سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

جهان سوم کجاست!!؟

درسی از کلاس پروفسور محمود حسابی:

آخر ساعت درس یک دانشجوی دوره دکترای نروژی ، سوالی مطرح کرد: استاد، شما که از جهان سوم می آیید، جهان سوم کجاست!؟ فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود. من در جواب، مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم.

به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند، خانه اش خراب می شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد، باید در تخریب مملکتش بکوشد.  

ازت متنفرم... اما بازهم می یام ببینم ات!

سلام سپیدار... از اینکه می بینم هنوز هم زنده ای متاسفم و همینطور متاسف تر می شم اگه حال ات خوب باشه... می دونی بعضی وقت ها فکر می کنم که تو عجب رویی داری ها!؟ چقدر من باید بیام تو این قسمت نظرسنجی ات و بگم "بسیار ناخرسندم" و تو بازهم ادامه می دی و راه می ری رو زمین! تازه شانس آوردی که تو گزینه هات به جای بسیار ناخرسندم، نگذاشته بودی بسیار ازت متنفرم... و گرنه مثل همین الان روزی چند دفعه می اومدم دیدن ات و می زدم "ازت متنفرم و باز می گردم!!" آره... من هر دفعه که می یام و با حرص و جوش این گزینه رو فشار می دم... یه خدارحمت کنه می فرستم به مادر و پدر اون که دمکراسی رو اختراع کرد... و یه کم آروم می شم...اما چند ساعت بعد دوباره دلم واسه ات تنگ می شه! بعد مجبورم دوباره بیام و فشارت بدم...! 

راستی یه حرف دیگه هم دارم... به اون دویست سیصد نفر آدم بیکاری که هر روز می یان به تو سر می زنن بگو خیلی شما بد هستین... حالا اگه من از زور تنفر و حرص و جوش مجبورم روزی چند دفعه بیام دکمه فشار بدم... اونها برا چی خودشون رو لوس می کنن و می یان اینطرف ها... تازه توی نظر سنجی ات هم که شرکت نمی کنن... می دونی اگه ده یک اونها می اومدن و این دکمه بسیار ناخرسند و بسیار عصبی ام رو فشار می دادن چقدر کار من راحت می شد... حیف که دم دستم نیستن و گرنه روزی دو سه تا نیشکون گنده از یکی یکی شون می گرفتم و صد رحمت می فرستادم به روح پدر اون کسی که نیشکون رو اختراع کرد!

حالا هم به صمیمیتی که تو دشمنی باهات دارم قسم ات می دم که این گزینه بسیار ناخرسندم رو تبدیل کن به "بسیار ازت متنفرم اما بازهم می یام ببینمت!"

 ضمنا اگه من یه روز نتونستم بیام زحمت بکش و خودت سه چهار نوبت هم که شده بیا به جای من یه نیشکون بگیر تا خیالم آرامش پیدا کنه!

زیاده عرضی نیست... به امید روزی که سپیدار تعطیل بشه و یه نفس راحت بکشم!

با اعتراضات بیشمار

دشمن صمیمی تو!

 

محض گل روی شما!

محض گل روی توگفتم که شیرین منی ... گفتی تو فرهادی مگر!

گفتم خرابت می شوم... گفتی تو آبادی مگر!

گفتم ندادی دل به من... گفتی تو جان دادی مگر!

گفتم ز کوی ات می روم... گفتی تو آزادی مگر!

گفتم خموشم سال ها... گفتی تو فریادی مگر!

گفتم فراموشم مکن... گفتی تو در یادی مگر!

گفتم که بر بادم مده... گفتی نه بر بادی مگر!

گفتم که این شعرم بخوان... گفتی که علاف ام مگر!!!

نامه ایران خانوم به جد پدری کاندولیزا در افریقای غربی!

سلام  جد پدری کاندولیزا!

