سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

دردم از او هست و درمان نیز هم...

دوست و خواهر فرهیخته ام خانم مهندس آذر ب. در ارتباط با نظر یکی از خوانندگان نامهربان سپیدار مطلبی رو فرستادند که برای خود من بسیار درس آموز و لطیف بود... با توجه به ارزش والای این مطلب، و با اجازه خانم مهندس، عین مطلب ایشان رو تقدیم شما می کنم:

 

سلام دکتر خسته نباشید
قبل از اینکه نظرم رو در باره این مطلب بنویسیم باید به یکی از خوانندگانتون سلام کنم و بگم که نگرانش هستم. همونی  که مرتبا سعی میکنه با سپیدار نامهربان باشه! کارش خیلی سخته!
(اگر آنچه در درون دارید مطرح کنید آنچه بیرون ریخته اید شما را نجات می دهد. اگر آنچه در درون دارید مطرح نکنید- آنچه بیرون نریخته اید شما را از بین خواهد برد)
اسم این خواننده رو بذاریم عزیز. براستی کلامش ناشی از درد و سختیه. رنج و ناراحتیه. چند بار دیگر هم از این عزیز مطلب خواندم.  اول درد رو بشناسیم بعد در پی درمان باشیم. این عزیز کلامش آزار دهنده است.
اشکال مختلف آزار کلامی عبارتند از:
۱-دریغ داشتن ۲- ضدیت کردن ۳- دست کم گرفتن ۴- آزار کلامی در پوشش شوخی ۵- در نطفه خفه کردن و منحرف ساختن بحث ۶- تهمت زدن و سرزنش کردن ۷- قضاوت کردن و انتقاد کردن ۸- بی ارزش کردن ۹- خیط کردن ۱۰- تهدید کردن ۱۱- لقب بد دادن ۱۲- فراموش کردن ۱۳- دستور دادن - ۱۴- انکار کردن ۱۵- استفاده از خشم آزارنده
یک نویسنده باید حرمت قلم رو داشته باشه. حرمت آزادی رو حفظ کنه. از همه مهمتر حرمت استاد رو ...
من این ۱۵ مورد رو ذکر کردم تا عزیز من بدونه که چه راهی در پیش داره و سعی کنه تا از این موارد دوری کنه. خوبه که روح پاک و جوانشو با کمک خداوند همواره پاک نگه داره. یک کم ورزش کنه. یک کم کتاب بخونه. راه های مختلفی برای مطرح کردن نظر هست. سعی کنیم راه درست رو پیدا کنیم. می توان در یک ارتباط معنوی و سالم در یک رسانه به نکات زیر برسیم:
۱- مطرح کردن اندیشه های خود و شنیدن اندیشه های دیگران.
۲- ابراز شور و شوق خود و شادمان شدن از اشتیاق دیگران.
۳- به نمایش گذاردن درون خود و انعکاس احساسات درونی.
۴- احترام به خویش و ارج نهادن به دیگران.
۵- کوشش در رشد شخصی و فراهم آوردن زمینه آن برای دیگران.
۶- محترم شمردن خلوت خود و محفوظ دانستن حرمت خلوت دیگران.
۷- دنبال کردن علایق خود و تشویق دیگران.
۸- عمل کردن مطابق با آهنگ خود و پذیرفتن آهنگ اقدامات دیگران.
۹- خود بودن و اینکه اجازه بدهیم دیگران هم خودشان باشند.
۱۰- دوست داشتن خویش و عشق ورزی نسبت به دیگران.
اینها رو نوشتم چون نیاز به یک مرز رو احساس کردم.
درپایان امیدوارم که این عزیز من از کسی آسیب ندیده باشه. کسی بهش بدی نکرده باشه. کسی رنجش نداده باشه.
و خودش یک روز استاد بشه. و ما رو به سایتش دعوت کنه...

من اگر سوی تو بر می گردم
دست من خالی نیست
کاروانهای محبت با خویش، ارمغان آوردم
 به امید اینکه عزیز ما مهربانی رو پیشه کنه و باور کنه که می شه مهربان بود.

 

هذیان(۲)

اینجا سرزمین هذیان است، هذیان!     تن ها، ذهن ها، مغزها... توی تب می سوزن... از طبع شون خالی ان... گیج می زنن... زبان ها، واژه ها، عبارات، هذیان اند... چشم ها هذیان... ریخت آدم ها هذیان... لباس ها، آرایش ها، راه رفتن ها... (کلیک کنید)

 یک دختر امروزی!! و غیرسنتی!!

