سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

ماجرای خادم، جعفری و ایرنا ... با یه کرور شارلاتان های حرفه ای

این مطلب رو دوست ناشناسی فرستاده که خودش رو "الف.ت." معرفی کرده... تا ببینیم حرف حسابش چی هست.

سلام ... این روزها آب و هوای ایرنا و دانشکده یا بهتره بگیم شما و خادم ابری هست... این رو همه می دونن حتی اون کسایی که تو چند ماه گذشته، اوقات بیکاری شون رو تو خبرگزاری به شایعه پراکنی و تحلیل های صد تا یه غاز درباره نقش پشت پرده شما در تحولات ایرنا می گذروندن (البته این جماعت این روزها دیگه خیلی دمغ هستن که نشخوار ندارن!)...

بنده به عنوان یه کسی که شما دو نفر رو خوب می شناسم... ایرنا و دانشکده و احوالات سالهای گذشته و حالش رو خوب می شناسم... این مدت سکوت کرده بودم... تا این که شما اون نامه به وزیر ارشاد رو زدین تو وبلاگتون. اول حس خوبی نداشتم... از کار شما هم خوشم نیومد... اما بعد دیدم اتفاقا این کار از خیلی جهات می تونه برکت داشته باشه برا روشن شدن خیلی از فضاهایی که تاریک مونده بود و میکروب ها و کرم ها تو همون فضاها داشتن رشد می کردند و مثل موریانه شخصیت افراد رو و سرمایه دوستی آدم ها رو می جویدند.

این بود که دست به قلم شدم و این مطلب رو نوشتم. قسمت اولش رو می فرستم براتون. با شناختی که از شما دارم اون رو تو وبلاگتون می زنید و سانسور هم نمی کنید. وقتی قسمت اول رو زدین بعدی هاش رو هم می فرستم.

اول از همه می خوام به همه شارلاتان ها بگم که مطمئن هستم این طوفان و گرد و خاکی که بین شما دو نفر هست می خوابه... دوباره شما نیت و دل همدیگه رو پیدا می کنید... فکرتون با هم منسجم می شه و هم ایرنا و هم دانشکده از برکاتش سود می بره... پس بهتره خواب و خیال برشون نداره که فکر کنن آب گل آلوده و وقت ماهی گرفتن! دوم می خوام به شما دو نفر بگم که اجازه ندین صداقت و شهامت تون تبدیل به بی عقلی و بی تدبیری بشه... متاسفانه هر دوی شما تا یه حدودی کله شق و آتیش مزاج هستین اما من و امثال من می دونیم که دلهاتون یکی هست... فکرتون یکی هست... اعتقادات تون و نگاهتون یکی هست...

این روزها خیلی ها سوال می کنن که ماجرا چی هست؟ آخرش چی می شه؟ خب خیلی از اینها هم آدم های دلسوزی هستن... هم تو ایرنا، هم تو دانشکده و هم بیرون... شاید خیلی ها گذشته رو نمی شناسن... خادم رو نمی شناسن... جعفری رو نمی شناسن... اگه به من اجازه بدین می خوام یه کم درباره این مسائل صحبت کنم... فعلا تا همین جا بس هست... با اجازه ... الف.ت.

به این می گن یه پسر خوب!


پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود . تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .دوستدار تو ... پدر

 فردای اون روز پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد : پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام . 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار ، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .

دروغی مصلحت آمیز به... تا راستی فتنه انگیز!

راستی! بهار اومده ها؟ تو فرصت کردی بهش سلام بدی یا نهسلام، حال و احوال؟ چطوری؟ سرحال هستی! آره بابا منظورم خود تو هستی... خود خودت... به کس دیگه ای فکر نکن... دو نفری داریم گپ می زنیم.... آهان... مثل این که یه مشکلاتی داری... خیلی خب ... سخت نگیر... مگه می شه زندگی بدون مشکل باشه... من خودم الان که دارم با تو حرف می زنم کلی مشکلات دارم برا خودم... ولی خوبی اش اینه که چون خیلی زیاد شدن... دیگه من هم بهشون فکر نمی کنم... آره دیگه... این هم یه جورش هست!