من ایران خانوم هستم. می دونین چقدر دوندگی کردم تا آدرس شما رو توی این بر و بیابون گیر آوردم. البته من می دونم که شما دویست سیصد سال قبل به رحمت خدا رفتین ولی چاره ای نداشتم جز این که در عالم ارواح مصدع اوقات بشم. راستش می خواستم این نامه رو برا شوهر کاندولیزا بنویسم ولی دیدم این دختره چش سفید که اصلا خونه نمی ره و بینوا شوهرش اصلا این ورووجک رو نمی بینه چه برسه به تو رو خدا قیافه اش رو ببین! دختره چش سفید!؟این که جمع اش کنه از وسط این بساط شامورتی بازی سیاست جهانی!

بعد هم هرچی گشتم که یه پدری، مادری، برادر بزرگتری، سرپرستی چیزی رو گیر بیارم و تن شما رو تو خانه آخرت نلرزونم نشد که نشد... آخه گفتند این دختره از اولش هم پدر و مادر درست و حسابی نداشته و معلوم نیست که وضعش چی به چی بوده!

بگذریم... من امیدوارم شما به شکایت ام اعتنا کنید و اگه این کاندولیزا درست شدنی نیست خب ببرینش ور دست خودتون... هم شوهرش راحت می شه هم بقیه. حالا اگه دیدین که جرج بوش هم خیلی طاقت دوری کاندولیزا رو نداره... اجازه بدین اون هم همراهی اش کنه! خدا صد در برزخ هزار در قیامت عوض تون بده!

مرحوم جد بزرگ کاندولیزا! 

این دختره با اون دهن گشاد و قیافه میمونش هی راه می افته از این شهر به اون شهر و مدام به کار بچه های من ایراد می گیره. می گه اینها پشت تروریست ها در اومدن، می گه بچه های من می خوان بمب اتم درست کنن بزنن تو سر بقیه دنیا! می گه اینها دموکراسی و تمدن و اینها ندارن. من تا حالا همه اش به پسرام گفته ام که قباحت داره دهن به دهن این زنیکه بشین... البته این پسر کوچیک ام، محمود، یه کم آتیشی تر هست و من می ترسم یه موقع خدای نکرده حسابی جلوی کاندولیزا در بیاد.  چند بار هم خواست بره بزنه تو دهن این دختره اکبیری که منعش کردم و گفتم:‌ لعنت به هرچی هند جیگر خواره! خدا هم تو این هیرو ویر این جن بوداده رو نصیب و قسمت ما کرد!!

خلاصه این اکبیری با اون پسره لات تکزاسی همه چیزهایی رو که خودشون ندارن ... از بچه های من طلب دارن و همه دسته گل هایی رو که خودشون و آباء و اجدادشون به آب دادن، سمت بچه های من پرتاب می کنن. این پسر کوچیکه من خب یه وقت هایی آتیشی می شه یه چیزایی می گه از سر غیرت و تعصبی که داره... بعد اینها می گن که شما می خواهین یه کشور رو از رو نقشه پاک کنید... آخه پدربزرگ کاندولیزا!! شما که دست تون از دنیا کوتاه هست بگین... بچه های من می خوان این کار رو بکنن یا جد اندر جد همین جرج بوش و بلر و جک استراو، وسط روز روشن یه کشور رو از رو نقشه برداشتن... الان هم با کمال پر رویی دماغشون رو بالا می گیرن و روی زمین راه می رن!؟

شما بگین این بچه های من هستن که می خوان بمب اتم بزنن تو سر بقیه دنیا، یا بابابزرگ همین جرج بوش بود که با بمب اتم ژاپونی های بیچاره رو یه کاریشون کرد که هنوز هم چشماشون درست وا نمی شه!!

بچه های من دمکراسی نمی فهمن یا فک و فامیل جرج بوش و بلر که می گن مردم بینوای فلسطین بیخود کردن به حماس رای دادن!؟

اصلا می دونید پدر بزرگ! بو گیزا دینن آخه سنه نه! (ببخشید حواسم نبود زدم کانال دو!! از دست این بلا کشته که حواس نمی ذاره برا آدم). مثل این که یادش رفته آباء و اجداد خبیث همین جرج بوش چه بلاهایی سر اجدادش تو افریقا آوردن... یادت هست پدر بزرگ! شانس آوردی که قبل از این که بندازن ات تو کشتی و ببرن ات بردگی تو مزرعه هاشون... عزراییل به داد ات رسید... و گرنه هنوز که هنوزه باید از دست این گاوبازها می کشیدی!

