سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

چیزهایی مثل شوخی... چیزهایی مثل شوخی... چیزهایی مثل شوخی!

برخی دوستان انتظار داشتند که "سپیدار" صفحه ای برای "طنز" نیز داشته باشد! (لابد فکر می کردند که اینجا را دیگر کم    می آوریم!!). بدور از لطف ندیدم که از یک نمونه قدیمی شروع کنیم.

یادم هست سال 1378 بود که دوست عزیز و رییس وقت ما آقای دکتر وردی نژاد، سفری را به وین آمدند که آن زمان محل ماموریت من بود. به عنوان تحفه ای وطنی! این نوشته را شب قبل از ورودشان آماده کردم و در فرودگاه تقدیمشان کردم. بعدها شنیدم که ایشان همین طنز را در جلسه معاونین ایرنا نیز عرضه کرده اند تا همگان محظوظ شوند!

 

امیدوارم که خنده بر دل شما نیز نشاند. پس بخوانید لطفا!!!

 

 

نادره الحکایات  فی احوالات شیخنا الدردانه!

 

... آن فرد زمانه، آن مراد شبانه، آن ورد یگانه، آن نبش فرزانه، آن صاحب رسانه، آن راس اخبار محرمانه، آن موجد هزار و اندی روزنامه،... مولانا "فر" ایدون   زاد"ورد" ازنوادر روزگار بود و در راست کردن جریده و طبع نامه هرشب پای کار!

و از کراماتش این بس که به سالی از عمر فانی، هزار یومیه و سبعیه و عامیه بیرون داد و باز فرمود که: "بس نباشد هنوز" و همچنان بیرون می داد... ادام الله مطبوعاته!

نیز از کرامات کافه شیخ بود که خلایق از عام و خاص بر سر کار می کاشت کاشتنی. آورده اند که نیم شبی یک تن از مریدکان با او درخلوت بود و مرید و مراد با یکدیگر در جلوت. مریدک به دامانش آویخت که حاجتی دارم! امشب از در تو باز نروم تا روا فرمایی! فرمود: تمنایت بر گو که امشب در نزهتم و هیچ حاجتی ناروا نگذارم. مریدک محذوری همی کرد. شیخ مکرر کرد که بازگو! مریدک طفره ای دیگر آمد! شیخ فرمود: ای رندک عیار! دانستم اندوه پنهانت را، دل در هوای عزیمت به دیار اجانب بسته ای! پس خوش باش که مقبول افتاد. مریدک گفت نع! معاذالله! فرمود کرمه الله پس دم گاوی خواهی که به آن در آویزی، دل شاد دار که که از سپیده دم تو را لباس مشاورت دهم. گفت: نع! والله این نباشد... فرمود: پس مدیریت است. گفت: نع نباشد! – معاونت؟ - نع!!  شیخ به هیبتی که خاص او بود(ادام الله هیبته) فرمود: پس قالب تهی کن که جان بر لب رسید از این همه استنکاف که تو کردی و عشوه ها که نمایاندی! – گفت: تمنایم پرسشی است که خواب از من ربوده و آرامش از من بازداشته، رخصت دهی بازگویم. – فرمود: هر آنچه خواهی بازگوی بدور از واهمه ای. گفت: در تو رازها بسیار دیدم یکی شان از بقیه گنده تر! آن راز بر من بگشا که بسیار مشتاقم. فرمود: چه باشد آن راز که امشب توان بازکردن هزار گره اسرار در من باشد. گفت: به ملاطفتی بازگوی که از این همه خط بازی های قدیم و جدید، برکدام خط است مراد ما! فرمود شیخ ما: نالوطی مریدی که تو باشی! سوالی سخت تر "سرچ" نکردی به این هنگامه! مریدک به اصرار گرفت! شیخ ابرام کرد (حفظه الله) و فرمود: اصرار بیهوده واگذار. سوالی ساده بر گو تا تو را پاسخ آورم و در این نیم شب بدون گرفتن حاجتی از درگاه نروی. گفت: بی گمانی آورم! در این اندیشه ام که در این شلوغی بازار حجره ای ساز کنم. از شهود مکنون خود مرا نشانی ده! فرمود: هرجا خواستی راست کن اما حذر دار که در کشمکش دوران هیچ دکان برجای نماند مگر آن که به کمینه ای آن را ده نبش باشد بلکه بیشتر و اگر توانت بود بیشترتر که هرچه منبوش تر بهترتر! مریدک به سراسیمه ای می گریخت. شیخ به بهتی فرمود: کجا به این تعجیل؟! گفت: گاه به در رفتن است که همه رازها به طرفه العینی بر من گشوده گشت... و شیخ را از این رازها بسیار بود ناگشوده. کثرهم الله.