راستی!... روزهای آخر سال چطوره؟ امسال اسفند خیلی بهاری بود نه؟ بوی بهار نیمه دوم اسفند رو که کامل پر کرده بود. این روزهای آخر سال هم که دیگه طبیعت خودش رو انداخته تو بغل بهار... یه صفایی می کنن با هم... امان از این خدای به این شوخ و شنگی!

دلم برات بگه که ... امروز صبحی داشتم فکر می کردم که چقدر این سعدی آدم متوجهی بوده! چقدر شده که یه دروغ ساده منشاء کلی خیر و برکت شده و چقدر شده که یه حرف راست، باعث و بانی کلی فتنه و دردسر و تنفر بین آدم ها. خلاصه سعدی خیلی خوبه... و خوب تر اینه که سعدی مال ما ایرونی هاست... حالا اگه سال می یاد و می ره یه بار هم به گلستان و بوستانش سر نمی زنیم... این دیگه خیلی بده!

بعد فکر کردم که این جمله ای که سعدی گفته می تونه یه الگو باشه برا سبک سنگین کردن خیلی از رفتارهای دیگه آدمها. مثلا می شه این جمله رو هم از روی اون ساخت (و البته خیلی جمله های دیگه که فعلا کاری باهاشون نداریم... شما خودتون بسازین):

(حرافی بده اما) سکوتی فتنه انگیز صد پله بدتر است از حرف زدنی از سر خیرخواهی!

یکی از دوستام... که دست بر قضا یه وقت هایی خیلی سخنگو! هست... می گفت: من از بعضی آدم هایی که همیشه ساکت اند، حس خوبی ندارم... چون به نظرم اونها وقتی ساکت ان دارن برا بیچاره کردن بقیه نقشه می کشن!!!

خب این هم یه حرفی هست برا خودش... می دونید چرا؟ الان می گم.بهار رو باید به استقبالش رفت... باید براش تشریفات چید... خونه تکونی کردی یا نه

ببینید پرحرفی بده اما یه گروهی از آدم ها هستن... که هیچ حرفی نمی زنن... مگه این که حتما یه نفعی برا موقعیت دنیاشون داشته باشه ... برا اینطور آدم ها، این مهم نیست که چه حرفی حق هست یا باطل، درست هست یا غلط... مهم نیست که حرف حق رو باید زد حتی اگه موقعیتی از زندگی مادی رو به خطر بندازه... قضاوت دور از وجدان نباید کرد... حتی اگه مستلزم از دست دادن امتیازی دنیایی باشه ... تنها قاعده ای رو که بهش معتقدند این هست که حرف رو... حق یا باطل... درست یا غلط... منصفانه یا ظالمانه... وقتی بزن که برا خودت یه نفعی داشته باشه... این جور آدم های عجیب الخلقه حتی حاضر نیستند یه حرف حق رو وقتی که ضرری هم براشون نداره بزنن...!! می گه: نع اگه نفعی نداشت بهتره نزنیم و برعکس! این هست که اینجور آدم ها، امامزاده هایی هستن که ممکنه کور کنن... اما حتما شفا نمی دن...

می بینه که با گفتن چندتا جمله می تونه از یه فتنه جلوگیری کنه... باعث آرامش آدم هایی بشه که حتی بهشون مدیون هست... اما خب چون نفعی نداره... برا چی بزنه... شاید ضرر داشت!؟! رفتار این عجایب خلقت بی شباهت به کار اون حاج آقای خسیسی نیست که شب ها که می خواست بخوابه... یه لیوان خالی می ذاشت بالاسرش. اگه می گفتن این لیوان برا چی هست، می گفت: شاید شب تشنه مون شد خواستیم آب بخوریم... و وقتی می گفتن پس پارچ آب کو؟ می گفت:‌ حالا از کجا معلوم که تشنه مون بشه... بیخودی آب رو هدر بدیم که چی!!!؟ اینها هم بیخودی حرفشون رو خرج نمی کنن... یه جوری خرج می کنن که سه لا پهنا ازش پول در بیاد!!

یا مثلا می شه این جمله رو هم از سعدی الهام گرفت:

(عصبانیت و داد و بیداد خیلی بده اما) داد و فریاد و کج خلقی از سر خیرخواهی به ... تا آرامشی از سر شیطنت!