پدر بزرگ! من حرص ام می گیره که این کاندولیزا شده کاسه از آش داغ تر. خودش رو چسبونده به این دارو دسته گاو چرونیکی به این جرج بوش بگه... خاک بر سرت نره خر و هی حرفهای گنده تر از قدش می زنه به بچه های من!

خلاصه پدر بزرگ اگه بخوام از کارهای این بی چشم و رو بگم، از کار و مردگی ات می افتی! فقط جون هرچی مرده اس... شر زبون این دختره رو از سر ما کم کن. حال و حوصله اش رو نداریم. امیدوارم که شما در عالم ارواح از دست کاندولیزا خیلی به زحمت نیفتین و به شما خوش بگذره ... زیاده عرضی نیست. با احترامات فائقه  "ایران خانوم"

امان از این خبرنگارنمای! رسانه ملی!!

می گم این خبرنگار رسانه ملی هم خوش نداره که ما به تعطیلات مون برسیم. در این روزهای قشنلطفا خونسردی خودتون رو حفظ کنیدگ و بهاری آغاز سال، قصد و غرض دیگه ای نداشتیم جز این که به دید و بازدید و تبریک و تهنیت بگذرونیم تا هرچی که ته جیب مون مونده صرف عیدی بروبچه ها و هزینه گشت و گذار بشه. کاری هم با شوخی و جدی دنیا نداشته باشیم تا دکتر احمدی نژاد هم همه تعطیلاتش رو بره تو سفرهای استانی و لباس محلی بپوشه و تو جلسات هیئت دولت به مشکلات مردم برسه... 

اما مگه این خبرنگارنمای مسئله دار رسانه ملی دست بردار بود!؟ آخرش هم یه کاری کرد که اولین مطلب سال نو سپیدار بازهم یه چیزی مثل شوخی باشه با کابینه دکتر احمدی نژاد!

این آقای خبرنگارنما! یا نمی دونه نود تا یعنی چندتا یا نمی دونه مصوبه کردن یعنی چی!؟ فلذا همینطور دهن اش رو باز می کنه و می گه: هیئت دولت در جلسه شبانه اش توی یاسوج نود تا مصوبه داشت! حالا شما فرض کنید دولت مردمی بخواد توی یه جلسه هیچ کار دیگری نکنه (از جمله قربون صدقه رفتن برا دکتر احمدی نژاد به خاطر حماسه بامزه پوشیدن لباس محلی لرهای نازنین)، و برای هر مصوبه فقط ده دقیقه وقت صرف شده باشه... سرجمع می شه نهصد دقیقه یا به عبارتی پانزده ساعت تمام!

خب حالا این خبرنگارنما باید جواب بده که وقتی جلسه هیئت دولت با مقدمات و موخرات و صحبت های حاشیه ای و خنده ها و شوخی ها و آجیل خوردن و بقیه مخلفاتش سرجمع بالغ بر چهارساعت و اندی بوده، برای رسیدگی به هرمصوبه! چند دقیقه وقت صرف شده و بازهم این خبرنگار نما هست که فردا که یک دونه از این مصوبه های مردمی هم به دلیل عمق کارشناسانه ای که دارن اجرا نشدن یا اگه اجرا شدن کار رو خرابتر کردن، باید جوابگو باشه!

بعله ... اینجوریه که تازه قدر قاضی مرتضوی رو می فهمیم  و دلمون براش کلی غش و ضعف می ره ... چراکه اگه سایه این قاضی خوش اشتها همچین یه چندسال دیگه بالای سرمون مستدام بود... الان دیگه نسل این جماعت خبرنگارنما صاف شده بود و مجبور نبودیم به جای تفریح و عید دیدنی، از خبرهای خنده دار این خبرنگارنما دل و چی شده آقا خروسه! تو هم تو فکری که!؟ شاید هم از این که سال خروس تموم شده دلخوری!؟روده مون زیر و رو بشن و به جای تفریحات سالم و بی خطر! پامون رو بکنیم تو کفش کابینه دکتر احمدی نژاد که خدا می دونه آخرعاقبتش چی باشه!؟ 

 

... راستی نود تا یعنی چندتا!؟ ...

