سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

محض گل روی شما!

محض گل روی توگفتم که شیرین منی ... گفتی تو فرهادی مگر!

گفتم خرابت می شوم... گفتی تو آبادی مگر!

گفتم ندادی دل به من... گفتی تو جان دادی مگر!

گفتم ز کوی ات می روم... گفتی تو آزادی مگر!

گفتم خموشم سال ها... گفتی تو فریادی مگر!

گفتم فراموشم مکن... گفتی تو در یادی مگر!

گفتم که بر بادم مده... گفتی نه بر بادی مگر!

گفتم که این شعرم بخوان... گفتی که علاف ام مگر!!!

نظرات 23 + ارسال نظر
احمد جعفری چمازکتی جمعه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 19:49

(۱)
دکتر جون بازم سلام. لینک بعضی از قسمت ها رو خوندم دیدم بچه به هم سفارش می کنن نامه شما به وزیرو بخونید من هم خوندم.
یادم نمیره وقتی سال اول ورودم به ایرنا خبر تصادف یک مینی بوس حامل دانش اموزان در ولنجک را دادم و بعد صحبت های وزیر وقت اموزش و پرورش آقای نجفی رو که گفته بود حادثه ولنجک مهم نبود مطبوعات جنجال کردند توی ایرنا منو به صلیب کشیدند . به شیفت شب تبعید شدم و.. توی جلسه بررسی اون خبر شما خیلی از نحوه ارسال م خبر تعریف کردید من در جلسه نبودم ولی اونهایی که بودند به دلیل تشابه فامیلی فکر کردند ما با هم پسرخاله هستیم دریغ از اینکه چمازکتی کجا سهامیه کجا !!

یاد باد آن روزگاران یاد باد! سرفراز باشی مرد!

احمد جعفری چمازکتی جمعه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 19:58

(۲)
خوب می دونی که احمد اونوقت مدیر اخبار بود. اون ار اول از ریخت من حوشش نمی اومد ولی من همیشه اونو دوست داشتم همینطور که تو رو دوس داشتم .
احمد رفت نیویورک و برگشت اونوقت من تازه خبرگزرای تهران را راه اندازی کرده بودم و با کمکی که حبیب کرده بود و بچه های دانشکده رو فرستاد برا خودمون رییس مرکز شده بودیم.
یه روز احمد اومد خبرگزاری تهران . اونوقت روبروی برج افتاب تو ونک بودیم . وقتی احمدو دیدم اومده بتورم نشده بود باور کن دکتر همچین بغلش کردم و بوسیدمش تا جبران سالها نبوسیدنو کرده باشم.
ولی احمد بعد از نیویورک به نظر من یک بلوغ فوق العاده از هر نظر بود. تو چند تا جلسه در بیرون سازمان به اتفاق تقی عزیز و مهربان با هم بودیم . احمد رو یه چیز دیگه دیدم.
وقتی که مدیرعامل شد برای سربلندی همه بچه های ایرنا خدا رو شکر کردم.

درسته ... مدیرعاملی احمد... خوشحالی دل همه بچه های ایرنا بود... خداکنه آرامش داشته باشه و موفق بیرون بیاد... خدا کنه با آرامش فکر کنه... تصمیم بگیره و دوره مدیریتی اش برای ایرنا خیر و برکت داشته باشه... همونطور که دوره های قبلی اش برای همه برکت داشت... هرچند خیلی ها شاید فراموش کرده باشند اما یادمون نمی ره که خیلی های ما، منزلی رو که الان صاحب اش هستیم از خادم و تلاش های اون داریم... و خیلی چیزهای دیگه رو... من هم برای موفقیت اش دعا می کنم.