آدم هایی هستن که تو عمرشون همه اش داد می زنن... هیچکس تا حالا روی خوش و کلام شیرین از اینها نشنیده! انصافا خیلی بده... آدم متاسف می شه اگه خودش یا کس دیگه ای اینطوری باشه، چون وقتی اینطوری هستیم، همه دادو بیداد هامون از سر خودخواهی و حب نفس است... اما آدم هایی هم هستن که تو عمرشون حتی یک بار هم از استعداد خدادادی دادزدن و عصبانی شدن، اون هم وقتی ناروایی در حق کسی روا داشته می شه، استفاده نمی کنن... به نظر من از اینجور آدم ها باید فرار کرد!!

آخ که آدم می خواد همه اون نیاکان رو ماچ کنه که نوروز رو گذاشتن روز اول بهاردر قیاس با این آدم های خوش خلق و آروم!! آدم باید قربون اون آدم هایی بره که وقتی یه ناروایی رو در حق یه بنده خدا می بینن، داد می زنن... عصبانی و آشفته می شن... حالا درست، کی هست که ندونه اگه بدون داد و بیداد بشه مسئله رو حل کرد بهتره... کی هست که ندونه که داد زدن گوش و ذهن بقیه رو آزار می ده... شخصیت داد زننده رو از پرستیژ پاستوریزه ای که داره می ندازه! حتی ممکنه سکته قلبی بیاره و آدم رو بفرسته بغل دست بقیه اجداد خدا بیامرز اش!!؟

حرف ام اینه که آدم باید آدمی صفت باشه... هم از خوش خلقی اش استفاده کنه، هم از تندخویی اش... هم از سکوتش، هم از فریادش. هم وقتی به خودش ظلم می شه، هم بیشتر وقتی به دیگری ظلم می شه!

آره... من اینجوری فکر می کنم، شما چی فکر می کنید؟

وقتی یه "ایرونی مشتی" به انگلیسی حرفهای دلش رو بزنه!!؟

این نامه رو در دهه ۱۹۶۰ یه کارمند شرکت ملی نفت ایران در گچساران نوشته برا رییس آمریکایی اش آقای هامیلتون. بخونید... با مزه اس!

(ادامه مطلب)

اشتباه لپی!


