سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

یادی از "همه رفقای من"!!

راستی امشب داشتم به "همه رفقای من" فکر می کردم. آخرش گفتم: الهی شکر!

جهان سوم کجاست!!؟

درسی از کلاس پروفسور محمود حسابی:

آخر ساعت درس یک دانشجوی دوره دکترای نروژی ، سوالی مطرح کرد: استاد، شما که از جهان سوم می آیید، جهان سوم کجاست!؟ فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود. من در جواب، مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم.

به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند، خانه اش خراب می شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد، باید در تخریب مملکتش بکوشد.  

برای یک وعده تفکر، میهمان انیشتین باشید!

شاید درباره معمای معروف آلبرت انیشتین چیزهایی شنیده باشید. همکار محترم، آقای پرویز مصلی نژاد، ترجمه این معمای جالب را برای سپیدار ارسال کرده اند که عینا تقدیم می شود. برای دوستانی که مایل به حل این معما هستند چند راهنمایی اضافه ارائه می کنم: الف. مطلب قبلی سپیدار با عنوان "فرق بین من و تو با بن سینا و ادیسون" را یک بار دیگر بخوانید و سه روش پیشنهادی در آن را بکار بگیرید. ب. در این معما چند گروه متغیر وجود دارد. برای حل معما،‌ لازم است که بتوانید گروه متغیر حیاتی را درست تشخیص داده و آن را نقطه شروع قرار دهید. پ. اگر روش درستی را بروید، در انتها به یکی دو مورد آزمون و خطا نیاز دارید تا به نتیجه نهایی برسید... لذت ببرید:  

 

طراح این معما آلبرت انیشتین بوده و به گفتهً خودش فقط  %2 از مردم دنیا می توانند این معما را حل کنند . هیچگونه کلک و حقه ای در این معما وجود ندارد و فقط منطق محض می تواند شما را به جواب برساند.

 (1)  در خیابانی 5 خانه در 5 رنگ متفاوت وجود دارد
 (2)
در هر یک از این خانه ها یک نفر با ملیتی متفاوت از دیگران زندگی می کند
 (3)
این 5 صاحبخانه هر کدام نوشیدنی متفاوت می نوشند ، سیگار متفاوت می کشند! ، و حیوان خانگی متفاوت نگهداری می کنند

سوال : کدامیک از آنها در خانه، ماهی نگه می دارد؟؟؟

راهنمایی

۱) مرد انگلیسی در خانه قرمز زندگی می کند.
۲) مرد سوئدی، یک سگ دارد.
۳) مرد دانمارکی چای می نوشد.
۴) خانه سبز رنگ در سمت چپ خانه سفید قرار دارد.
۵) صاحبخانه خانه سبز، قهوه می نوشد.
۶) شخصی که سیگار Pall Mall می کشد پرنده پرورش می دهد.
۷) صاحب خانه زرد، سیگار Dunhill می کشد.
۸) مردی که در خانه وسطی زندگی میکند، شیر می نوشد.
۹) مرد نروژی، در اولین خانه زندگی می کند.
۱۰) مردی که سیگار Blends می کشد در کنار مردی که گربه نگه می دارد زندگی می کند.
۱۱) مردی که اسب نگهداری می کند، کنار مردی که سیگار Dunhill می کشد زندگی می کند.
۱۲) مردی که سیگار Blue Master می کشد، آبجو می نوشد.
۱۳) مرد آلمانی سیگار Prince می کشد.
۱۴) مرد نروژی کنار خانه آبی زندگی می کند.
۱۵) مردی که سیگار Blends می کشد همسایه ای دارد که آب می نوشد
آلبرت انیشتین این معما را در قرن نوزدهم میلادی نوشت ، آیا شما می توانید جواب آنرا بدست آورید؟؟؟؟

ماشین لباسشویی می سازیم، پس توسعه یافته هستیم!

 نوشته: سپیدار، نقل از روزنامه تهران امروز، چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۵

سالها پیش عبارتی در یک روزنامه آلمانی چشم ام را گرفت: آیا ما نسبت به جهان سومی ها، پیشرفته تر هستیم چون ماشین های لباس شویی بیشتری تولید می کنیم؟" این جمله موجب شد که پیوسته به مفهوم حقیقی توسعه اندیشه کنم و این سوال برایم مطرح باشد که اگر چگونه باشیم توسعه یافته ایم؟ مثلا اگر صنعت پیشرفته ای داشته باشیم، اقتصادمان ردیف باشد، کشاورزی، ترافیک، نظام بانکی، مدارس، دانشگاهها، پارک ها، خیابان ها، خودروها و ... ساختمان های خوب داشته باشیم، توسعه یافته ایم؟ ... یا نه، اینها همه میوه های شرایط و کیفیتی در جامعه ما هستند که نام آن توسعه یافتگی است؟ اگر اینطور است خود آن شرایط و کیفیت چیست و چطور به دست می آید؟ چرا ما تا کنون نتوانسته ایم آن شرایط و کیفیت را در کشور خودمان برقرار سازیم؟