احمد جعفری چمازکتی جمعه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 20:11

(۳)
تو تقی و احمد برای امثال من مثل یک چراغ در تاریکی بودید و هستید . بی تعارف بگم دکتر با منشی که ازت سراغ داشته و دارم هیچ وقت انتظار بکار بردن اون ادبیات در باره احمد رو از طرف شما نداشتم . نمی دانم چه گذشته ولی هر چه باشد به هر بزرگی تو حسنی و اون احمد اینو همه بچه های سازمان می دونند و پیوستگی شما دو تا رو.
داداش من استاد من عزیز من با همه ارادتی که بهت دارم میگم در باره احمد تند رفتی .
منو خوب میشناسی . دعوای یک دهه من با فریدون و یا ناصری رو . از خودت روستایی ترم . همه عشق من اینه که این کرم لعنتی از تنم بره بیرون برم چمازکتی کشاورزی کنم .
خوب می دونی که دنبال پستی از احمد نیستم که مجیز اونو بگم. اول این نوشته دعوای خودم با احمد رو برات نوشتم تا روشن کنم که زیر بلیط ابولبشری نبوده و نیستم .تازه ماموریت سه ساله را می خوام دو ساله تموم کنم برگردم .
گور بابای دنیا عزیز . رفاقتو بچسب .
میام ایران تا یه بار دیگه با هم بریم کیش آبتنی .
اینجا ابتنی مختلطه حال نمی دیه یعنی عیال اجازه نمی ده بریم تو اب می ترسه غرق بشم !!
فدات احمد - می بوسمت

احمد من از همه نصیحت هات ممنونم... نصیحت من هم به تو اینه که حرف عیالت رو گوش کنی و سمت آب نری... غرق هم نشی، گرما زده می شی یه موقع بچه جون!!

ماچ و خداحافظ

اقاقیا جمعه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 23:28

سلام...سپیدار عزیز و نازنین
قسمت نظر سنجی خیلی جالبه آرزوی موفقیت میکنم براتون

محمد شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 00:17 http://www.lendehcity.blogfa.com

تقدیم به استاد:
جانم به لب رسید ، بگو قبر کیست این ؟
یک قطره خون چکید ، به دامانم از درخت
چون جرعه ای شراب غم ، از دیدگان مست
فریاد بر کشید : که ای مرد تیره بخت
بر سنگ سخت گور نوشته است ، هر چه هست
بر سنگ سخت گور
از بیکران دور
با جوهر سرشک
دستی نوشته بود
آرامگاه عشق

پیروز باشی وماندگار...

ممنون و سپاسگزار... سرفراز باشید

ناهید شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 00:20

سلام استاد عزیز
خوشحالم.. با تغییرات هر از چند گاهی که در وبلاگ انجام می دید متنوع ترو خواندنی تر می شه.... دستتون درد نکنه به خاطر مطالب خوب و آموزنده

سلام دخترم... من هم از خوشحالی شماها خوشنودم و خوش حال... سرفراز باشید

یکی که اول اسمش صادقه شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 11:09 http://www.glassagency.persianblog.com

دکتر باز که ما رو شرمنده کردی!
بابا، ما لیاقت این همه محبتو نداریم به خدا!
ضمنآ آهنگ وبتون هم قشنگه...

سلام صادق... خوبی؟ بقیه کردها چطورن؟

دخترک شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 12:47

اگر جوهر را ازم بگیرند با خودکار مینویسم اگر آن را هم از من بگیرند مداد کلاس اولم را بر میدارم و اگر آن را نیز بربایند دهان میگشایم و اگر ان را هم بدوزند در آن هنگام تنه می نگرم تا شاید کسی از نگاهم بخواند آنچه را که در ذهن به بازی گرفته ام
پایدار باشید و سرافراز/////......

بنده شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 13:02

این شعر از کیه ؟؟

سلام آقای نکته یا همان آقای بنده!
اگه جواب اون یکی سوال رو مطالعه بفرمایید می فهمید... بای

نکته شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 14:53

باسمه تعالی
با سلام
همه می دانیم که سایت و وبلاگ در معرض دید عموم است ولذا تبادل برخی جملات و کلمات از سوی آقای جعفری و پاسخ به ایشان صحیح نیست (حتی اگر در محفل خصوصی شوخی سخت افزاری داشته باشید ! ) چرا که اسلامی فرد از ایشان به عنوان بچه مذهبی و... خیلی دفاع دارد .