 

... گویند هر طایفه را نشریه ای ساخته بود: از جوانان و پیران و نسوان ... تا بنایان و قصابان و نورباطنان، هریک را جریده ای راست کرده بود همه را چهاررنگ! می خواست که نوردلان را نیز رنگ زند. گفتند آنان رنگ را در نیابند. گفت: این دیگر مشکل خودشان است، چشمشان کور، نورباطن نمی شدند!

 

روایت است که روزی در حلقه معاونان و مخبران و مصاحبان و مهاجران و منافقان نشسته زانوی غم به دو پهلو! خیل مشاوران نیز در حضور بودند که شیخ ما هزار و یک مشاور داشت ازداد الله تشویراته! مشاوری پرسید: شیخ را سبب این اندوه چیست؟ باشد تا مشورتی تازه در دهیم! شیخ لبان به گلایه بر گشود که چه اندوه از این عظمی تر که چند صباحی است هیچ جریده تازه ای راست نکرده ایم. مبادا طایفه ای باشد بی جریده مانده و ما راحت سر بر بالین می نهیم. اصحاب سر در جیب اندیشه نهادند و گویند که تا هشت ساعت پاسخی بر نیامد به قاعده مالوف. در این اثنا مریدی از مریدان فراخ باطن شیخ را سخت بر طعام حاجت بود که در روز بیست وعده بر سفره می نشست و همچنان سیری نداشت!  زبان به شکایت گشود که سوالی به این صعوبت را بی "اطعمه ای" پاسخ نیاید. در حال ظریفی از جا برجست که یافتم!! و همگنان مبهوت بودند که چه را یافته است! گفت: شیخ ما را بر همه طوایف کرامت رسید مگر طایفه خوش خوراکان که مظلوم افتادند و آنان را جریده ای نباشد. چه نیکو که آنان را نیز جریده ای راست کنیم و نام آن اطعمه نهیم و نیکوتر آنکه این مرید دایم الخوراک به سردبیریش گماریم. همگان بر او تحسین آوردند و شیخ را نزهتی آمد بی حد که تا ایامی چند همچنان برجای بود! انارالله نزهته.

 

... و گویند که به کرات معاون می کاشت بی تشبیهی چون کاشتن گز در خاک. هریک از دیگری بهتر!! در آغازش معاونی بود از مریدان مقرب از بلاد سهام که تا خلایق به یاد دارند پی اچ می خواند. از کراماتش اینکه مردمان از روز نخست او را "دکتر" خواندندی و تا روزگار بود بر این صفت بماند و کس ندانست که او کی پی اچ ستاند و جان برلب همه رسانده بود از این پی اچ خوانی. رمالان گفته اند که به هزاره چهارم میلادی به جلسه دفاع اندر خواهد آمد... زید الله کثره سنواته.

چون این معاون بر شد معاونی دیگر کاشت و کس سرانجام درنیافت که نام و نشانس کیست و به چه کار مشغول. همین قدر معلوم بود که ایامی چند را به اشتراک و تعاون گذرانده و نقل است که ایامی درازتر را  "منتظر" دم گاوی مانده! الله اعلم! از کراماتش اینکه بر هر سوال سخت، ریشخندی معروف داشت و اگر سوال تازه کردی ریشخندی می افزود و مکرر می کرد تا مشکل از زیر سبیل می گذراند. چون از پس ایامی این نیز برشد، شیخ ما طرفه ای دیگر بر معاونت کارید هو المسمی بالصدق که در ایام کهولت مخیله ریاست داشت. مکرر می فرمود که از شیخ چیزها آموخته و چیزها به شیخ آموخته و کس ندانست چه باشد آن آموزیده و آموزانده!! هوالعالم.

