سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

خداحافظ...

سلام ای غروب غریبانه دل 

تو تنها نمی مانی ای مانده بی من...سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه‌های جدایی

 

خداحافظ ای شعر شب‌های روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه

خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته 

تو تنها نمی‌مانی ای مانده بی من
تو را می‌سپارم به د‌ل‌های خسته

تو را می‌سپارم به مینای مهتاب
تو را می‌سپارم به دامان دری
ا 

اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را می‌سپارم به رویای فردا

به شب می‌سپارم تو را تا نسوزد
به دل می‌سپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد

خداحافظ ای برگ و بار دل من
خداحافظ ای سایه‌سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه

به یاد جواد نازنین... که زندگی آغاز کرد!

جواد هم زود به خانه بازگشت... امروز خبردار شدم. همین نیم ساعت پیش... توی دیار غربت. خبر را یک دوست مشترک قدیمی از یک دیار دیگر غربت به من داد... لرزیدم ... تصور اینکه جواد دیگر در بند دنیا و در بین ما نیست دلم را آتش زد و داغی اشک، پلک هایم را.

جواد جلالیان... مرد ساده، زلال و روانی که نگاهش همیشه مثل باران بر تو می بارید... حرکت دستها و بدنش مثل ترنم شاخه های بید مجنون بود... چقدر همیشه آرام، چقدر همیشه راضی.. چقدر همیشه بردبار... و چقدر همیشه دردمند... .

جواد اینقدر خوب خوب شده بود که دیگر باید بر می گشت به زندگی... به خانه... خدا رحمت ات کند جواد... زندگی ای را به تو بدهد که راضی ات کند. دیگر از دردهای درون خبری نیست جواد... دیگر مجبور نیستی توده بزرگ غم ها را در دل ات جای دهی و دم نزنی... حالا وقت سرخوشی روحی توست جواد... سرخوش باشی بنده خوب خدا.

آخرین بار که جواد را دیدم... قبل از نوروز، روی تخت بیمارستان بود. روز دوم سفر حچ حالش به هم ریخته بود. تهران عمل اش کرده بودند. وقتی کنار تخت اش رسیدم ... همان جواد مهربان بود با همان لبخند برازنده خودش. چند برگ از سپیدار  را برایش برده بودم. می دانستم که گاهی به سپیدار سر می زند. گفت: کار خوبی کردی. اینجا بهشون نیاز دارم. بعد احوالپرسی های تلفنی بود. حالش بهتر شده بود...

یک روز به جواد گفتم: یه شب بیا پیش من... برات یه غذای خوشمزه تدارک می کنم... با خوشحالی گفت باشه. اما...

جواد همیشه از اندوه زندگی، ثروتمند بود. بنده ای خوب و روحی بزرگ که خداوند از رحمت خود به او اندوه های فراوان بخشیده بود. حدود یکسال قبل بود که همراه و همسرش را از دست داد: او هم به مریضی سرطان و شاید هر دو می دانستند که جواد هم با درنگی کوتاه عازم خانه خواهد شد...

فقدان جواد در میان ما، برای همه دوستانش اندوهی دیرگذر و کاستی ای ماندگار است اما برای فرزندان دلنبدش داغی است بر جان که تنها عنایت پروردگار مرهم آن است.

این فقدان را به فرزندان داغدیده، بستگان، دوستان و آشنایان مرحوم تسلیت می گویم.

عیدانه سپیدار: در جستجوی حال خوش پایدار

  •  
  • در پهنه  سرسبز دشت،   غرق در  تماشای  چهره  طلایی  گل های آفتابگردانی  هستی که  تمامی  صحرا را پوشانده اند.  همه  چون دخترگانی  خندان قامت افراشته و   به  آفتاب  روشن  چشم دوخته اند ، همه هماهنگ و یک جهت اند. چه حال خوشی دارند گل های آفتابگردان، چه حال خوشی دارد  صحرا ! تو نیز  خوش حالی!

ناگهان، گردبادی  خشمگین  در  دل دشت  تنوره می کشد ،  لشکر  آفتابگردان  را  در هم می پیچد و یک  جهتی شان را نشانه می گیرد،  هماهنگی شان را  به آشفتگی تبدیل می کند.  ناخوش می شوند. تو نیز  ناخوش می شوی!

  • در  سالن بزرگ موسیقی  و در کنار تماشاچیان ، گوش به  قطعه زیبایی از  موتزارت سپرده ای.همه  نوازندگان، در یک  نقطه هماهنگ می شوند.  رهبر  ارکستر    در  نهایت تسلط هنرمندانه، نوازندگان را به اوج   هماهنگی رسانده است. همه  احساس  زیبا و حال خوشی دارند.

اگر، مستی آشفته در این میان عربده سر دهد؟ یا  حتی یکی از  نوازندگان  مخالف  بزند!؟

  •  در  صف  جماعت نمازگزار ایستاده ای.  همه   در  جسم  و  در جان، خموش و  متمرکز  روی به یک جهت دارند. امام جماعت،  با آن  ذکرهای  قرآنی و  با صدای رحمانی کار هماهنگی  جماعت نمازگزار  را به انجام میرساند . همه در  خاموشی، گوش و جان به او سپرده اند. همه  حال خوشی دارند!   