البته اندیشه هایم در این زمینه ادامه دارد! اما چیزی که تا اینجا فهمیده ام این است که توسعه یافتگی میوه و ثمره و نتیجه مستقیم دانش نیست. دانش فضیلت است اما نجات بخش نیست، مشکل گشا نیست، توسعه آور نیست هرچند مقدمه آن است اما مقدمه ای نیست که خود به خود، نتیجه شیرین توسعه را به دنبال داشته باشد. توسعه حاصل مستقیم مهارت آموزی است، مهارت آموزی در تقاطع سن و مشغله.

آری، این تعریف تا حدودی ابهام دارد. پس با اجازه شما، اندکی توضیح می دهم. فرض کنید یک یک شهروندان جامعه ما، متناسب با تک تک حرفه ها و مشاغل مورد نیاز  جامعه، مهارت پرورده باشند یعنی نه شغل و مشغله و حرفه و جایگاهی را داشته باشیم که آدم های شاغل در آن، مهارت آموخته نباشند و نه آدم هایی را داشته باشیم که بدون مهارت در جامعه رها شده اند.  نجار، پزشک، مدیر، آموزگار، صنعت گر، دیپلمات، شهردار و ... و ... و... برای حرفه خود مهارت آموخته اند. در دهه های گذشته، تلاش، سرمایه گذاری و انرژی فراوانی را صرف تبدیل شهروندان ایرانی به افرادی "دانش آموخته" کردیم اما همه به نوعی این واقعیت را پذیرفته ایم که نباید از  این "دانش آموختگی" و آن "دانش آموختگان" توقع داشت که جامعه ما را به یک کشور توسعه یافته تبدیل کنند. چرا؟ چون این تنها ذخیره سازی دانش نیست که به توسعه آن هم از نوع پایدارش منجر می شود. اگر "دانش" اندوزی در خدمت مهارت پروری باشد، در آن صورت جامعه ما در مسیر توسعه قرار گرفته است. توسعه پایدار، شرایط و کیفیتی است که یک یک شهروندان آن جامعه متناسب با مرحله سنی (خردسالی، نونهالی، نوجوانی، جوانی و...) و نیز مشغله خاص آن دوران سنی مهارت آموزی شده باشند. در یک جامعه توسعه یافته، خردسالان چهارساله، برای مشغله دوران خردسالی یعنی بازی کردن، مهارت پرورده اند و دیپلمات های آن برای مشارکت در بازی های پیچیده و خاص دوران خود! این است که هم خردسالان کشورهای توسعه یافته متفاوت از خردسالان ما بازی می کنند و هم دیپلمات های آنان متفاوت از دیپلمات های ما!

نظر شما چیست؟ sepidaar@gmail.com

زندگی می کنیم یا از کنار زندگی عبور می کنیم؟!

همه خانواده خوشحال بودند... پدر رانندگی می کرد و  خودروی سواری اتوبان را به سمت شیراز طی می کرد. شهرهای سر راه یکی یکی از راه می رسیدند، قم، کاشان، نظنز، اصفهان و... پدر همه همت اش متوجه این بود که هرچه زودتر به مقصد برسند. برای همین بود که به هرکدوم از شهرها که می رسیدند مسیر جاده کمربندی را انتخاب می کرد و یکی پس از دیگری از کنار شهرها می گذشت... بچه ها از این بابت خوشحال نبودند و از اینکه نمی تونن وارد شهرهای مسیر بشن و همه جا رو تماشا کنن، حسابی دلخور بودن. گاهی هم سکوت رو  می شکستن و اعتراض می کردن: بابا، آخه اینهمه عجله برای چی؟ مگه منظور از سفر چی هست؟ همین که فقط مسیر رو تموم کنیم و برسیم به آخر راه!؟

 