اصلا بی خیال به این چیزها خیلی فکر نکنید چون ممکنه خدانکرده شگون نداشته باشه این اول سالی!

 

با عرض پوزش از اینکه اومدیم وسط آرامش نوروزی تون ... زیاده عرضی نیست جز آرزوی این که بقیه تعطیلات به شما خوش بگذره. بهاران شادمانه!

 

این صداقت ات هم ما رو کشته!!

خدا رو شکر این مشکل بزرگ هم حل شد... واقعا حیف بود سال به پایان می رسید و دولت دکتر احمدی نژاد که ظرف شش ماه همه   منظورت چیه؟ مگه خنده داشت؟ اصلا تو به چه حقی می خندی شب عیدی!!؟مشکلات داخلی و منطقه ای و بین المللی رو قلع و قمع کرده ... این یه مشکل رو می ذاشت برا سال بعد یا احتمالا دولت بعدی!!

کدوم مشکل رو می گم؟ خب منظورم این مشکل قدیمی جلوعقب کردن ساعت هست که شده بود یک دردسر سابقه دار و  حل اون از نون شب هم واجب تر بود.

باور بفرمایید هرچی فکر می کنم می بینم این اقدام مدبرانه دولت خدمتگزار که در راستای عمل به وعده های انتخاباتی دکتر احمدی نژاد صورت گرفت و دکتر الهام، برای رعایت حال شهروندان، در یک مصاحبه انقلابی، مژده اش رو دادن... چقدر خودش ابعاد داره... 

اولش اینکه این اقدام یه درس عبرتی بود برای آمریکای جهان خوار که پرونده آدم های بیگناه رو الکی می فرسته تو کلانتری شورای امنیت. ما که از اولش هم گفته بودیم دست روی دست نمی ذاریم و  هر ضربه ای رو که آمریکای بی شعور بزنه با یک ضربه محکم تر جواب می دیم!! حالا بذار آمریکا بره تو شورای امنیت و هر غلطی خواست بکنه!

بعدش هم از نقطه نظر داخله این تدبیر محیرالعقول باعث شد امروز حالیمون بشه که دولت های قبلی چقدر به ما دروغ  گفته بودن:‌ تاحالا فکر می کردیم بعد از عیدها که می شه ساعت هشت صبح می ریم سر کار... نگو که در حقیقت ساعت هفت صبح می رفتیم و این دولت های خائن قبلی بودن که ما رو فریب داده بودن!

یکی دیگه اینکه این اقدام دلیل خیلی مستحکمی است برا صداقت این دولت. یعنی می تونستن بازهم ما رو فریب بدن ولی ندادن و عوض اش گفتن از بعد عید ساعت هفت صبح برین سرکار مثل بچه آدم. انصافا صداقت ات ما رو کشته دکتر احمدی نژاد!

تازه حالا کجای ریخت و هیکل ما به عقلای دنیا می خوره که باید مثل اونها ساعت تابستانی و زمستانی داشته باشیم!؟ ما واقعا دست آقای احمدی نژاد و بقیه اهالی کابینه ایشان رو صد دفعه ماچ می کنیم که این آخرین حلقه وابستگی! و غرب زدگی و شباهت ما با بقیه دنیا رو هم نابود کردن! ساعت تابستونی و زمستونی هم یه چیزی هست مثل ویلای زمستونی و تابستونی! دولت ما که مردمی می باشد بحمدالله و اهل تشریفات و سوسول بازی هم نمی باشد! 

دیگه اینکه این اقدام، یکی دیگه از توطئه های استکبار رو برملا کرد... البته قبل از دکتر الهام که دیشب با یه چهره و لبخند همچین شیرین و  دلنشینی اومدن تو تلویزیون و این ترفند آمریکا و صهیونیزم و همپالکی هاشون تو دولت های قبلی رو افشاء کردن... خیلی های دیگه هم می گفتن که این قضیه جلوعقب کردن ساعت نوعی تهاجم فرهنگی هست که از غرب اومده و نسل جوان ما رو نشانه رفته... ولی خب کسی گوش اش بدهکار نبود. (می دونید همین عقب  کشیدن ساعت، باعث می شد که هر سال تو تعطیلات عید، چقدر از جوون های عزیز ما، ساعت قرارهاشون با دوستای نازنین شون قاطی پاطی بشه و به همدیگه نرسن!!)