واستادم روبروش،
چشاش انگاری به چشام نیگا می کرد ولی بدون هیچ احساسی
گفتم بهش : ببین .. هر چی بوده تا حالا تموم شده
هر کاری تو کردی و هر کاری که من کردم توی گذشت این سالها حل شده
الان چیزی که مهمه اینه که من دوستت دارم .. این دوست داشتن استریلیزه اس ,
می فهمی .. ینی دیگه آخر دوس داشتنه ... هیچ خری مثه من نمی تونه تو رو اینطوری دوس داشته باشه
اصلا اگه دوستت نداشتته باشم احساس خلاء می کنم
به اینکه تو رو داشته باشم نیاز دارم ... می فهمی ؟
رفت جلوی آینه و هول هولکی روژ لبشو مالید
اونقدر عجله داشت که یه خورده از روژ لب , از خط لبش زد بیرون
دستمال ابریشمیشو برداشت و اون یه خورده رو پاک کرد ...
گفتم : ببین دیوونه .. تو همینطوری هم خوشگلی .. دیگه این قر و فرا واسه چیه .. بدون روژ لبم دوستت دارم .
ولی توجهی نکرد ...
دنبال کیفش می گشت .
دنبال یه جایی از بدنم می گشتم تا بخارونمش .
من هر وقت کلافه می شم باید یه جایی از تنمو بخارونم .
گفتم : چرا به حرفام گوش نمی دی ... می خوای بپرم بالا بعد مثه گوجه فرنگی روی زمین پخش بشم تا گوش بدی به حرفام ؟
کیفش رو پیدا کرد و از اتاق زد بیرون و در رو محکم زد به هم
احساس یه مگس رو داشتم که با لنگه دمپایی له شده .
اووووف ... لعنت به این زندگی نفهم احمق بی شعور خر
آخه من که هر چی چیز قشنگ بودگفتم واسش که ...
یه حس قلقلکی بد داش توی تنم وول می خورد که این روژ لبشو واسه کی مالید
معمولا روژ لب نمی مالید این وقت صبح
زدم از خونه بیرون .
با ماشین من رفته بود .. بدون اجازه ... پس من چه نقشی دارم این وسط .
بوقم اگه بودم یکی منو می زد حداقل .
سرگردون و عاجز ( مردای این مدلی خیلی تابلوان ) با دستای آویزون ( درست مثه جوراب زنونه ای که روی بندرخته ) راه افتادم توی خیابون .
مردم مثه وحشی ها بهم تنه می زدن و هیچکس یه عذر خواهی خشک و خالی هم نمی کرد .
حال و حوصله عصبی شدنم واسم نمونده بود .
آدم بی ادبی هم نبودم که فحشای تحریک کننده و تنش زا بدم .
بذار تنه بزنن .. دل که شکسته باشه چه دو تیکه باشه چه هزار تا فرقی نمی کنه .
همینطور آویزون داشتم قدم می زدم که رسیدم به کافه همیشگی .
رفتم تو و نشستم پشت میز .
وقتی به هم ریخته باشم یه نوشیدنی گرم می تونه یخای درونیمو باز کنه و بخاراتش مغزمو بخور بده .
سه دقیقه نشستم ولی انگار نه انگا .. یه نفرم نیگا نکرد که آقاهه خرت به چن من .
خواستم بکوبم روی میز که حداقل نظر گارسونای سر بهوا رو جلب کنم که دیدم بی ادبیه .
داشتم قسمت " چاره اندیشی مودبانه " مغزمو فعال می کردم که یه خانوم نشست روبروم .
به چش هنری خوشگل بود و تو دل بروی فوری .
من ازاین آدمای تودل بروی فوری خوشم نمیاد چون همچین می رن توی دل آدم که تا آدم به خودش بیاد کاراز کار گذشته
یه نیگاه گذرا انداخ تو چشمم
حس کردم که یه تغییر و تحولاتی داره اتفاق میفته که اگه رو به تکامل پیش بره وضعیت درام میشه .
زیر لب عذر خواهی کردم و پاشدم ..
پا شدن من همانا و نشستن یه یارو پت و پهن و چارشونه که بوی ادکلونجاتش گیجم کرد همانا .
خواستم بهش بگم : مرتیکه پر رو حداقل بذار من پاشم بعد ... ولی خب به من چه .
هیچکدومشون یه نیگاه هم به من نکردن که حداقل حس کنم عددی هستم
از کافه زدم بیرون عصبی تر از وقتی که واردش شده بودم .
چند قدم که رفتم حس کردم راه رفتن برام سخت شده و سرم گیج رف .
نشستم کنار خیابون و سرمو گرفتم توی دستام .
نیم ساعت نشستم.
توی این مدت یه نفر نگفت زنده ای یا مرده .
فکر نمی کردم آدما تا این حد از هم دور شده باشن .
هر کسی فقط به فکر خودشه و همین و بس .
از وسط خیابون که رد می شدم یه لحظه ماشینمو دیدم که پشت چراغ قرمز واستاده بود .
اون( نامزد نامردم ) پشت رل بود و کنارش ... یه جوون ژیگولو .
مثه یه سطل ماست که از دس یه بچه میفته و وقتی می خوره زمین تا شعاع چن متری پخش می شه با دیدن این صحنه شخصیتم و عشقم و امیدم ولو شد رو زمین .
سردم شد بعد عرق کردم و بعد لرزم گرفت و خیلی فوری قلبم که شدیدا غیرتی شده بود , با مشت به سینم کوبید و بعد چشام سیا تاریکی رفت و خیلی زود بعدش مثه آدمای خیلی مست تلو تلو خوردم و رفتم تو دیفال حقیقت عریان .
چراغ سبز شد و ماشینا مثه الاغ از پس و پیشم رد شدنو و من مثه گاو موندم اون وسط .
آب دهنم مونده بود که بره پایین یا کاملا خشک بشه .
انگشت شصت پام تیر می کشید رو آسفالت داغ .
هر جوری بود قوای باقی مونده منو کشوند تا اونور خیابون .
نمی دونستم الان باید به چی فک کنم .
سلولای مغزیم دچار افسردگی حاد عشقی شده بودن .
دستمو گرفتم به دیفال .
داشتم سعی می کردم که احساسات منفیمو بالا بیارم که یه صدایی از بالای سرم اومد که :
- ممد رضا .. ممد رضا ... معلومه کدوم گور بودی ؟
سرمو بردم بالا و هر چی توی دهنم بود فرو دادم جای اولش .
محسن بالای درخت روی یه شاخه نشسته بود و تخمه کدو میشکوند .
گفتم : اون بالا چیکار می کنی میمون ؟
گفت : تو باز چته جوون ناکام ؟
گفتم : به تو چه ...
گفت : حالا به من چه یا به من نه چه وقت تمومه .. زنگ خورده .. باید برگردیم سر کلاس .
گفتم : ینی چی ؟ زنگ چی خورده ... دیوونه ؟
دستشو محکم کوبید رو پیشونیشو و داد زد : باز یادت رف آخر حواس ... کلاس " چگونه مرگ فجیع خود را فراموش کنیم " ... نکنه یادت رفته یه ماهه که مردی بدبخت ...
مردم ؟ ... آخ ... من هیچوقت مرده خوبی نمی شم ... نفس عمیقی کشیدم و اینبار من کوبیدم رو پیشونیم .
- آره .. یادم رفته بود باز ... آخه عادت کردن به این وضعیت ( منظورم روح بودنه ) یه خورده سخته .
گف : - نکنه باز رفته بودی خونه نامزدت ؟ عاشق دلسوخته ...
سرمو تکون دادم و گفتم : - آره ... ولی فک می کنم آخرین بار بود ...
تازه داشتم می فهمیدم که چرا هیشکی محل خرم بهم نمی داد .
و تازه برام جا افتاد که چرا راه رفتن برام سخت بود .
آروم از زمین کنده شدم و با محسن رفتیم سر کلاس .
توی راه از محسن پرسیدم : تو زنگ تفریح بین کلاسا کدوم گوری می ری ؟
خندید و گفت : می رم پشت دیفال بهشت حوریا رو دید می زنم .
گفتم : ای نامرد دغل ... بابا تو دیگه کی هستی ... از این به بعد منم میام .
به زمین گرد کوچولو که از دور شکل یه فضله موش بود نیگا کردم و یه لبخند تلخ نشست رو لبام .
(ناشناس)

