سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

هذیان (۱)

تب، تمام تن اش رو گرفته بود ... آب پوست اش رو لزج کرده بود و حالش دور سرش می چرخید... همراه همه دنیا که گیج می زد.

توی ذهنش یه حجم گنده بد هیبت غوغا می کرد... حالش رو نمی فهمید... و ردیف بی نظم و نسق واژه هایی که به زبونش جاری می شد ... توان توصیف اون حجم بدهیبت و سنگین رو نداشت... پریشانی واژه ی ضعیف و بیچاره ای هست اینجا...

اینجا سرزمین هذیان است... هذیان... تن ها، ذهن ها، مغزها... توی تب می سوزن... از طبع شون خالی ان... گیج می زنن... زبان ها، واژه ها، عبارات هذیان اند... چشم ها هذیان... ریخت آدم ها هذیان... لباس ها، آرایش ها، راه رفتن ها... هذیان اند.

سپیدار... هذیان رو دوست نداره... شما هم دوست ندارین... آدم ها هم دوست ندارن... هذیان حاصل تب هست... تب... بی تعادلی، بدطبعی...

پس حرف می زنیم بیشتر...

نظرات 9 + ارسال نظر
سعید سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:39

این تب.....تب لعنتی ، امانم را بریده، اما منتظرم که بالاخره قطع بشه ، یعنی میشه روزی آرامش نبودن این تب را بدست بیارم....آرزوی من بریدن تب و پایان گرفتن هذیان هاست... امیدوارم این روز راببینم...برامون دعا کنید آقای دکتر

لطیف سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 11:00

سلام. میگن اول هر چیزی یا کاری تب و سردرد و هذیون میاد سراغ آدم. این وقتاس که یکی باید کنار دستت باشه که از این تب و نا آرامی نجاتت بده. اما وای به روزی که دورو بری یات به تب دار شدن و ناآرامی شدت بدن... . حالا این تب چند درجه اس که اینقده طبعات با خودش داشته.؟ اگه کاری از دست ما بر میاد ...

بنده سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 12:51

باسمه تعالی
سلام
?-شما را تاکنون دو بار دیده ام و آقای چمازکتی را احتمالا سه بار و یادم نمی آید که بیش از سلام کلمه ای بین ما رد وبدل شده باشد ( وحتی در مورد سلام هم مردد هستم ) و قطعا شما مرا به نام که هیچ حتی به چهره هم به خاطر نمی آورد
شما و آقای چمازکتی را در سازمان همه می شناسند و شاید به نوعی در مسائلی شما الگو برای گروهی باشید و احترام شما در سازمان نزد همه محفوظ است و از سوی دیگر همه بزرگان در محافل خصوصی خود شوخی می کنند اما فاش بود این موضوع در انظار عمومی شاید به حرمت ایشان و جو احترام عمومی خدشه وارد نماید ولذا با این پیش فرض بود و قصد اهانت به کسی را نداشته و ندارم .
2- معمولا در وبلاگ ها مشارکت نمی کنم و اولین مراجعه من به این وبلاگ بود و مشارکت هم کردم فکر می کنم اشتباه کردم چون باعث رنجش خاطری شد ( حال این شخص می خواهد هر کس باشد فقیر یا غنی )
ما نگویم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه ی کس سیه و دلق خود ارزق نکنیم

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد ، مصلحت آنست که مطلق نکنیم

?- اگر بتوانم به فتاوای یکی از مراجع عمل کنم کلاه نداشته خود را تا هفت آسمان پرتاب خواهم کرد و دور از محضر شما ..... می کنم که کلمه ای در دین از خود صادر کنم چرا که حداقل سواد و تقوای آن را ندارم چه رسد به ...