گفته بودیم که حال خوش،  نتیجه هماهنگی انرژی هاست  و  عصیان، فوران و  طغیان انرژی ها ،  یعنی  ناخوش حالی.  در  وجود  ما، گروههای  پرشماری از انرژی ها  حضور دارند: هرچه این انرژی ها   غنی تر، آرام تر و هماهنگ تر باشند، حال خوش تری داریم. بیماری و ناخوشی  یعنی بروز  ناهماهنگی  در سامانه انرژی های جسمی ما. جهان ذهن، روان و روح ما نیز  همین گونه است: اگر  خواهان  حال خوش تری هستیم، باید  مراقبت کنیم که  چهار گروه  از انرژی ها، غنی، آرام و هماهنگ بمانند:

نخست: انرژی های جسمی ما،  که غنا،  آرامش و هماهنگی آنها موجد و موجب سلامتی  و تعادل جسمی  ماست.مغز انسان، رهبر ارکستر  انرژی های جسمی است.پس از  جسم خود مراقبت کنیم(تغذیه، پوشاندن بدن  از  سرما و گرمای شدید، مراقبت  جسم ا زصدمات فیزیکی و ...)

دوم: غنا، آرامش و هماهنگی انرژی های  روحی و درونی ماست. پروردگار مهربان،  مرکز  هماهنگ سازی انرژی های  روحی و درونی ماست.  از  نیایش و عبادات خود مراقبت کنیم.

سوم: هماهنگی  انرژی های  جسمی و روحی  با طبیعت است:  از طبیعت  فاصله نگیریم. در  هر روز، هر هفته و هرماه،  اوقاتی را برای هم نشینی  با طبیعت  برنامه ریزی کنیم.

چهارم: هماهنگی  انرژی هایمان  با دیگر انسان های  اطراف  ماست؛ در خانواده ،  در  محل کار و  در  سطح  جامعه.هر نوعی  از اختلال، ناهماهنگی و آشفتگی  در  مناسبات   ما با محیط انسانی اطرافمان، به بدحالی منجر می شود.

از منظر روانشاسی،  نتیجه این چهار نوع هماهنگی  انرژی ها،میوه   آرامش و خوش حالی درون است و تعادل شخصیت   در رفتار بیرونی .بدانیم  که این  خوش حالی و آن  بدحالی  ارتباط چندانی به وجود یا عدم وجود مشکل  در زندگی  ما ندارد. می توان بدون مشکل و بدحال بود  و می توان مشکل دار و خوش حال بود. این آموزه را جدی بگیریم.

اما  از  منظر معارف  و اعتقادات دینی ، این  همان صراط مستقیم زندگی است که ماندن در آن  هرلحظه به مراقبت نیاز دارد: هماهنگ  نگاه داشتن  این چهار حوزه انرژی ها.

سپیدار با تبریک   فرارسیدن بهار طبیعت که هر گوشه اش، مظهری زیبا از  سمفونی هماهنگ انرژی هاست و نوروز که  مبدا این  زیبایی  است، برای  شما، در  نوروز  و  در  سال نو  خوش  حالی  را   آرزو   دارد.

هر روزتان نوروز باد

به یاد احمد بورقانی که زندگی آغاز کرد!

احمد صدایش می کردیم! از همان روزهای اول همکاری در ایرنا در سال 59 که خبرنگاری ساده بود... تا روزهایی که کرسی معاونت وزیر و بعد نمایندگی تهران در مجلس را عهده دار بود و تا  آخرین دیداری که دیدار آخر بود! نامش ساده بود و زلال... و خودش نیز به همانی زلالی نامش. چهره اش را که می نگریستی، می توانستی در پس آن روحی صمیمی را تماشا کنی که به تو لبخندی همیشگی هدیه می کرد. روبرویش که می ایستادی، بی تکلفی در خانه قلبش جای می گرفتی و خنکای حضورش گرمایی شیرین را در جان ات می دواند. از دل با تو همراه می شد اما چشمانش می گفت که سیر در عوالمی دیگر دارد. او متعلق به همان عوالم بود!  این را همه آنها که احمد را می شناختند و با چشم دل براندازش می کردند، در می یافتند. احمد بیش از ۴۸ بهار را در سفر زندگی تاب نیاورد و شامگاه شنبه، به خانه ابدی بازگشت.روح اش شادمانه باد!

 

درگذشت احمد عزیز از این جهان گذران و بازگشت او به خانه ماندگار را به خانواده ارجمند، همسر و فرزندان نازنینش تسلیت می گویم. انالله و انا الیه راجعون.  

عاشورای حسینی تسلیت باد!