مردها و زن ها... دو روی یک سکه ان! (۳)

 

فرزند:
یک زن همه چیز را در مورد فرزندش می داند: قرارهای دکتر، مسابقات فوتبال، دوستان نزدیک و صمیمی، قرارهای رمانتیک، غذاهای مورد علاقه، اسرار، آرزوها و رویاها. یک مرد بطور سربسته و مبهم فقط میداند برخی افراد کم سن و سال هم در خانه زندگی میکنند.

 

شیک پوشی:
یک زن برای رفتن به خرید، آب دادن به گلهای باغچه، بیرون گذاشتن سطل زباله و گرفتن بسته پستی لباس شیک می پوشد. یک مرد فقط هنگام رفتن به عروسی و یا مراسم ترحیم لباس رسمی برتن میکند.

شستن لباس:
زنان هر چند روز یک بار لباسهایشان را میشویند. مردها تک تک لباس های موجود در کمد، حتی روپوش و
اونیفرم جراحی هشت سال پیش خود را می پوشند و هنگامیکه لباس تمیزی باقی نماند، یک لباس کثیف برتن نموده و کوه ایجاد شده از لباسهای چرک خود را با آژانس به خشک شویی منتقل میکنند.

اسباب بازی:
دختران کوچک عاشق عروسک بازی هستند و وقتی به سن 11 یا 12 سالگی میرسند علاقه شان را از دست میدهند. مردان هیچگاه از فکر اسباب بازی رها نمیشوند. با بالا رفتن سن آنها اسباب بازی هایشان نیز گران قیمت تر و پیچیده تر میشوند. نمونه های از اسباب بازیهای مردان: تلویزیون های مینیاتوری و کوچک، تلفنهای اتومبیل، اکولایزرهای گرافیکی، آدم آهنی های کنترلی، گیمهای ویدئویی، هر چیزی که روشن و خاموش شده، سر و صدا کند و حداقل برای کار کردن به شش باتری نیاز داشته باشد.

