سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم...

مرغی نهاده روی ز باغی به خرمنی
ناگاه دید دانه لعلی به روزنی
پنداشت چینه ای ست...به چالاکیش ربود
آری نداشت جز هوس چینه چیدنی
چون دید هیچ نیست فکندش به خاک و رفت
زین سانش آزمود ... چه نیک آزمودنی!!
خواندش گهر به پیش... که من لعل روشنم
روزی به این شکاف  فتادم ز گردنی
ما را فکنده حادثه ای... ورنه هیچگاه
گوهر چو سنگریزه نیفتد به روزنی
خندید مرغ و گفت که با این فروغ و رنگ
بفروشمت اگر بخرد کس به ارزنی
(پروین)

پروردگارا... توفیق دعا را رفیق ام گردانخدایا! به من بیاموز که در بازار مکاره آدم فروشی... پیوسته خریدار دل انسان ها به بهای دل باشم! ... خدایا به من توفیق ده که در این بازار فروشندگی را نیاموزم!

پروردگارم! به من بیاموز که انسان شریف است و انسانیت ماندنی... به من توفیق ده که شرافت انسانی را به تمناهای نفس دنیازده وانگذارم!

خداوندا! به من آن شکیبایی را عطا کن که تا زنده ام بدانم که جوانمردی، سرمایه نخست راه انسانیت است... بدون آن به هیچ سرمایه ای نخواهم رسید... به من بیاموز که حتی در تیرگی دلهای کینه توز نیز، گوهر مهربانی تو نهفته است! خدایا به من توفیق ده که یابنده گوهر مهربانی از دل تاریکی باشم!

پروردگارا! به من بیاموز که بهترین انتقام از ناجوانمردی، جوانمردی است و چشم پوشی... به من توفیق ده که از سخت ترین نامهربانی ها، استوارترین دوستی ها را بسازم!

پروردگارا! به من آموختی که عشق مسیر پیروزی است... به من توفیق ده تا بندگانت را دوست بدارم

و ... پیوسته عاشق ات بمانم!

آمین!

خانه دوست کجاست...

آرزوی باغبان‏‎....‎

در زندگی برای اندوه همه بهانه ها مهیاست‎، نیازی به کندو کاو نیست.

 به دنبال بهانه ‏ای برای شاد بودن باش و از بهانه های ‏کوچک شادی آفرین به بهانه اصلی بازگرد، ‏به او...

 ... به مهربانی که نهال وجود ما را در گلدان ‏طبیعت کاشت، تنها به این آرزو که چوب ‏عریان وجود ما ریشه شادی بزند و از این ‏گلدان کوچک و تنگ به باغ بزرگ شادی برده‏‎ ‎‎ ‎شود...

... زندگی برای وسعت یافتن وجود ‏ماست تا در همه سختی ها، ناملایمت ‏ها، نامرادی ها و ناکامی ها، هسته وجود ‏ما بارور شود، آماده شود برای جهانی زنده از ‏شادی که در آن جاودانه آرام ‏خواهیم گرفت...‏‎

مدتی این مثنوی تاخیر شد... مهلتی بایست تا خون شیر شد

خانه دوست کجاست...؟این دوشنبه صبح، کلاس مهندسی اطلاع رسانی داشتیم و بحث بر سر گام سوم پروژه کلاس بود. این کلاس مثل یه کارگاه نجاری هست که هر کدوم از بچه ها باید از روی الگویی که ارائه می دم، کاردستی خودشون رو مهندسی کنند و بسازند. وقتی که این قسمت از الگو رو توضیح می دادم، حمید گفت: استاد این الگویی که شما ارائه می دین برا من مبهم هست... مثل این می مونه که شما یه آدرس رو تو خیابون ها و کوچه پس کوچه های شلوغ تهران می دین و از ما می خواهین که بتونیم اون رو پیدا کنیم! خب این برا ما سخت هست...

از سوال حمید فهمیدم که اتفاقا چقدر فلسفه کار برای اون و قاعدتا بقیه دانشجویان کلاس روشن و شفاف هست... اینقدر سوال حمید مفهوم داشت که حیف ام اومد، از مسیر زاینده ای که برای بحث باز کرده بود بگذرم هرچند با اصل بحث تخصصی کلاس ظاهرا فاصله داشته باشه.

به حمید و همکلاسی هاش گفتم: نه فقط فلسفه کلاس ما بلکه فلسفه زندگی همین است... اینجا هستیم تا آدرس هایی رو که بهمون دادن پیدا کنیم... اینجا آدرس و فرمون هردو دست ماست... کس دیگه ای رانندگی نمی کنه تا ما کنار دستش لم بدیم، چشمامون رو به تفرج دور و اطراف بفرستیم یا اصلا بر روی راه ببندیم، خودمون رو از تلاش رفتن و رسیدن فارغ کنیم و راننده ما رو در مقصد پیاده کنه... نه! باید خودمون رانندگی کنیم باید خودمون از بین مسیرهای مختلف مسیر درست رو انتخاب کنیم... و با تمام وجودمون ببینیم که "خانه دوست کجاست"!