دخترک نبش خیابان ایستاده... ظاهرا منتظر تاکسی است... یک صندل قرمز براق، یک شلوار تنگ با رنگ تند که پاچه آن دست کم پانزده سانتیمتر با قوزک پایش فاصله دارد، بلوزی که به زحمت دکمه های آن بسته شده اند تا بیشترین نمایش را از اندام او به رهگذران و رانندگان عبوری هدیه کند، یک شال رنگ خردلی که از دو طرف شانه آویزان است، یک تور به اندازه دستمال صورت بر روی سر که به نحو زننده ای زیر گلو گم شده است، موهای مش شده ای که از چهار طرف روسری! بیرون زده اند همراه با چنان آرایش!! غلیظ و تندی که هر ذائقه متعادلی را به چندش وا می دارد و نگاهی بی پروا، بی هویت و سرگردان و دقایقی بعد مرد راننده ای از همان جنس در خودرویی که قرار است به او شخصیت بدهد، با نگاهی لبریز از ولع و هراس... چند قدم جلوتر ترمز می کند...

                                     ***********************************************

 مردی با  "شخصیت امروزی"!!

مردک با سن و سالی حدود پنجاه، با سر و وضعی که قرار است به او شخصیت بدهد... از عرض خیابان می گذرد... آنسوتر خانمی آراسته حدود چهل سال در لباسی متین و باچهره ای که لبریز از نگرانی انجام کارهای بیشمار روزانه است... پشت فرمان خودرو منتظر بازگشت همسرش است که اکنون تنها دو سه قدمی از خودرو دور شده است... مردک نگاه بی قید خود را برچهره زن می پاشد و هنوز زن متوجه حضور و نگاه او نشده  که مردک برایش بوسه می فرستد... برای زن هیچ راه دفاعی وجود ندارد... می هراسد که همسرش در یک دردسر خیابانی درگیر شود... احساس درشت توهین را فرو می خورد... در فضای معنوی! این سرزمین به این احساس عادت کرده است!!

                                  ************************************************

"یک مدیر قوی! و پرتلاش"!!

مرد با چهره ای ژولیده، عصبی، لبریز از آشفتگی و هیجان دور میز خود می چرخد... کاغذها را جابجا می کند... یارای آرامش ندارد... بی وقفه حرف می زند... در هرچند ثانیه یک قضاوت، یک تصمیم، یک اتهام، یک حکم علیه یک همکار، یک کارمند، یک زیردست. هیچگاه کسی در او  آرامشی برای شنیدن و اندکی اندیشه و تامل شاهد نبوده است... همیشه او را در حال هیجان و شلیک انواع اتهامات و صادرکردن انواع دستورات، تصمیم ها، ابلاغ ها دیده اند... عبور او از کریدورها پیوسته با دلهره و هراس کارکنان گره خورده است... چندی نمی گذرد تمام محیط هذیان زده است... همه عصبی،‌ آشفته،‌ پریشان،‌تب زده، بیمار... بیمار... بیمار

                                  ************************************************

یک... پلیس!!

یک همسر!!

یک پدر... یک مادر!!

یک استاد!!

یک وزیر...!!

یک....!!

مرغکان از بهر تو عاشق وش اند

مرغکان از بهر تو عاشق وش اندای خدا ای برتر از اندیشه ها
ای عیان در شاخه ها و ریشه ها
ای همه عالم پر از آوای تو
وی بیانم عاجز از معنای تو
عقل ما را عشق تو دیوانه کرد
جان ما را باده ات میخانه کرد
آسمان ها در خط پرگار تست
نقش گل ها پرده پرده کار تست
رنگ ها زد نقش تو بر کهکشان
آسمانها از تو شد اخترنشان
اختران گلهای باغ آسمان
کهکشان ها چلچراغ آسمان
زهره یک سو، سوی دیگر مشتری
دیده ها حیران به این مینا گری
ای همه اندیشه ها حیران تو
پای هر پرگار سرگردان تو
آستانت سجده گاه سروران
طفل ابجدخوان تو پیغمبران
مرغکان از بهر تو عاشق وش اند
اختران از عشق تو در آتش اند
در پر پروازها پرواز تست
در گلوی بلبلان آواز تست
ای تمام سجده ها بر خاک تو
اختران سرگشته ی افلاک تو
خامه ی لطف تو در گلخانه ها
نقش ها زد بر پر پروانه ها
ای همه زیبای زیبا آفرین
من که باشم تا بگویم آفرین
از ازل چشم جهان سوی تو بود
آفرینش آفرین گوی تو بود