 حالا این هم هیچ... اصلا چه بسا، همین قضیه عقب جلو کردن ساعت بوده که شکوم نداشته و باعث شده که هیچکدوم از کارهای دولت سروقت انجام نشه و در بیشتر اوقات هم اصلا انجام نشه!

از اینها گذشته شما حساب کنید هفتاد میلیون نفر جمعیت سرجمع باید چقدر وقت صرف جلوعقب کردن ساعت هاشون می کردن... حالا با این تدبیر عمیق دولت شایسته سالار ما،‌ دیگه لازم نیست اینهمه وقت عزیزتون رو هدر بدین!

... حالا اگه یه عده آدم سوسول، مسئله دار و بهانه جو می گن که این دولت یا ما رو گرفته! یا خودش رو! یا هر دو رو! خب این وظیفه شماست که بزنین تو دهنشون!! آره عزیزم... بزنید تو دهنشون... کی به کیه!!؟

بیایید یه کمی به بی پولی بخندیم!!

این شعر رو هم پرویز خان فرستاده... از کجا آورده... نمی دونم! خب البته من هم یه دستی توی اون بردم و حالا با اضافات تقدیم می شود:

من بدهکارم
جیب هایم خالی ست،  
کفش هایم کهنه ، چشمم کور

پالتویی دارم  من، به بلندای کتاب تاریخ

و کت من چه آستین گشادی دارد
من عجب دنده نرمی دارم

من حقوق ام را وقتی می گیرم
که طلبکار سر کوچه ما منتظر است

پول ته جیبی ام را وقتی می جویم

که زن ام فاتحه اش را خوانده 
سر گلدسته برج
زن من می گوید: تو چه بدبختی مرد! کودک ام می خندند

جیب من جای گره خوردن هیچ است و شپش
هر کجا هستم باشم، بدهی مال من است

خانه ای نیست ولی در عوض اش
کرایه، رهن و اجاره همه اش مال من است
چه اهمیت دارد که اجاره بالاست
صاحبان خانه چه خبر از ته جیبم دارند
پول را باید جست، وام باید که گرفت،
خانه ای نقلی ساخت
زیر قرض باید رفت
با همه اهل و عیال، نان خشک باید خورد
مگر این اشکنه ها چه کم از دیزی سنگی دارد!
مگر این نان و پیاز چه کم از جوجه بریان دارد!

من نمی دانم چرا می گویند

که فقط لقمه کباب خوشمزه است

 نشنیدم که کسی بعد از اشکنه آروغ بزند!

من ندیدم که کسی بهر کالچوش غزلی برگوید!

بهتر آن است که قانع باشیم
و نگوییم که پول و پله لازم داریم!

حرف دیگر کافیست
کوچه در یک قدمی است
و طلبکار آنجاست!
کفش را باید کند
زود باید که دوید

کار من شاید آن باشد

که پی سوراخ موشی بدوم

کار من شاید آن باشد

که برای زن خود

آش دوغی ببرم

هر کجا هستم باشم

نیمکت پارک شب ها مال من است

کارتنی باید جست

ساعتی باید خفت!

چه کسی می داند؟

شاید فردا

خورشید از سمت دگر باز آید

قفل بدبختی من بگشاید

چه کسی می داند؟

 شاید در خواب

خانه ای ساختم با مطبخ گرم

که در آن بوی خوش سبزی پلو می پیچد

چه کسی می داند؟

شاید روزی

زندگی با من هم سر سازگاری آرد

مهربان باید بود... صبر می باید کرد... سوت می باید زد...

 شعر می باید گفت

چه کسی می داند؟

شاید یک بار

زن من نیز به جای ته کفش

دستی از مهر پس گردن من اندازد!