سلام آقای نکته عزیز!
اول: آقای جعفری چمازکتی این شجاعت رو داشت که با اسم و رسم نظرات اش رو که بیشترش انتقاد از سپیدار بود بیان کنه و بعد هم یه کنایه داشته باشه. دوم: آقای جعفری چمازکتی به فرد سومی توهین نکرد... اما شما کردین... اون هم از نوع خیلی زشت توهین رو. سوم: هیچکس به اندازه شما ادعای بچه مذهبی!! بودن ندارد بلکه به نظر میرسد که خود را اهل فتوی هم می دانید. چهارم: عزیزم! دین رو دکان نکن... شما حاضرید پنیر مغازه تون رو به این قیمتی که دین رو حراج می کنید، حراجش کنید!؟ ترس از بی ایمانی است، تهمت بی ایمانی بیشتر است... بدخواهی از هر بی دینی ای بدتر عزیز من. چون دوست ات دارم می گویم که این سه خطی را که نوشتی، مشتی از خروار زندگی ات بگیر... ببین چه خبرها که نیست... خود را دریاب... چه ضرورتی دارد که این همه کلمات خوب مثل نکته، بنده و ... را خراب کنید که دو کلمه حرف بزنید؟ راحت باش و شجاع... در عوض نیت خیرخواهی را رها نکن و بگو:
خدای من...بیزارم از آن طاعت که مرا به عجب آرد و بنده آن معصیت ام که مرا به عذر آرد!

خدانگهدار

افسانه شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 16:28 http://www.afsanei.blogfa.com

سلام استاد ،خیلی وقت بود به وبلاگتون سر نزده بودم... ولی امروز گفتم حتما باید بیام و وبلاگتونو ببینم.
خسته نباشید.
سبز و پیروز باشید...
دانشجوی شما.

خوش آمدی دخترم... من هم سری زدم آنطرف ها... سرفراز باشی

محمد زارعی شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 22:05 http://mohammadzarei.blogfa.com

سلام من یک اسم ایرانی قدیمی برای اسمه وبلاگ می خواهم از شما کمک می خواهم

سلام... اگه بخوام یه وبلاگ دیگه درست کنم... اسمش رو می ذارم " برکه" یا "برکه وحشی". این رو داشتم که تقدیم ات کنم محمد عزیزم. یک بار در یه شعری گفتم:

برکه ای ساکت و خیال آسا.... در خمار دو چشم من خفته
پلکم اما در این هراس کزو .... نشود خواب برکه آشفته
......................

دختر شب یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 01:24 http://nightsgirl.blogfa.com

سلام...
همچنان با شورو علاقه ادامه میدید
آدم احساس میکنه تو وبلاگتون زندگی جریان داره
خوشحالم.

سلام .... تنها زندگی است که حقیقت دارد... افسردگی یک دروغ سیاه پهن هست... که خود را به سان بختکی بر زندگی تحمیل می کند... سر زنده باشی دختر شب

افسانه یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:27 http://www.afsanei.blogfa.com

سلام استاد ممنون که وبلاگمو دیدین.خوشحال شدم .اون شعری که اونجا تو وبلاگم نوشته شده بود مال خودم نبود ،چند روز پیش یکی از دوستام ازم ناراحت بود خواستم از دلش در بیارم ازش خواستم وبلاگمو به سلیقه ی خودش به روز کنه ،وقتی به روز کرد دیدم این شعرو نوشته .
به هر حال بازم ممنون.
امروز هم بیاین پیشم،خوشحال میشم...
:دانشجوی شما

من یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:44

(من) باشه و نباشه .. زمان پیش میره .. حتی نوشته های شما .. آدم بعضی وقتا حرصش می گیره که هیچ چیز و هیچ کس حتی یه ایست کوچولو هم نمی کنند تا یه نیم نگاهی به پشت سرشون بندازن ببینن زنده ای .. مردی .. مهربون می نویسید .. آدم گول می خوره .. تا اینکه یه روز میاد پیشتون برای مشورت درباره پایان نامه و شما بیرون از اتاقتون می گید که با خانوم فلانی هماهنگ کنید !! بابا آخه آقای استاد راهنما این همه نامهربانیو کجای این دل جا بدم ؟! .. با ما به از این باشید آقای رییس !! .. راستی فارسی نوشتما !!