(با سپاس از سیدمحمد تقوی که این شعر زیبا رو از مهدی سهیلی فرستادند)

خدا را به خاطر همه مشکلات ام ... شکر گزاری می کنم


خدا را شکر که تمام شب صدای خورخور شوهرم را می شنوم
این یعنی او زنده و سالم در کنار من خوابیده است.
I am thankful for the husband who snoser all night, because that means he is healthy and alive at home asleep with me


خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است.
این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند.
I am thankful for my teenage daughter who is complaining about doing dishes, because that means she is at home not on the street


خدا را شکر که مالیات می پردازم این یعنی شغل و در آمدی
دارم و بیکار نیستم.
I am thankful for the taxes that I pay , because it means that I am employed


خدا را شکر که باید ریخت و پاش های بعد از مهمانی را جمع کنم.
این یعنی در میان دوستانم بوده ام.
I am thankful for the mess to clean after a party . because it means that I have been surrounded by friends


خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند .
این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم.
I am thankful for the clothes that a fit a little too snag , because it means I have enough to eat


خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم.
این یعنی توان سخت کار کردن را دارم.
I am thankful for weariness and aching muscles at the end of the day, because it means I have been capable of working hard


خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم.
این یعنی من خانه ای دارم.
I am thankful for a floor that needs mopping and windows that need cleaning , because it means I have a home



خدا را شکر که در جائی دور جای پارک پیدا کردم.این یعنی
هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن.
I am thankful for the parking spot I find at the farend of the parking lot, because it means I am capable of walking and that I have been blessed with transportation


خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم.
این یعنی من توانائی شنیدن دارم.
I am thankful for the noise I have to bear from neighbors , because it means that I can hear



خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم.
این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم.
I am thankful for the pile of laundry and ironing, because it means I have clothes to wear.



خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم.
این یعنی من هنوز زنده ام.
I am thankful for the alarm that goes off in the early morning house, because it means that I am alive


خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار می شوم .
این یعنی بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم.
I am thankful for being sick once in a while , because it reminds me that I am healthy most of the time



خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند.
این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم.
I am thankful for the becoming broke on shopping for new year , because it means I have beloved ones to buy gifts for


خدا را شکر... خدا را شکر... خدا را شکر

(با سپاس از دوست عزیزم آقای پرویز مصلی نژاد که این نکات زیبا رو فرستادند)

دریچه هایی برای نگاه به زندگی

زندگی تکرار تفکر است در حلقه حیات 
زندگی معمای وجود است در تفکر بشر
زندگی آزمایشگاه صبر است برای موجودی کم طاقت
زندگی لطف اجباری اما شیرین خداوند است

زندگی یک هدیه است... آن را دریافت کناما...
زندگی خالی است  آن را  پر کن.
زندگی  یک مشکل است، با آن روبرو شو.
زندگی یک معادله است،  موازنه کن.
زندگی یک معما است، آن را حل کن.
زندگی یک تجربه است، آن را مرور کن.
زندگی یک مبارزه است، آن را بپذیر.
زندگی یک قایق است، با آن به امواج بزن.
زندگی یک سوال است، به آن پاسخ بده.
زندگی  یک موفقیت است، از آن لذت ببر.
زندگی یک بازی است، در این بازی برنده و پیروز باش.
زندگی یک هدیه است، آن را دریافت کن.
زندگی یک دعا است، پیوسته آن را از دل بگذران.
زندگی یک درد است، آن را تحمل کن.
زندگی یک دوربین است، تلاش کن با چهره ای شاد با آن روبرو شوی.

زندگی رودی است در جریان و من... در حصار قایق ام پارو زنان

رود گه آرام و گه پر جنب و جوش... مقصدم دریاست در آن سوی دور

 

ابدی هستیم... چون جلوه ای از خداوندیم!