زندگی بسیاری از ما، بی شباهت به سفر این خانواده نیست. در مسیر زندگی، آبادی ها و شهرهای زیادی هست: خردسالی، نونهالی،  نوجوانی، جوانی، میانسالی و سالمندی همه و همه شهرهای مسیر سفر زندگی ما هستند. ما بخواهیم یا نخواهیم به این شهرها خواهیم رسید... این غیرقابل پرهیز است اما معلوم نیست که ما حتما همه این شهرها را درک کنیم. چه بسا آدم هایی از خردسالی عبور می کنند اما خردسالی را درک نمی کنند. به سن جوانی می رسند اما جوانی نمی کنند... یعنی از کنار این شهرها عبور می کنند و سرانجام روزی می رسد که مسیر سفر زندگی به انتها می رسد. آنگاه هست که بهترین توصیف برای سنگ گور آنان این جمله خواهد بود که: اینها، کسانی بودند که زندگی نکردند بلکه از کنار زندگی عبور کردند. از نگاه روانشناسی، زندگی کردن انسان، با پرورده شدن مهارت های زندگی در وجود او نسبت مستقیم دارد: به همان میزان که مهارت های زندگی در وجود ما بارور  شوند، زندگی می کنیم... بقیه را از کنار زندگی عبور می کنیم... زندگی بر ما عبور می کند... (درج شده در روزنامه تهران امروز، سه شنبه هفدهم بهمن ماه ۱۳۸۵)

      sepidaar@gmail.com

"دانش" و "مهارت": علم هرچند که بیشتر دانی!

نوشته سپیدار به نقل از روزنامه تهران امروز دوشنبه شانزدهم بهمن ماه ۱۳۸۵

پسر جوان، ماههاست که نتوانسته  بابا رو راضی کنه که سوئیچ سواری رو به اون بده تا یه  دوری توی خیابان های اطراف بزند! حرف پسر این بود که بابا! من همه کارهای رانندگی رو بلدم، هم کنار دست تو که نشسته ام یاد گرفته ام، هم کتاب "اصول صحیح رانندگی" را پنج بار اول تا آخر خونده ام. حرف بابا این بود که اینها که می گی قبول ولی تو راننده نیستی! ماشین رو نمی دم دست تو"

مامان یه چند روزی همراه همکاران اداره رفته تور شیراز. بعداز ظهر هست و بابای گرسنه توی آشپزخونه همه فکر و ذهنش اش مشغول به این است که بعد چند روز که از خوردن نیمرو و نان و پنیر خسته شده، با یک غذای گرم رفع گرسنگی کند. بازهم آقاپسر بود و اصرار بر گرفتن سوییچ سواری! بابا دیگه حوصله سرو کله زدن با پسر کله شق اش رو نداشت. این بود که با عصبانیت سوییچ رو پرت کرد به سمت پسر و گفت: بردار ببینم چه غلطی می کنی ولی حق نداری از خیابون جلوی خانه اون طرف تر بری! پسر رفت و بابا هم کتاب آشپزی رو باز کرد. روش پختن قرمه سبزی را چند نوبت مرور کرد و مشغول شد.

نیم ساعت بعد پسر با لب و لوچه آویزان برگشت. بابا که داشت نون و نیمرو  می خورد، بدون آنکه سرش را بالا بگیرد با دلخوری پرسید: چی شد؟ پسر گفت: هیچی! همسایه ماشین رو برگردوند توی پارکینک. فقط یه کم سپرش خط برداشت! بابا خنده تلخی کرد و گفت: ای کاش همسایه می اومد قابلمه ته گرفته مون رو  هم می شست!

حالا هم بابا و هم پسر بابا، هر دو فهمیده بودند که نه با دانش رانندگی می شه رانندگی کرد نه با دانش آشپزی می شه قرمه سبزی درست کرد! دقیقا همانطور که با دانش آموخته های دانشگاه نمی شه کشور رو ساخت! هر سه تای اینها دانش آموخته های خوبی هستند اما مهارت آموخته های خوبی نیستند.  

sepidaar@gmail.com

 

فرق بین "من و تو " با "بن سینا و ادیسون"

  نوشته سپیدار- نقل از روزنامه "تهران امروز" چهارشنبه یازدهم بهمن ماه ۱۳۸۵  آرامگاه بن سینا، دانشمند ایرانی و صاحب نظریه های ماندگار در پزشکی، نجوم، فلسفه و...دیگر رشته های علمی

