گفت دانایی که گرگی خیره سر هست پنهان در نهاد هر بشر! لاجرم جاری است پیکاری سترگ روز و شب مابین این انسان و گرگ زور بازو چاره این کار نیست صاحب اندیشه داند چاره چیست ای بسا انسان رنجور پریش سخت بفشرده گلوی گرگ خویش وای بسا گرد آفرین مرد دلیر بازمانده در مصاف گرگ پیر در جوانی جان گرگ ات را بگیر وای اگر این گرگ گردد با تو پیر روز پیری گرکه باشی شرزه شیر ناتوانی در مصاف گرگ پیر آنکه با گرگش مدارا می کند خلق و خوی گرگ پیدا می کند آنکه از گرگش خورد هردم شکست گرچه انسان می نماید گرگ هست وآنکه گرگش را در اندازد به خاک رفته رفته می شود انسان پاک اینکه انسان هست این سان دردمند گرگ ها فرمانروایی می کنند وآن ستمکاران که با هم محرمند گرگ هاشان دوستداران هم اند گرگ ها همراه و انسان ها غریب با که باید گفت این حال عجیب زنده یاد فریدون مشیری) |
زندگی مثل باد می آید..... بی امانش شکار باید کرد زندگی مثل برق خواهد رفت... گر ندانی چه کا ر باید کرد زندگی ذهن باز می خواهد..... ساکن کوچه سماجت نیست زندگی جویبار تغییر است.... مثل یک سنگ اهل عادت نیست
ذهن من گر ترا ز خاطر برد...... خواهمش در زباله دان انداخت وقت تنگ است و واژه ها بسیار...... در ختام سخن خداحافظ دست یزدان هماره همراهت برو ای خوب من خدا حافظ