سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

برای معصوم ترین گناه زندگی!

                                                                                                یاد تو می کنم ... اما تو نیستیهر صبح نوبهار،

وقتی گروه چلچله ها مست و بیقرار
شیرین و خوش ترانه دل ساز می کنند
یاد تو می کنم
یاد تو می کنم

آیی به یاد من که در آن صبح نو بهار
سر در برم نهادی و شیرین گریستی

...
صبح بهار و زمزمه جویبارهاست
عطر نسیم و چهچهه نوبهارهاست
اما تو نیستی!
اما تو نیستی!


 

(باتشکر از عاطفه خانوم)

حرف های رییس دانشکده با وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی

این نامه رو امروز چهارشنبه برای وزیر محترم فرهنگ و ارشاد اسلامی نوشتم. حرف پنهانی نبود... درد دل دانشکده بود... پس بهتره که شما هم بخونید:

 

بسمه تعالی

 جناب آقای صفار هرندی

وزیر محترم فرهنگ و ارشاد اسلامی

 سلام و آرزوی عافیت و بهروزی برای شما

این یک نامه دوستانه است خارج از عرف اداری. اینطور بهتر می توانم حرفم را بزنم... شما که ظاهرا کسر شانتان بود، بنده را با این قیافه کفر و کافری ببینید اما من به ندای قلب خودم رفتار می کنم... به دل هم نمی گیرم.

زمانی که بحث وزارت شما برای ارشاد مطرح بود، به دوستان می گفتم خداکند اینطور بشود... من صفار را می شناسم... او مدتی طولانی در جلساتی حاضر می شد که من هم بودم... خصلت هایی که از او به یاد دارم خنده رویی بود و مهربانی، تلاوت خوشی داشت که آدم دلش می خواست به جای چند دقیقه چند ساعت طول بکشد، متین بود و دلسوز و در اعتقادات خودش زلال و پایدار و منش اش ساده و خواستنی. اینها تصاویر دل من بود از شما. اینها را بارها به دوستان اطراف می گفتم و دوست داشتم که هرگز به خود شما نگویم.

بعد هم شما وزیر شدید... خوشحال شدم و گفتم که یکی از مناسب ترین وزرای آقای احمدی نژاد می شود صفار. یادم هست که نامه ای نوشتم خدمت شما و تبریکی ساده و صمیمی گفتم و نوشتم که امیدوارم دانشکده را دریابید.

نامه را که مسکوت گذاشتید... وقت حضوری هم ندادید... وقتی هم که یکی دوبار در ایرنا ملاقات تان کردم... چهره تان سرشار از حذر بود... و بعد هم که خبرها یکی یکی می رسید: به دانشجوی من می گفتید فلانی را عوض اش می کنم... به خادم می گفتید این آقا چرا اینجوری شده... اگه خواستید عوض اش کنید فقط مشورتی بکنید. از اطراف و اکناف هم که از بنده به شما انواع و اقسام گزارش می رسید ... از یک آدم متعصب ساده دل تندخو مثل آقای عبدالله نصیری که هرچه گفته است را به خدا واگذار کردم تا بقیه و بقیه!

خب... من یک بچه روستایی هستم... وقتی دیدم که به دل شما ننشسته ام و چنگی به دلتان نمی زنم... دیگر شما را به حال خود گذاشتم و منتظر شدم تا حکم عزل بیاید و از دانشکده که آخرین نقطه دلخوشی ام به این سرزمین هست به گوشه خانه بروم و همانطور که دیروز به یکی از دوستان می گفتم شاید تقدیر است که در خلوت خودم به نداشته ها و داشته های خود تمرکز کنم. هرگز از این اتفاق نگران نبودم، الان هم نیستم. اگر سرمایه ای در وجود من هست که هست... اگر هم نیست که بهتر است ویترین ریاست دانشکده را هم نداشته باشم.

به هرحال این مدت به این صورت گذشت. حالا عنایت داشته باشید به روی دیگر سکه....