دانشمندان، کاشفان، نظریه پردازان و مخترعان همیشه برای ما انسان هایی بزرگ و  دوست داشتنی هستند. ارسطو و افلاطون همیشه برای جامعه بشری محترم اند. بن سینا، زکریای رازی، گالیله، نیوتون، ادیسون و انیشتین همیشه در دل و ذهن ما جایگاهی شایسته دارند. چه بسیار از خود سوال می کنیم که تفاوت این آدم های ممتاز با امثال ما چیست؟ آیا دانشمندان از  بهره هوشی فوق معمول برخوردار بوده اند؟ آیا دانشمند شده اند چون بسیار و بسیار کتاب می خوانده اند؟ آیا آدم هایی خوش بخت و اقبال بوده اند؟ اصلا از این گذشته، چه چیزی موجب شده که به کشفیات و اختراعاتی به این بزرگی دست یافته اند؟ آیا چشمان آنها در لایه های تاریک مجهولات چیزهایی را می دیده اند  که ما قادر به دیدن آنها نیستیم؟ آیا ذهن آنها قادر بوده است به فضاهای دست نیافتنی آگاهی دسترسی پیدا کند؟ و خلاصه دلیل اصلی تفاوت آنها با ما چیست؟

به نظر می رسد، که مهم ترین وجه تمایز دانشمندان با عامه آدم ها در روش نگاه آنان به زندگی و محیط است. آنها کاری را انجام می دادند که هر کس دیگری نیز می تواند انجام دهد اما روش آن را نمی داند. این روش چیزی جز توجه به بدیهیات به عنوان یک نقطه شروع نیست. دانشمندان این مهارت را در خود پرورش داده اند که بر آنچه بی اندازه در دسترس، معمولی و ساده است، به خوبی تمرکز داشته باشند. بدیهی های محیط ما، همچون آب دریا هستند که ما آدم های معمولی بر سطح آن شنا می کنیم اما دانشمندان از این سطح ساده و در دسترس به عمق می روند در حالیکه ما از  سطح بدیهیات عبور می کنیم آنان به عمق آن گام می گذراند. داستان کشف نیروی جاذبه توسط نیوتون را به یاد بیاورید: سیب از درخت می افتد! این رخداد از نگاه ما یعنی یک رخداد کاملا بدیهی که قادر به طرح سوالی درباره آن نیستیم. اما نیوتون این مهارت را داشت که درباره این رخداد بدیهی و ساده، طرح سوال کند: چرا سیب به زمین افتاد؟ چرا به سمت دیگری نرفت؟ قبول دارید که اگر آن لحظه در کنار نیوتون بودیم با شنیدن این سوال ها نگران سلامت روانی نیوتون می شدیم!! مگر قرار بوده سیب از درخت جداشده و به زمین نرسد؟

واقعیت این است که بدیهی ترین مفاهیم و رخدادها، پیچیده ترین رمز و رازهای جهان ما هستند. نسبت ما به جهان، همان نسبت یک کودک سه ساله است با محیط اتاق بازی خودش. پدر و مادر از سر مهربانی همه وسایل مورد نیاز کودک را کاملا در دسترس او قرار می دهند. سختی ها را بر او آسان می سازند. آنگاه کودک اینگونه احساس می کند که همه چیز ساده است چون ساده است. اما واقعیت این نیست. علاوه بر این بزرگترین اشتباه کودک زمانی اتفاق می افتد که به جای توجه به محیط نزدیک خود، به دنبال بالا رفتن از در و دیوار اتاقش باشد. هرچه را که کودک نیاز داشته به طور کامل در دسترس او قرار داده اند. دانشمندان به خوبی به این ادراک رسیده اند که بدیهی ها،  از این جهت برای ما اینگونه ساده و در دسترس شده اند که بسیار سخت و پیچیده بوده اند!

ارسطو اکنون و همیشه در ذهن ما محترم و دوست داشتنی است حال آنکه تمام کاری که این چهره جاودانه دانش بشری انجام داد، توجه به قواعد بدیهی تفکر بود. ارسطو توانست این قواعد بدیهی و در دسترس را به خوبی مشاهده نموده، دسته بندی کرده و جمع بندی و نتیجه گیری کند. برای انسان عبور از مانع و حجاب بدیهی ها، چندان ساده نیست: از نگاه ذهن بشر، همه رخدادها، پدیده ها، توانایی ها و مفاهیم بدیهی، به همین کیفیت کنونی هستند چون هستند. اینگونه هست که دانش ما، خود حجاب دانایی و کمال ما می شود. اگر می خواهید دانشمند شوید اولین تمرین ذهنی شما باید توجه و تمرکز عاشقانه و  جستجوگرانه بر بدیهی های اطراف خودتان باشد. پس از آن باید به دسته بندی، طبقه بندی و نظم بخشی یافته های خود بپردازید و پس از آن تلاش کنید که به جمع بندی پرداخته، قاعده سازی کنید... نظر شما چیست؟؟

sepidaar@gmail.com