سلام "من" خانوم بداخلاق... امروز کلاس پروژه هست ها... یادت که نمی ره بیای!!؟ ساعت دوازه ... منتظرم

hassan دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 08:51

salam. ahvale shoma. gharaz az mozahemat. arze salam va eradat bod. payandeh bashid. hassan. malasyia.- KL

سلام... حال و احوال؟ ممنونم حسن آقای عزیز... امیدوارم در کار و تحصیل موفق باشید و در مالزی به شما خوش بگذرد... خدانگهدار و به امید دیدار

طنزنویس دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 14:25 http://zabghar.blogfa.com

بسیار عالی!
گفتم که شیوای منی... گفتی تو سندبادی مگر؟
گفتم که لینکم را بده.... گفتی که لینک دادی مگر؟

ندا دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 15:16

استاد من کم کم دارم به این نکته می‌رسم که روحیه تون خیلی خیلی لطیفه ( چه باور نکردنی!!!)‌.
راستی اگر نظر من رو در مورد تغییرات وبلاگتون بخواید باید بگم که در این چند خط نمی‌شه گفت اگه قابل بدونید چند تا طرح دارم که سر فرصت بهتون می‌گم.
استاد عزیز باید همین جا یه اعترافه کوچیک بکنم.راستش رو بخواین چون هنوز موضوع تحقیقم رو پیدا نکردم دو جلسه است که توی کلاستون حاضر نمی‌شم(درست مثل آدمایی که از کار در می‌رن) البته می‌دونم که فرصت رهایی از این موضوع برام وجود نداره ولی چی کار کنم هر چی فکر می‌کنم به نتیجه نمی‌رسم . البته فرار نمی‌کنم ولی دست خالی هم نمی‌خوام بیام سر کلاس.

سلام... چه می شه کرد دیگه... ما هم از همه لطایف دنیا، همین یه روحیه لطیف رو داریم.
منتظر هستم که نظرات ات رو درباره وبلاگ بفرستی
اگه اومده بودی کلاس الان موضوع ات هم مشخص شده بود... هفته بعد یادت نره

سرفراز باشید

اردیبهشت دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 18:15 http://www.ordibehesht64.blogfa.com

سلام استاد
خسته ام خیلی خسته ام
دلم گرفته ، از همه چی، از شیرین از فزهاد،... چه فرقی میکنه
نمیشه بی خیال زندگی کرد؟؟؟

کره زمین رو از روی سرت بردار... بذار روی مدار خودش بچرخه... بعد زندگی کن (ضرب المثل آلمانی)
ثابت شده است که بیش از نود و پنج درصد از نگرانی های ما هرگز در جهان واقعیت، رخ نخواهد داد....
لازم نیست بی خیال باشیم... کافیه بیهوده نگران همه چی نباشیم... سرفراز باشی. شیرین و فرهاد رو هم بذار به موقع کار خودشون رو بکنن... اون هم به جای خودش لازمه

ناهید سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 06:42


با من امشب چیزی از رفتن نگو

من به پایان می رسم از کوچ تو

با من از آغاز این مردن نگو

کاش می شد لحظه ها را پس گرفت

با من امشب چیزی از رفتن نگو

از این سفر با من نگو،

من به پایان می رسم از کوچ تو

با من از آغاز این مردن نگو

کاش فردا را کسی پنهان کند

لحظه را در لحظه سرگردان کند

کاتش ساعت را بمیراند به خواب

ماه را بر شاخه آویزان کند

می روی تا قصه را غمنامه تقسیم گل

می روی را تا واژه را باران خاکستر کنی

رویابیژنی سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 07:47 http://13484550.blogfa.com

خنده ام گرفت آقا ! قشنگ و طناز سرودید ! علاف نیستم اما همه ی شعرهایتان را به شتاب خواهم خواند...

سلام... وقتی خندیدید ... یعنی من دلیلی برای بودن دارم.... راستی اونطرف ها بودم... یه چیزی هم نوشتم براتون... انسان، زنده باد! سرفراز باشید

گیسو سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 14:50

میان سینه ما آتشی به نام دل است
که یادگار گرانمایه ای ز دلبر ماست
فریدون مشیری

خدا رحمت کنه... مشیری رو... گوهری بود و هست هنوز هم...

[ بدون نام ] چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 01:31

گفتم خجلم ، تحفه شایسته ندارم گفتا که بیا ، قانعم از تو به سلامی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد