سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

عید بر عاشقان مبارک باد!

 

... امروز دین شما را برای شما کامل کردم و نعمت ام را بر شما تمام گردانیدم و خشنود گشتم که اسلام دین شما باشد (حضرت دوست قرآن کریم)

این هم نغمه زیبای یا علی مدد! کلیک کنید 

انتصاب امیر عدالت،  بر مقام امامت، به دست خاتم رسالت، به فرمان صاحب شریعت، بر رهروان ولایت مبارک باد!

ماجرای من و خانوم رییسیان!

سلام... ببخشید که یکی دو روزه به شما سر نزدم! عوض اش امروز می خوام یه ماجرای نسبتا قدیمی که برا خودم هیچوقت کهنه نمی شه رو براتون تعریف کنم... ماجرای من و خانوم رییسیان! اما اگه طالب دونستن اش هستین... باید یه مقدمه کوچولو رو بخونید... تا به قول امروزی ها اهمیت راهبردی این ماجرا براتون جا بیفته!!

این مقدمه مربوط می شه به وضع زبان انگلیسی بنده،‌ که هرچه تو دبیرستان خوب بود(البته به استثنای دیپلم که با تک ماده گذروندمش!!) تو دانشگاه افتضاح بود. یادم هست سال 1355 دو واحد درس انگلیسی رو در دانشگاه تهران با یه معلمی داشتیم به اسم Mr. Evjen که ایشون رو از آمریکا وارد کرده بودن تا مستشار زبان انگلیسی بچه های دانشکده ادبیات باشن!! راست و دروغش برام مشخص نشد ولی بعدها شنیدم که ایشون و یه کرور معلم زبان آمریکایی دیگه که ریخته بودن تو دانشگاه تهران،‌ همه شون دیپلمه بودن! حالا این جای خودش.... داشتم می گفتم که دور از جون، من یه ترم سر کلاس ایشون بودم اون هم هفته ای شش ساعت اما بی معرفتاش دروغ می گن اگه یه کلمه شما از Mr. Evjen فهمیدید... من هم تو اون چهارپنج ماه فهمیدم... فکر نکنید این به خاطر لهجه عجیب و غریب آقای اوجن بود ( که این رو خانم دستیار ایرونی شون تایید می کردن!) نه!! زبان من شاهکار بود!!! یه روز Mr. Evjen که حسرت به دل شده بود یه کلمه انگلیسی از من بشنوه! یه واژه ای رو روی تخته سیاه نوشت و از مسترجفری که بنده باشم خواست که معنی اش کنم. گناه کبیره کرده باشم اگه من معنی اون کلمه رو بلد بوده یا گفته باشم!! ولی یادم هست که تو اون حالت هیجان یه صدای مخصوصی که نمی دونم از کجای حنجره من بود، از من متصاعد شد!! این Mr. Evjen رو می گی!! انگار خدا دنیا رو داده بهش... صد بار من رو تشویق کرد... چون فکر کرد من درست جواب دادم!!!! بیچاره Mr. Evjen چقدر عرق می ریخت تا زبون ما بازبشه ولی به عمر اقامت اون تو ایران قد نداد که نداد!! خب بگذریم.... این از مقدمه ماجرای من و خانم رییسیان! حالا بریم سر اصل مطلب!

دلم براتون بگه که سال 1359 بود که من و سه یار دبستانی دیگه (شهریار نیازی، مهرنوش جعفری، یوسف عسکری نژاد) داشتیم طرفهای پارک لاله پرسه می زدیم و از این که دانشگاهها تعطیل شده بود و علاف مونده بودیم، لذت می بردیم!! یوسف گفت: بچه ها بریم روزنامه بخریم... خریدیم و اتفاقا یه آگهی استخدام ایرنا رو دیدیم! همون روز اومدیم استخدام شدیم با ماهی سه هزار و چهارصد و پنجاه تومن!!

اون سال گذشت و سال بعدش یعنی سال 1360 رییس خوب ما دکتر کمال خرازی مدیرعامل وقت ایرنا،‌ به بنده ماموریت دادن که گروه ترجمه اخبار خارجی رو ساماندهی!! کنم. بنده هم با کمال پررویی و شجاعت رفتم شدم سردبیر گروه!!!

اون موقع ها هنوز حجاب اجباری نشده بود. تو گروه ترجمه دو تا خانم جوون مترجم کار می کردن... یکی خانم رضایی که یادم هست ماشاالله با اون قد و قواره بلند و خوش ترکیبی که داشتن، موهای بلندشون تا پایین شونه ریخته بود. یکی هم همین خانم رییسیان خودمون که نقل بحث ما هستن که ایشون هم علاوه بر نعمت زیبایی که از اون بهره مند بودن همچین یه نم مغرور بود و گاهی بدجنسی هایی هم در حق بقیه و بویژه رییس جدید که بنده باشم، داشت. خلاصه... یه چند روزی گذشت تا این که یه روز صبح من رفته بودم تو اتاق تله پرینتر که پایگاه آقای جبین شناس بود! تو این اتاق، تلکس همه خبرگزاری های خارجی بود و یادمه من داشتم با حسرت تلکس آسوشیتدپرس رو نگاه می کردم و البته نیازی به یادآوری نیست که کلمه ای هم سر در نمی آوردم!!