دانشکده خبر تابستان امسال قانونی شد و شورای عالی اداری پس از کش و قوس های زیاد دانشکده را تایید کرد. تا آن زمان و تا همین الان هم دانشکده نه بودجه ای برای خودش دارد، نه می تواند از شهریه هایش خرج کند، نه می تواند لااقل چند دوره آزاد برگزار کند تا درآمدش را به زخمی بزند، نه ساختمان درست و حسابی دارد و نه هیچ امکاناتی. ایرنا هم سالهاست که درها را بر روی دانشکده بسته است و هرجا که لازم باشد با دانشکده قیافه گرفته شود، ما مطرح هستیم!! حالا تصور کنید که این آش ریاست بنده در دانشکده چقدر روغن دارد و لطفا کمی در جلد من بروید تا لمس کنید که برای این آش شنیدن این همه بدو بیراه و تهمت و تهدید و تمسخر چقدر می ارزد. از زمانی هم که دوست بسیار عزیز اما همیشه هیجانی و عصبی ما آقای خادم آمده اند که دیگر نورعلی نور!

تا حرف می زنیم می گویند: تو نزد آقای صفار آدم مسئله داری هستی و برای نگه داشتن تو من دارم سرزنش می شوم! به مبارکی!! دانشکده که به گداخانه تبدیل شده است، من مانده ام و مشکلات ششصد دانشجویی که هر ترم شهریه می دهند ولی پولشان صرف هرجا که بشود، یک ریالش در دانشکده مصرف نمی شود.

برادر عزیز! من هرچه که هستم همینم که هست. خوب یا بد! خودم می دانم و خدای خودم. اما با دهاتی ترین زبان به شما بگویم بدون این که دانسته شود من در دانشکده که هستم، چه می کنم، چه منش و اسلوبی دارم، همه چیز درباره من گفته شد. در یک جمله بگویم: روزی که حکم مسوولیت من را مدیریت قبلی ایرنا زد- البته نه به این خاطر که بنده رنگ کسی یا گروهی بودم، بلکه به این خاطر که کفگیر به ته دیگ خورد و من طبیعی ترین اما نخواستنی ترین گزینه بودم- از خدا خواستم که بتوانم یک پدر خوب برای ششصد دانشجوی این دانشکده باشم... و فکر می کنم که پروردگار رحمن این موهبت را به من داد و این در دانشکده عیان است... به دانشکده علاقمندم و همه پسرها و دخترهای خودم را از صمیم قلب دوست شان دارم... فکر می کنم آنها هم محبتی نسبت به من دارند. خدا را شکر.

اما افکار و نگاهها و عقاید من هم هرچه که هست در وبلاگم www.sepidaar.blogsky.com  منعکس است. خوشحال می شوم سری بزنید. آنجا تصویری از خانه دل من است. اگر رفتید از اولش را مرور کنید.

 

اما اکنون درخواستم این است:

اول: دانشکده را به چوب سازمان نزنید. جلسه هیئت امنا را بگذارید تا دانشکده و دانشجویانش بتوانند از حقوق قانونی خود بهره مند شوند. اجازه ندهید همه ما بیشتر از این مدیون دانشجویان شویم. چند ماه هست که درخواست تشکیل جلسه را برای معاون محترم مطبوعاتی خودتان فرستاده اید و مسکوت مانده است... انصاف نیست.

دوم: اینجا یک دانشکده است. اگر ایرنا می خواهد دانشکده داشته باشد باید در خودش شخصیت و ظرفیت تعامل با یک دانشکده را هم ایجاد کند. دانشکده را با ارعاب و فشار و کتک زدن دانشجویانش نمی شود اداره کرد. ما هم ادعا نمی کنیم که اینجا بهشت است. بالاخره دانشجویان این دانشکده هم بخشی از بدنه دانشجویی این کشور هستند با خوبی ها و بدی هایی که این بدنه دارد. اما به شما عرض کنم... بدانید که دانشجویان این دانشکده بسیار نجیب تر، با اندیشه تر، معتقدتر از میانگین بدنه دانشجویی کشور هستند. بیش از هفتاد درصد آنان هم اکنون در رسانه ها کار می کنند. هیچ رسانه مهمی نیست که دانشجویی از ما در آن نباشد. چرا دختران و پسران دانشکده را اینهمه سرکوفت می زنند؟ چرا به آنها همه جور نسبت ناروایی داده می شود و اگر لازم باشد ضرب و شتم شان می کنند!؟