 

روزی را شیخ در حجره خویش بر کنار پنجره غنوده منظر گذر "یوسف آباد" نظاره همی کرد. مریدی پرسید: ای شیخ نباش (به تشدید باء!) اگر زبانم لال این معاون نیز بر شود چه تدبیر کنی که دیگر کس نمانده او را به معاونت کاریدن! شیخ گفت: نه چنین است و در حال دست از سوراخ اتاق به خیابان گشود و به آنی بازبرکشید. دیدند کسی به هیبت کارجویان در میانه حاضر است پارویی در یک دست و بیلی در دیگر دست! شیخ روی به مرید کرده فرمود: اکنون تو را نمایانم که معاونت کاریدن نه چنان سخت است که تو انگاری! مگر آن که کارجویی بر سر دوراهی روبرو نباشد!! پس بی محابایی بیل و پارو از کاریاب بی نوا ستاند و حکمی بر وی داد بر معاونت! و گویند که نفس از کاریاب بر نیامد و بر این لباس بود تا ایامی چند بر شد و بار به دیار فرنگ نهاد و کاریابی دیگر معاونت گرفت... و شیخ را از این کرامات بسیار بود.

 

و نیز گفته اند که بی حد اتحادیه اخبار راست می کرد برای ملل بی نوا!! و مریدی داشت "خد داده" و توانا در راست کردن هر اتحادیه به طرفه العینی. و گویند که هرگاه به مبال می شد در همان گیرو دار، از کثرت اندیشه، یک نقشه کامل می کشید از اتحادیه ای تازه! و پیوسته بود که خلف را که تسمیه اش به آدینه می رسید گفت اتحادیه ها مغتنم دار که هریک را به کشمکش و زحمتی بیرون داده ام!

 

به گاهی شیخ را پرسیدند: آکسنا چه باشد! فرمود: نزد ما چیزی مثل اکونا! گفتند تعبیری از اوآنا بر ده. فرمود: همان ناناپ است بدون کمی و کاستی. گفتند بیشتر بر گو! گفت: چه قواره نادان که شما باشید. در نمی یابید که به هزار محنتی ریاست این همه در کف آوردیم و ما را اندیشه ای جز این نبود. چه جای اندوه که این ریاست به روزگاری است روی دستمان مانده! و کس را در بلاد دور و نزدیک هوای برداشتن آن نیست! و این راست می گفت حفظه الله!

 

و نیز از کرامات شیخ ما گویند که با هرکس از چپ و راست و تند و کند، حشر و نشر داشت بی آنکه گزندی به او در رسد و نفعی به معاشران! طنازی از طایفه خبرچینان در مصاحبتی همگانی شیخ را پرسید: راست است که با هرجماعت از هر فرقه و عقیدتی نشست و برخاست کرده تمشیت نمایی!!؟ فرمود: نشستن را احتمالی باشد اما کس ندیده که ما با کسی بر خیزیم! تمشیت را که اصلا و ابدا! این وصله از ما برکنید و به مرتضی نبوی بچسبانید! که این وصله ها او بر ما تدارک ببیند نالوطی! و نکته ها  در این کلام شیخ بود که کس در نیافت مگر مریدان مقرب! کثرالله ادراکهم!

 

و معروف بود که بسیار سرمقالت ها برنبشت که هزار دفتر آن را اول و آخر نبود. گویند شبی شد که سرمقالتی ننبشه بود از بی مجالی و جریده در مطبوعه معطل مانده! فرمود: همان سرمقالت را که به سالی قبل در این روز چاپاندیم مکرر بچاپانید! چاپاندند و صدا از کس در نیامد و زمینی به آسمان شدن نه. و گویند که شیخ ما هر شب به سرمقالت نبشتن تنها بود و هر پگاه به خواندنش نیز تنها! و شیخ مکرر می فرمود: سرمقالت نه از بهر خواندن خلایق است که حکمتش نبشتن ماست! و این عجیبه حکایتی است از حکایات شیخ ما (کرمه الله).

 

و دایره کرامات شیخ ما بدان حد فراخ است که شرح مکفی آن هزار مثنوی خواهد و نشاید در این مختصر گنجد. تمت!