در همین اثنا بود که خانم رییسیان شیطون، مغرور و خرامان وارد اتاق شد... یه وراندازی از سر تا پای من کرد و ... با یه لحنی که از حکم اعدام بدتر بود گفت: آقای رییس از خبرگزاری ها چه خبر؟!!؟ گفتم: واللا خانم رییسیان من که سردر نمی یارم این نوشته ها رو!! ایشون هم بلافاصله گفت:‌ اختیار دارین! مگه می شه رییس گروه ترجمه از زبان سر درنیاره!! ... آره خانوم رییسیان این رو گفت و با غیض تلکس آسوشیتدپرس رو از جلوی دست من از دستگاه جدا کرد و رفت....! 

... باور بفرمایید انگار سقف اتاق تله پرینتر رو سر بنده بینوا پایین اومد و البته بیشتر آرزو داشتم که زمین دهان باز می کرد و بنده رو میل می فرمود!!!

... اون روز گذشت و روزهای دگر هم... ولی مهم این بود که خانم رییسیان کار خودش رو کرده بود... دو سال بعد به لطف یک جمله دلسوزانه اما تلخ چون زهر حلایل، من همزمان مترجم انگلیسی و عربی خبرگزاری بودم (درکنار کار سردبیری)... و سال بعدش هم به برکت همین تحول بود که در آزمون فوق لیسانس زبانشناسی قبول شدم و در همون رشته هم دکتری ام رو گرفتم.... آره خانوم رییسیان... مسیر زندگی من رو متحول کرد... سرنوشتم رو عوض کرد... برا همین هنوز هم یه عالمه دوستش دارم این خواهرم رو... و خوشحالم که هنوز هم همکاریم... البته خانوم رییسیان خیلی متواضع هست و صمیمی و من هم خیلی ممنونش ام... گاهی بهش می گم خانوم رییسیان!... تو می دونی زندگی من رو متحول کردی؟ و اون با همون آرامش اش می گه: نه به خدا... چطوری؟ و من بهش قول داده بودم که یه روزی براش تعریف کنم...

برکه رویای من.... برکه رویای من... برکه رویای من....

 

بر برکه رویای من یک غاز وحشی          می خواند  بی تابانه  یک  آوای وحشی

می خواند و می لغزید ناآرام و آرام          همچون سکوتی گنگ از یک راز وحشی

فکر نکنید که غزل "برکه" (البته من این اسم رو براش گذاشتم) فقط دو بیت هست و همین طور فکر نکنید من بقیه اش رو بلد بودم و براتون ننوشتم... نه این غزل داستان شیرینی داره که اگه حوصله تون بیاد براتون می گم. سال ۱۳۶۹ بود که در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران در کلاس های درس دوره دکتری، با خانم فاطمه راکعی (شاعره شیرین طبع معاصر) هم کلاس بودیم(خانم راکعی دانشجوی مهمان و مهمان عزیز ما بودند). درسی داشتیم درباره اوزان شعر فارسی از دیدگاه زبانشناسی که استاد یدالله ثمره اون رو تدریس می کردند. استاد از سر شوخ طبعی خانم راکعی رو مورد ملاطفت قرار      می داد! به گونه ای که گویی خانم راکعی با اون چادر مشکی و مقنعه سفت و محکم اش از شعر و ادبیات فارسی به اندازه زبان سانسکریت فاصله داره!! شاید هم استاد اصولا شناختی از خانم راکعی و ذوق شعری اش نداشت. خانم راکعی هم سکوت می کرد و می گذشت تا نکته گویی های بعدی استاد ... تا این که یک روز قرار شد خانم راکعی نمونه ای از غزل فارسی رو مثال بزنه... خانم راکعی غزل برکه رو تا آخر خوندند... زیبایی،‌ لطافت،‌ سادگی، تصویرسازی و خیالپردازی غزل همه از جمله استاد رو منقلب کرد... پرسیدند که شاعرش چه کسی است و خانم راکعی به اشاره فهموندند که سروده خودشون هست... اما منتشرش نکردن چون اون رو برا همسر عزیزشون سروده ان. 

 من از اون موقع تنها همین دو بیت غزل به خاطرم مونده... نمی دونم بعدها خانم دکتر راکعی این غزل رو منتشر کردن یا نه ولی همیشه دوست داشتم متن کامل غزل رو داشته باشم... حالا هم همینجا ا ز خانم دکتر می خوام که اگر خبردار شدن، این غزل رو به وبلاگ سپیدار هدیه کنن تا همه از اون لذت ببرن....

اما از قدیم گفتن:‌ در بیابان لنگه کفشی نعمت است... پس این رو بخونید لطفا!!

برکه ای  ساکت و خیال آسا...   

                                                در خمار دو پلک من خفته

پلک ام اما در این هراس کزو

                                               نشود  خواب  برکه    آشفته

برکه را   طاقت  تلاطم   نیست    

                                                     دست از موج دریه او شسته

برکه را  با نسیم  پیمانی   است

                                                         بگذر ا ز  ساحت  دل   آهسته

کودکانه مزن تو  برکه  به   سنگ   

                                                           می شود  ساز و راز  بشکسته

برکه تفسیر خامش دریاست 

                                                                وحشی ای دل ز های وهو شسته

رازها در کلام خاموش اش    

                                                                    ...محرمی گر، نیوش  ناگفته!

                                            برکه ای ساکت و خیال آسا   

                                                         در خمار دو پلک من خفته....