شمارشان هفتاد دو بود... چه کم شمار!! گاهی که پیکرهای پاره پاره شان را در خاک کردند، همه در گورهای کوچک خود جای گرفتند... گورهایی حتی کوچکتر از اندازه معمول... چرا که تماما سر در بدن نداشتند... اما آن لحظه، که می دانست که قامت روح این هفتاد و دو جان باخته زندگی یافته از همه کهکشان ها فرازتر است... هنگامی که هر پیکر با آخرین ضربه شمشیر جماعت بد دل بدکاره، بر زمین قرار می گرفت، کهکشان از کوتاهی قامت خود در قیاس رشادت قامت روح شان شرمساری می کرد... آری... بی استعاره باید گفت که ظهر عاشورا، هفتاد و دو روح بزرگ از زندان خاک به جهان بی انتهای زندگی، پرواز کردند... جهان خاکی تنها گنجایش کالبدشان را داشت و ملکوت از گستره روح آنان یکسره روشن شد... همه به دست کسانی کشته شدند که به اندازه ارزنی روح انسانی در آنان باقی نمانده بود... و حسین پیشوای آن شهیدان بود... آن روح پاک، میراث بر محمد و عیسی و ابراهیم... السلام علیک یا اباعبدالله،‌ السلام علیک یابن رسول الله... لعن الله امه قتلتک... السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین...

ایام عاشورای حسینی تسلیت باد!

شبنم اشکی به یاد غربت من برفشانید...

در روایات معتبر شیعی آمده است که پس از عاشورا،  سکینه،‌ دختر نونهال حسین (ع)، آن لحظه که پیکر مجروح و پاره پاره پدر را شناخت، از سوزش دل، چنان ناله ای برکشید که بیهوش بر جای ماند... چون به خود آمد، روی به سوی جماعت، شعر سوزناکی را به نقل از پدر نوحه کرد. آرزوی سپیدار بود که این شعله سوزان را از عربی به فارسی بازآفرینی کند. ایام عاشورای ۸۴ این توفیق حاصل شد...:

 

شبنم اشکی به یاد غربت من برفشانید رهروانم!

هر دمی کز تشنگی لب بر زلال آب آرید

از لبان تشنه من وقت رفتن یاد آرید

ور ز جور روزگاران کشته ای برخاک آید

یا غریبی بی کس و تنها ز یاران باز ماند

شبنم اشکی به یاد غربت من برفشانید

هم بیاد قصه من نغمه ها از دل برآرید

 

هر زمان پرسید از احوال من ناآشنایی

نوحه های کربلا بر گوش جانش بازخوانید

خفتگان با نغمه های نی نوا هشیار دارید

یاد آرید از حسین، قربانی ظلم و تباهی

تا رها گردد بشر،‌ او کشته شد، با بی گناهی

من حسین، فرزند زهرا و علی سبط رسولم

تاختند بر پیکر صد پاره ام،  زنهار از این قوم ریایی

 

رهروانم! پیروانم! شیعیانم! دوستانم!

کاش می بودید و می دیدید ظلم دشمنان را

روز عاشورا به دشت نینوا جور سگان را

من برای کودک ام آبی طلب کردم، ندادند

تیر زهرآگین به کام تشنه اصغر نشاندند

تشنه بود اصغر ولی با خون خود سیراب گردید

شب دلان، تیر سه شعله بر گلوی او فشاندند

 

داد از این جور و ستم، فریاد از این قوم ستمگر

کوه نالان، صخره لرزان، دشت و دریا گشته طوفان

خون نشست بر هر افق زین جور بر آل پیمبر

زخمه ها بنشست بر قلب رسول از این همه ظلم و تباهی

هر دمی، لعنت بر این ابلیسیان،‌ اف باد بر این زندگانی

                                                                           التماس دعا

برای قیصر فاتحه بخوانید ... که زندگی آغاز کرد!

خبر، هرچند کوتاه بود... اما مثل صاعقه ای بود که از پهنای روح ات عبور کند... قیصر امین پور درگذشت...

او، یکسال از من کوچکتر بود و چند عمر جلوتر! یادم می آید حدود بیست سال قبل بود که برای اولین بار کتاب شعری از او را دیدم، در قالب مثنوی... گفتم: یک مولانای جوان! اما چند روز قبل که او را در تلویزیون دیدم... دیدم که عشق تمام چهره اش را نقره ای کرده است... چه برسد به درونش که آینه بود...

... حالا او سفر را به پایان برده و تازه چندساعتی است که دست به کار زندگی شده است. 

ما از پشت سر برای او دست تکان میدهیم، و برای خودمان غبطه می خوریم... خب، لابد وقت رفتنش بود... کار یک عمر را در این ۴۸ سال تمام کرده بود...

پس سحرگاه امروز،‌ سه شنبه، کوله بار تن اش را جاگذاشت... روح اش را بر پشت عشق اش نهاد و پرواز کرد... خدایش بیامرزاد!

چند نمونه از سروده های قیصر را در زیر می آورم... بخوانید و برایش فاتحه بخوانید!

  • غزل دلتنگی

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم

                                       ********

  • دستور زبان عشق

دست عشق از دامن دل دور باد!؟   می توان آیا به دل دستور داد؟

می توان آیا به دریا حکم کرد؟        که:‌دل ات را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست!         باد را فرمود: باید ایستاد؟

آکه دستور زبان عشق را            بی گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می دانست تیغ تیز را              در کف مستی نمی بایست داد!

                                  ***********

  • فال نیک

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبِِِِزِِِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