داشتیم با هم درباره «کلاس اول» صحبت میکردیم. اون کلاس، اولین و آخرین کلاس تعلیم ما بود.
فقط تو این کلاس بود که حرف اول و آخر رو یاد گرفتیم. آخه معلم ما، اول و آخر معلمی بود. شأن اون نبود دانشجوش که اون هم اولی بود که دومی نداشت، از کلاس که بیرون مییاد، دانشی وجود داشته باشه که آموخته نباشه. پس باید علم همه چیز رو به اون میداد. این بود که همه اسمها رو بهش یاد داد. همه اسمها، علم همه چیز بود و همه علم. آخه تا علم به چیزی نداشته باشیم که نمیتونیم براش اسم بگذاریم، میتونیم؟ پس معلم علم داد و دانشجو هم خوب یاد گرفت چون استعداد داشت... البته اگه بعدها، فراموشی و بیخیالی دست از سرش برداره که بر نمیداره!
تا اون موقع، هیچ کدوم از اون همه آفریده، نمیتونست همه اسمها رو یاد بگیره. اونها میتونستن بعضی اسمها رو که برای کارهاشون لازم بود یاد بگیرن اما من و تو و آدم و حوا همه اسمها رو یادگرفتیم. اون آفریدهها فقط یه تعداد مشخصی اسم رو یاد گرفته بودن. اسم همون کارهایی رو که برای انجام اونها آفریده شده بودن. همشون قوی بودند و نیرومند اما آموختههاشون مثل غریزه بود؛ ثابت بود، محدود بود، یک بعدی بود اما من و تو و آدم و حوا ذهنهایی نامحدود بودیم. آخه از روح خودش بودیم. از خودش بودیم. آب دریا که ظرف رو لبریز میکنه از خود دریاست. ما هم از خودش بودیم. مثل آب دریا که خصوصیتهای دریا رو داره، شبیه خودش بودیم با اون همه هنرهای پرشمار. آب دریا، وقتی که توی ظرف اومد محدود شد، قبلش که محدودیتی نبود. وقتی یه لیوان آب شد، محدود شد. ما هم بعدها که ریخته شدیم توی ظرف جسممون محدود شدیم. خلاصه، کلاس تموم شد و حالا وقتش بود که یک امتحان جالب برگزار بشه. پس معلم اول و آخر، به همه گفت که جلسه امتحان رو نظاره کنند. میخواست به همه نشون بده که این سوگلی با همه فرق داره: این بود که اول رو کرد به اونها که شده بودند ناظر امتحان، گفت که اسم همه پدیدهها را بیان کنید اما اونها جواب دادن: نه... ما همه اسمها رو بلد نیستیم. فقط چیزهایی رو که برای انجام وظیفمون به ما یاد دادی میدونیم، نه همه چیز رو. بعد آدم، مامور شد که به نمایندگی کلاس، همه اسمها را توضیح بده. این کار را تمام و کمال انجام داد. همه اسمها رو گفت: هورا... کلاس تموم شد و ما قبول شدیم! حالا دیگه همه قبول کردن که فرمانبر ما باشند... برای ما باشند... در اختیار ما باشند... همه الا یک آفریده... زیربار نرفت که نرفت. آخه میدونست که فراموشی دست از سر ما بر نمیداره... میدونست که فراموشی تراژدی زندگی آدم هاست. میدونست که برای شنا کردن باید توی قایق کالبدمون ریخته بشیم. میدونست که کالبد ما از خاک هست... تیره هست، سرد هست و وقتی ریخته شدیم و سفر شروع شد... خیلی اتفاقها میافته... فراموشی مییاد و یادمون میره که کلاسی بود و درسی بود و قولی بود و قراری! راستی اصلا من و تو و آدم و حوا برای چی اومدیم اینجا که اینهمه بلا سرمون بیاد... بدترینش هم فراموشی!؟