سوم: این دانشکده باید در چارچوب ضوابط و اساسنامه اش اداره شود. ایرنا یا هرجای دیگری نباید دانشکده را محل تخلیه هیجانات مدیرانش بداند و هر رفتاری را با کادر علمی و اداری دانشکده و دانشجویانش داشته باشد. این دانشکده وابسته به خبرگزاری است و تعریف این وابستگی هم در اساسنامه مصوب مراجع آموزش عالی آمده است. تمامی ضوابط آموزش عالی هم از حیث آموزشی، گزینش دانشجو، تدریس و فارغ التحصیلی طبق اساسنامه بر دانشکده جاری و ساری است. دوستان ایرنا را نسبت به این مسئله توجیه کنید.

 چهارم: اداره دانشکده به عنوان یک فضای آموزش رسانه ای بایست از ثبات و آرامش برخوردار باشد. هر روز به بهانه ای برای ما تشنج درست می کنند. لابد بنده هم مسوول و پاسخگو باید باشم... دانشکده را دریابید.

پنجم: برای خودم هم هیچ چیزی نمی خواهم. بدانید که همان حقوقی را می گیرم که زمان علافی در خبرگزاری با حکم مشاور دکتر ناصری می گرفتم. هیچ مشغله، کار دوم یا درآمد دیگری هم ندارم. صبح اول وقت می آیم دانشکده و آخرین نفری هستم که می روم.

می دانم که شما را با این نامه طولانی اذیت کردم... عفو کنید... این یک تظلم بود از طرف یک کارمند این دولت برای یک وزیر. حرف آخرم این هست: من به کار در این دانشکده افتخار می کنم اما به شرط این که شما هم به من افتخار کنید... اگر غیر از این هست که همان تهدید همیشگی آقای خادم را عملی کنید و بنده را کنار بگذارید. اگر هم احتمالا بودن من را مثبت می دانید آنچه را که عرض کردم فراهم سازید... تا پایان این نیمسال صبر می کنم.

دوست تان دارم... به عنوان حسین صفار هرندی که با صوت خوشی قرآن می خواند و سلامت نفس داشت... وزارت می گذرد.

از خداوند رحمن برای شما آرامش و عافیت و بهروزی آرزو دارم و پیشاپیش نوروز و سال نو را تبریک می گویم.

سخنی که با تو دارم، به نسیم صبح گفتم         دگری نمی شناسم، تو ببر که آشنایی

 با احترام و ارادت

محمد حسن جعفری سهامیه

رییس دانشکده خبر

اشتباه لپی!