?- به کلمه - بنده - علاقه شخصی دارم و حداکثر آرزوی من است و این سر دل را بدون منظور و اشتباها انتخاب کردم

?- نمی دانم شاید شایشته آن چیزهایی که به من نسبت دادید باشم در این مورد فکر خواهم کرد

?- اگر به کسی ندانسته توهین نمودم عذرخواهی و طلب حلالیت دارم

?- اما در مورد شعر که پس از تایپ پیام بیشتر نظر مرا جلب کرد شعر روان و کم کلمه ای است که جور کردن قافیه آن سخت است واز سوی دیگر از نظر معانی ابیات بسیار بالا و پایین دارد و یکنواخت نیست و من نقطه اوج شعر را پیدا نکردم ولذا پرسیدم از کیست چرا که نمی دانستم شما در شعر و ادبیات نیز آثاری دارد که جای خوشوقتی است
می خواستم شعری از یک شاعر قدیمی بنویسم که این شعر زیبا مدتهای زیادی ورد زبانم بود و از آن سیر نمی شوم اما با این مطلع حضور صلاح نمی بینم و شما و همه بندگان خوب خدا را به آن درگاه پر مهر می سپارم .

سلام بنده خوب خدا... امثال تو زیادتر باد
صداقت، فروتنی و صمیمیت از تمام کلمات ات می بارد ... همان چیزهایی که خدا خودش می داند من هم دوست دارم... تنها چیزی که می توانم بگویم این است که شما خوب هستید... اگر خوب نبودید، طور دیگری عمل می کردید... خوشحالم که با چون شمایی طرف هستم...
اینجا جای گفتگو هست... من و شما هم گفتگو کردیم... منتهی یه کمی پرحرارت... خب خواهش من این است که هر دو به فال نیک بگیریم... من به شما نیاز دارم... به تذکرتان و به راهنمایی تان... و البته به شعرهایی که برایم می نویسید... پس دریغ نکنید و قابل بدانید...
در مقابل حسن نیت شما سر تعظیم فرود می آورم... و امیدوارم که رنجشی نباشد... نه در شما و نه در حقیر... دوست تان دارم و آرزوی سرفرازی تان را... بازهم سری بزنید... خوش حال می شوم

someone سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 13:05 http://yaveh-gooyan.blogsky.com

یادش بخیر پارسال ...روز شیراز .. تخت جمشید ....حافظیه ... سعدی ...

ندا سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 16:48

سلام استاد عزیز
یه خبرهایی شنیدم از استعفا و نامه و این حرفا .باید بگم این قلبما ضعیفه ها استاد به پدر و مادرم رحم کنید که یه دختر بیشتر ندارن. با لفظ چاله میدونی باید بگم اگه بد خواه مدخواه دارید استاد به ما بگید ...
راستی باید در مورد هذیان بگم که ما دانشجوهای دانشکده خبر همه با هم هذیون داریم.فکر کنم اصلا تو دانشکدمون مسری باشه !!!!!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 17:39

خدمت و محبت
این دو لذت شریف را
آفریدگار مهر
گوهر نهاد آدمی شناخته ست
رهروی شنید و گفت:
کار عاشقان پاکباخته ست!
گفتم؛‌ ای رفیق راه ،‌
یک نگاه مهربان که از تو ساخته ست !

اقاقیا سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 17:44

سلام....استاد ارزشمند
واقعا قلم یا(کی برد فرسایی) قادر نیست درباره شما و مطالب دلنشینتان بنویسد...همیشه زنده و پاینده
باشید.

غریب تنها سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 17:55

سرانجام بشر را،‌این زمان ،‌اندیشناکم، سخت
بیش از پیش،
که می لرزم به خوداز وحشت این یاد،
نه می بیند،‌
نه می خواند،
نه می اندیشد،‌
این ناسازگار،‌ ای داد!
نه آگاهش توانی کرد،‌ با زاری
نه بیدارش توانم کرد، با فریاد!


نمی داند،
بر این جمعیت انبوه و این پیکار روز افزون
که ره گم می کند در خون،‌
از این پس،‌ماتم نان می کند بیداد!

نمی داند،
زمینی را که با خون آبیاری می کند،‌
گندم نخواهد داد!

حمیدیان جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 13:10 http://www.narvaan.blogsky.com

فقط حرف بزنیم اما تا کی ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد