام در آن جای ندارد و مغزهامان آنقدر خشک که پنداشتیم، کمترین نقد و حرف مخالف، کمر اسلام و کشور را خواهد شکست؟
  • چه شد که میدان از فرزانگی تهی و از تندروی آکنده است؟ کسی به بردباری سفارش نمی کند و تندگویی و تندروی و مجازات و انتقام، افتخار است؟
  • چه شد که دیگران و بیگانگان، در همه این صفات از ما پیشی گرفتند تا جاییکه هرگاه خودما، یا نمایندگان ما یا حتی رییس جمهوری ما، به دیار آنان سفر می کنند، با فضایی باز و پذیرا و پرتحمل، شوق سخن گفتن می یابند؟ مگر قرار نبود که ما، به پیروی از بزرگانی چون جعفر بن محمد (که درود خداوند بر او باد)، چنان فضایی را فراهم آوریم که دشمن نیز بدون لکنت زبان، حرف خود را بزند... 
  • اندیشه کنیم که کجا بودیم و به کجا رسیدیم؟!