به بچه ها گفتم: خوشبختانه، در این مسیر اونقدرها هم تنها نیستیم... یک راهنما همیشه در کنار دست ما نشسته... و هر وقت که می خواهیم به یک مسیر اشتباه بریم به ما یادآوری می کنه اما اون فقط یادآوری می کنه... فرمون رو از دست ما نمی گیره... فرمون از روز ازل به دستان ما سپرده شده... و تنها در پایان راه از دستان ما  جدا خواهد شد!

در همون روز ازل که روز قول و قرارها و گرفتن آدرس ها بود... همه چیز رو دادن...

عشق در وجود ما هست... باید نقدش کنیم

علم در وجود ما هست... باید کشف اش کنیم

شراب خوبی ها یک یک در مخزن وجود ما ذخیره اند... باید این زلال رو جاری کنیم همچون چشمه ای که از دل زمین جاری می شه...

و... آدرس "خانه دوست" در فطرت ما هست... باید خانه و دوست هر دو رو بیابیم تا در آغوش مهربانش از همه خستگی ها به آرامش برسیم...

نهال به مرجان می گه: جو گیر نشو دختر! تو از چی خبر داری!!؟

نهال دختر معترض من توی دانشکده، دیروز به مرجان نوشت: اینقدر جو گیر نباش مرجان …. تو از هیچ چیز بین اونا خبر نداری … تو که حرفای طرف مقابل رو نشنیدی … این قدر زود قضاوت نکن و خودت رو ننداز وسط مسائلی که ازش خبری نداری …

این چند روز بچه های من توی دانشکده، ابراز محبت های زیادی نسبت به بابای فقیرشون داشتن... می خوندم و اشک شوق در چشم ام و  عرق شرمندگی از دستهای خالی ام روی پیشونی ام سبز می شد... و سکوت ام رو توی سپیدار می نوشتم...

اما یه دخترم چیزی رو نوشت که باعث شد صدبرابر توی دل بابا جا باز کنه... هرچی فکر کردم چهره نهال ام به خاطرم نیومد!! افسوس از حافظه این بابای پیر! اما چیز مهم تری بود که موجب شد سکوت ام رو بشکنم و بگم نهال! باباجون دوست ات دارم...! نوشته نهال خطاب به دختر پرشور و شلوغ من مرجان... که خودش هم قبلا به اندازه نهال با بابا دعوا مرافعه راه انداخته بود و اینقدر خوب (نمی گم درست) نوشته بود که همون موقع عین مطلب اش رو گذاشتم تو سپیدار.

حالا هم نهال به مرجان نوشته: جو گیر نشو دختر! انصافا خوب نوشته... حتی اگه احتمالا درست ننوشته باشه...

می خوام بگم: من این توصیه نهال رو قبول دارم... شما از مسائل خصوصی خادم با جعفری چی می دونید؟ اما قسمت دوم توصیه اش رو به این مفهوم قبول ندارم که پس به ما چه!؟ نه... این گمراهی هست و فکر نکنم منظور نهال هم این بوده.

می خوام از طرف خودم و نهال به شما که دانشجویان خبرنگار تنها دانشکده تخصصی خبر در کشور هستین بگم: این حق شماست که عمق مسائلی رو که بر دانشکده شما می ره تحلیل کنید و بدونید... شما چه می دونید در دل آقای خادم چی می گذشته که با قدیمی ترین و صمیمی ترین دوست اش اینطور رفتار کرده... خادم کسی بوده که در دوران های قبلی زندگی اش با یک دل صاف و شفاف، جلوی بسیاری از نامردی ها و ناجوانمردی ها ایستاده... خیلی جاهاش رو هم در کنار و پشت سر همین جعفری ایستاده و هر دوشون هم چوب های تلخ و دردناک این خصلت شون رو خورده ان... حالا چی شده ... در دل خادم چه اتفاقی افتاده... چی می گذره پس پرده های دل و ذهن که با جعفری که امید به اومدن خادم برای التیام زخم های کهنه دانشکده داشت... اینطور رفتار می کنه که گویی چشمانش هیچ چیز رو نمی بینه و ذهن اش هیچ گذشته ای رو به خاطر نمی یاره!!؟ شما چه چیزی رو فهمیدید؟ به چه حقیقت تلخی رسیدید!؟

نهال حرفی رو زد که یه خبرنگار باید بزنه... حرفی رو زد که شروع کنکاش و پژوهش و تلاش خبری یک خبرنگار هست برا کشف حقیقت... اگه حقیقت دانشکده خودتون رو نفهمید... چه چیزی از کشور و دنیا رو خواهید فهمید!!؟

از نهال سپاسگزارم... و می خوام که به توصیه اش عمل کنید... اونوقت با شجاعت یک خبرنگار حرفه ای بنویسید....

