53سالگی ...

امشب، که بگذرد، 53 سال را، گذرانده ام.


می پرسم: فلانی!

53 سال گذشت، پنجاه و سه نکته آموختی!؟

53 سال گذراندی، یک گام رفتی؟

53 سال بودی، دلی شاد کردی؟

سن ات 53 است، شمار دل هایی که شکستی چند است؟ شمار جفاهایی که کردی چندهزار است؟


شمار گناهانت را که هول دارم بپرسم!


آه چه سنگین است این کوله بار بر سر و شانه ام که مالامال است از بدی به بندگان و ناسپاسی از خدای این بندگان!


هرچه پیرتر می شوم، می بابم که چه "کودک" ترم!

هرچه شمار سال های عمر بیشتر می شود، می بینم که چه "کمتر" ام!

هرچه موهایم سپیدتر می شود، می بینم چه تیره است این درون!

هرچه شانه هایم فرو می افتد، می بینم که چه نابردبارم... نابردبار!

....

امشب چه غوغایی می کند این دوبیتی بوعلی با جان من که گرد خاک آن صحرای "سینای" دانش و معرفت ایران زمین هم نیست:

دل گرچه در این وادیه بسیار شتافت

یک موی، ندانست (اگر) موی شکافت

اندر دل من هزار خورشید دمید

آخر به کمال ذره ای راه نیافت


آیا کسی هست که کوچکی هایم را، نادانی هایم را، جفاهایم را، بدی هایم را بر من ببخشد؟ از من درگذرد؟ برایم از دل دعایی کند و مرا رهین خود سازد!؟