 

ویکا گفت: ما ابدی هستیم چون جلوه ای از خداوندیم. برای همین از میان زندگی ها و مرگ های بسیاری می گذریم. از نقطه ای بیرون می آییم که هیچ کس نمی شناسد و به سوئی می رویم که هیچ کس نمی داند.
ویکا ادامه داد: مساله این است که وقتی مردم به حلول روح فکر می کنند. همواره با سوال بسیار سختی رو به رو می شوند: با توجه به آن که در بدو پیدایش تعداد بسیار کمی انسان روی زمین وجود داشته و امروز تعداد انسان ها بسیار زیاد است، این همه روح جدید از کجا آمده اند ؟
نفس بریدا بند آمد. بارها همین سوال را از خود کرده بود.
ویکا پس از مدتی گفت : پاسخ این سوال آسان است . در بعضی از حلول ها - تقسیم می شویم . رو ح ما درست مثل بلورها و ستاره ها - درست مثل سلول ها و گیاهان تقسیم می شود . روح ما به دو روح دیگر تقسیم می شود و بدین ترتیب در طول چند نسل بر بخش بزرگی از کره ی زمین پخش می شویم.
بریدا پرسید: و تنها یکی از این بخش ها از هویت خودش آگاه است؟
ویکا بی آن که به بریدا پاسخ بدهد گفت: ما بخشی از چیزی هستیم که کیمیا گران آن را روح جهان می نامند. در حقیقت اگر روح جهان فقط تقسیم بشود، هر چند گسترش می یابد اما ضعیف ترهم می شود. پس همانطور که تقسیم می شود. دوباره با هم ملاقات می کنیم و نام این ملاقات دوباره، عشق است چون وقتی روحی تقسیم می شود. همیشه به یک بخش نرینه و یک بخش مادینه تقسیم می شود.
ویکا ناگهان خاموش شد و به کارت های پراکنده بر روی میز نگریست و ادامه داد:  کارت ها بسیارند اما همه عضو یک دسته ی کارت هستند. برای درک پیام هر کارت وجود تمامشان لازم است. همه ی آن ها به یک اندازه مهم اند. ارواح ما هم همین طورند. انسان ها مثل این کارت ها همه به هم متصل اند.
در هر زندگی این مسئولیت اسرار آمیز را بر عهده داریم که دست کم با یکی از بخش های دیگر را دوباره ملاقات کنیم. عشق اعظم که ان ها را از هم جدا کرده با عشقی راضی می شود که این دو نیمه را دوباره با هم یگانه می کند.
-  و من چه طور می توانم بخش دیگر خود را بیابم؟
ویکا گفت: شهامت خطر را داشتن، به خطر شکست تن دادن، خطر نومیدی و سرخوردگی را پذیرفتن اما هرگز دست از جست و جوی عشق نکشیدن. کسی که از این جست و جو دست نکشد، پیروز می شود.
- امکان دارد در هر زندگی با بیش تر از یک بخش از وجودمان ملاقات کنیم؟
ویکا با تلخی بارزی اندیشید: بله و وقتی این طور بشود، قلب تکه تکه می شود و نتیجه آن درد و رنج است.
ما مسئول سراسر زمینیم چرا که نمی دانیم بخش های دیگر ما که از زمان آغاز وجود ما را تشکیل می داده اند حالا کجایند. اگر خوب باشند، ما هم خوشبختیم. اگر بد باشند - هر چند ناهشیار - از بخشی از این درد، ما هم رنج می بریم. اما بالاتر از هر چیز مسئول آنیم که در هر زندگی دست کم یک بار با بخش دیگر خود که سر راه ما تجلی می کند، یگانه شویم.
سگی پارس کرد. ویکا تمام کارت ها را از روی میز جمع کرد و دوباره به بریدا نگریسیت و گفت:
همین طور می توانیم بگذاریم که بخش دیگر ما به راهش ادامه دهد بی آن که این حقیقت را بپذیرد و یا حتی درکش کند. در این صورت برای ملاقات دوباره با او نیازمند حلول دیگری هستیم و به خاطر خودخواهی مان به بدترین عذاب محکوم می شویم .  عذابی که خودمان حلق کرده ایم: تنهائی!!

(بخشی از کتاب بریدا اثر پائلو کوئلیو)

هرگز از مرگ نهراسیده ام...

هرگز ار مرگ نهراسیده ام
اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود!
هراس من - باری - همه، از مردن در سرزمینی است
که مزد گور کن
از آزادی آدمی
افزون تر باشد
جستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتن خویش
باروئی پی افکندن  .....
اگر مرگ را از این همه، ارزشی بیش تر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم!
 
                                                                 اگر مرگ را از این همه، ارزشی بیش تر باشد 
                                                                         حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم!


(زنده یاد احمد شاملو)