سرفراز باشید

روز دانایی... مبارک باد!

 

درس معلم ار بود زمزمه محبتی         درس معلم ار بود زمزمه محبتی...

 

      روز دانایی،

      روز آموختن...

      و روز روشنایی

      بر همه مسافران راه اندیشه...

                                            مبارک باد!

یادم باشد...


یادم باشد... زندگی خوش است و تنها دل ما، دل نیستیادم باشد حرفی نزنم که دلی بلرزد خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد که روز و روزگار خوش است و تنها دل ما دل نیست
یادم باشد جواب کینه را با کمتر از مهر و جواب دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم
یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم و برای سیاهی ها نور بپاشم
یادم باشد از چشمه درسِِ خروش بگیرم و از آسمان درسِ پـاک زیستن
یادم باشد سنگ، خیلی تنهاست... یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند
یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام ... نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان
یادم باشد زندگی را دوست دارم
یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی قربانگاه می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم
یادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه ی دوره گردی که از سازش عشق می بارد به اسرار عشق پی برد و زنده شد
یادم باشد معجزه قاصدکها را باور داشته باشم
یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کس فقط به دست دل خودش باز می شود
یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم
یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم
یادم باشد زنده ام
و ...

پایان!

مدیرعامل محترم ایرنا

جناب آقای خادم

باسلام و احترام، با توجه به جمیع مسائل و جوانب مختلف شرایط موجود، و پیرو قرار و توافق حضوری، به این وسیله درخواست بازنشستگی و یا بازخریدی خود از خدمت در سازمان خبرگزاری جمهوری اسلامی را تقدیم می دارم.

امیدوارم این اقدام موجب گشایشی برای دانشکده خبر و دانشجویان، اساتید و همکاران آن هم باشد. دست من در دانشکده در تمام دوران مسوولیتم خالی بود اما یقین دارم که شما دست مسوول بعدی را پر خواهید کرد و این برایم خوشحال کننده است.

دانشکده خبر که با بی تدبیری مدیران قبلی ایرنا، در آستانه تعطیلی قطعی قرار داشت، با تلاش و همت دانشجویان، اساتید و کارکنان دلسوزش پابرجا ماند حال آنکه بسیاری از دانشکده های دیگری که متعلق به نهادهایی بس قدرتمند بودند، یکی پس از دیگری تعطیل شدند. مقدمات برگزاری کارشناسی ارشد خبرنگاری فراهم شده است و در مجموع با تلاش هایی که شد و علیرغم همه محدودیت ها و کج سلیقگی هایی که در حق دانشکده روا داشته شد، هم اکنون این دانشکده از دوران سرد زمستانی خود عبور کرده و دوران آفتابی آن آغاز شده است. امیدوارم برای همه کسانی که در چنین دورانی ثمره زحمات گذشته را بر می دارند، مبارک و گوارا باشد.

دانشکده خبر، اکنون یکی از مشهورترین و محترم ترین نهادهای آموزش عالی کشور است و ارزش آن را دارد که رشید و بالنده باشد.

بنده هم که در این دوران از همه امتیازات و حقوق قانونی یک رییس دانشکده محروم بودم، نیاز به استراحت دارم و تقاضا می کنم با مرخصی استحقاقی ام به مدت سه هفته از سه شنبه دوازده اردی بهشت تا دوشنبه یکم خرداد ماه موافقت فرمایید.

از خداوند رحمن برای همه آرزوی آرامش، شادکامی و موفقیت دارم.

نه عمر نوح بماند نه ملک اسکندر             جدال بر سر دنیی دون مکن درویش

محمدحسن جعفری سهامیه

یازدهم اردی بهشت ماه ۱۳۸۵

 

برای لحظه های دلتننگی!



دل غمدیده ما در جهان غمخوار هم دارد  
برای راز دل، دل  محرم اسرار هم دارد

سخن بسیار دارد دل  ز جور  روزگار  اما    
اگر گوید سخن، داند ضرر بسیار هم دارد

نمی گویم به غیر حق به عالم گرچه می دانم  
که گوش  از بهر بشنیدن در و دیوار هم دارد

سر  سبزم   زبان سرخ  آخر  میدهد بر باد  
چرا چون حرف حق گفتن طناب دار هم دارد

هنوز ای مدعی  اندر فراز دار  در عالم   
علی درمکتب خود میثم تمار هم دارد

بجای نوش دائم میزنی نیش ونمی دانی
که این راه و روش را عقرب جرار  هم دارد

(ژولیده خراسانی)