 

گل و گیاه:
یک زن از شوهرش میخواهد وقتی مسافرت است به گل ها آب دهد. مرد به جای گلها، به گلدان ها آب میدهد! زن پنج روز بعد به خانه ای پر از گلها و گیاهان پژمرده برمیگردد. کسی نمیداند چرا این اتفاق افتاده است!

اسامی مستعار:
اگر سارا، نازنین، عسل و رویا با هم بیرون بروند، همدیگر را سارا، نازنین، عسل و رویا صدا خواهند زند. اگر بابک، سامان، آرش و مهرداد با هم بیرون بروند، همدیگر را گودزیلا، بادام زمینی، تانکر و لاک پشت صدا خواهند زد.

پرداخت صورتحساب میز:
وقتی صورتحساب را می آورند، با اینکه کلا 15هزار تومان شده، بابک، سامان، آرش و مهرداد هر کدام 10 هزار تومان روی میز میگذارند. وقتی دختران صورتحساب را دریافت میکنند، ماشین حسابهای جیبی خود را بیرون می آورند.

بگو مگو:
حرف آخر را در جر و بحث ها زنان میزنند. هر چیزی که یک مرد بعد از آن بگوید، شروع یک بگو مگوی دیگر خواهد بود.

مردها و زن ها... دو روی یک سکه ان! (۲)

دست خط:
مردها زیاد به دکوراسیون دست خطشان اهمیت نمیدهند. آنها از روش "خرچنگ غورباقه" استفاده میکنند. زنان از قلم های خوشبو و رنگارنگ استفاده کرده و به "ی" ها و "ن" ها قوس زیبایی میدهند. خواندن متنی که توسط یک زن نوشته شده، رنجی شاهانه است. حتی وقتی می خواهد ترکتان کند، در انتهای یادداشت یک شکلک میکشد.

خواروبار:
یک زن فهرستی از اقلام مورد نیازش را تهیه نموده و برای خریدن آنها به فروشگاه میرود.
یک مرد آنقدر صبر میکند تا محتویات یخچال ته بکشد و سیب زمینی ها جوانه بزنند.
آنگاه بسراغ خرید میرود. او هر چیزی را که خوب بنظر برسر می خرد.

بیرون رفتن:
وقتی مردی میگوید که برای بیرون رفتن حاضر است، یعنی برای بیرون رفتن حاضر است.
وقتی زنی میگوید که برای بیرون رفتن حاضر است، یعنی 4 ساعت بعد وقتی آرایشش تمام شد، آماده خواهد بود.


گربه:
زنان عاشق گربه هستند. مردان میگویند گربه ها را دوست دارند، اما در نبود زنان با لگد آنها را به بیرون پرتاب میکنند.

آینه:
مردها خودبین و مغرور هستند، آنها خودشان را در آینه چک میکنند. زنان بامزه اند، آنها تصویر خود را در هر سطح صیقلی بازدید میکنند -- آینه، قاشق، پنجره های فروشگاه، برشته کننده ها، سر طاس آقای زلفیان...

تلفن:
مردان تلفن را به عنوان یک وسیله ارتباطی برای ارسال پیامهای کوتاه و ضروری به دیگران در نظر میگیرند. یک زن و دوستش می توانند به مدت دو هفته با هم باشند و بعد از جدا شدن و رسیدن به خانه، تلفن را برداشته و به مدت سه ساعت دیگر با هم شروع به صحبت کنند.

آدرس یابی(وای خدای من! نگو!!):
وقتی یک زن در حال رانندگی احساس میکند که راه را گم کرده، کنار یک فروشگاه توقف کرده و از کسی که وارد است آدرس صحیح را میپرسد. مردان این را نشانه ضعف میدانند. آنها هرگز برای پرسیدن آدرس نمی ایستند و به مدت دو ساعت به دور خودشان میچرخند و چیزهایی شبیه این میگویند: "فکر کنم یه راه بهتر پیدا کردم،" و "میدونم که باید همین نزدیکی باشه، اون مغازه طلا فروشی رو میشناسم."

پذیرش اشتباه:
زنان بعضی اوقات قبول میکنند که اشتباه کردند. آخرین مردی که اشتباهش را پذیرفته 25 قرن پیش از دنیا رفته است.