واستادم روبروش،
چشاش انگاری به چشام نیگا می کرد ولی بدون هیچ احساسی
گفتم بهش : ببین .. هر چی بوده تا حالا تموم شده
هر کاری تو کردی و هر کاری که من کردم توی گذشت این سالها حل شده
الان چیزی که مهمه اینه که من دوستت دارم .. این دوست داشتن استریلیزه اس ,
می فهمی .. ینی دیگه آخر دوس داشتنه ... هیچ خری مثه من نمی تونه تو رو اینطوری دوس داشته باشه
اصلا اگه دوستت نداشتته باشم احساس خلاء می کنم
به اینکه تو رو داشته باشم نیاز دارم ... می فهمی ؟
رفت جلوی آینه و هول هولکی روژ لبشو مالید
اونقدر عجله داشت که یه خورده از روژ لب , از خط لبش زد بیرون
دستمال ابریشمیشو برداشت و اون یه خورده رو پاک کرد ...
گفتم : ببین دیوونه .. تو همینطوری هم خوشگلی .. دیگه این قر و فرا واسه چیه .. بدون روژ لبم دوستت دارم .
ولی توجهی نکرد ...
دنبال کیفش می گشت .
دنبال یه جایی از بدنم می گشتم تا بخارونمش .
من هر وقت کلافه می شم باید یه جایی از تنمو بخارونم .
گفتم : چرا به حرفام گوش نمی دی ... می خوای بپرم بالا بعد مثه گوجه فرنگی روی زمین پخش بشم تا گوش بدی به حرفام ؟
کیفش رو پیدا کرد و از اتاق زد بیرون و در رو محکم زد به هم
احساس یه مگس رو داشتم که با لنگه دمپایی له شده .
اووووف ... لعنت به این زندگی نفهم احمق بی شعور خر
آخه من که هر چی چیز قشنگ بودگفتم واسش که ...
یه حس قلقلکی بد داش توی تنم وول می خورد که این روژ لبشو واسه کی مالید
معمولا روژ لب نمی مالید این وقت صبح
زدم از خونه بیرون .
با ماشین من رفته بود .. بدون اجازه ... پس من چه نقشی دارم این وسط .
بوقم اگه بودم یکی منو می زد حداقل .
سرگردون و عاجز ( مردای این مدلی خیلی تابلوان ) با دستای آویزون ( درست مثه جوراب زنونه ای که روی بندرخته ) راه افتادم توی خیابون .
مردم مثه وحشی ها بهم تنه می زدن و هیچکس یه عذر خواهی خشک و خالی هم نمی کرد .
حال و حوصله عصبی شدنم واسم نمونده بود .
آدم بی ادبی هم نبودم که فحشای تحریک کننده و تنش زا بدم .
بذار تنه بزنن .. دل که شکسته باشه چه دو تیکه باشه چه هزار تا فرقی نمی کنه .
همینطور آویزون داشتم قدم می زدم که رسیدم به کافه همیشگی .
رفتم تو و نشستم پشت میز .
وقتی به هم ریخته باشم یه نوشیدنی گرم می تونه یخای درونیمو باز کنه و بخاراتش مغزمو بخور بده .
سه دقیقه نشستم ولی انگار نه انگا .. یه نفرم نیگا نکرد که آقاهه خرت به چن من .
خواستم بکوبم روی میز که حداقل نظر گارسونای سر بهوا رو جلب کنم که دیدم بی ادبیه .
داشتم قسمت " چاره اندیشی مودبانه " مغزمو فعال می کردم که یه خانوم نشست روبروم .
به چش هنری خوشگل بود و تو دل بروی فوری .
من ازاین آدمای تودل بروی فوری خوشم نمیاد چون همچین می رن توی دل آدم که تا آدم به خودش بیاد کاراز کار گذشته
یه نیگاه گذرا انداخ تو چشمم
حس کردم که یه تغییر و تحولاتی داره اتفاق میفته که اگه رو به تکامل پیش بره وضعیت درام میشه .
زیر لب عذر خواهی کردم و پاشدم ..
پا شدن من همانا و نشستن یه یارو پت و پهن و چارشونه که بوی ادکلونجاتش گیجم کرد همانا .
خواستم بهش بگم : مرتیکه پر رو حداقل بذار من پاشم بعد ... ولی خب به من چه .
هیچکدومشون یه نیگاه هم به من نکردن که حداقل حس کنم عددی هستم
از کافه زدم بیرون عصبی تر از وقتی که واردش شده بودم .
چند قدم که رفتم حس کردم راه رفتن برام سخت شده و سرم گیج رف .
نشستم کنار خیابون و سرمو گرفتم توی دستام .
نیم ساعت نشستم.
توی این مدت یه نفر نگفت زنده ای یا مرده .
فکر نمی کردم آدما تا این حد از هم دور شده باشن .
هر کسی فقط به فکر خودشه و همین و بس .
از وسط خیابون که رد می شدم یه لحظه ماشینمو دیدم که پشت چراغ قرمز واستاده بود .
اون( نامزد نامردم ) پشت رل بود و کنارش ... یه جوون ژیگولو .
مثه یه سطل ماست که از دس یه بچه میفته و وقتی می خوره زمین تا شعاع چن متری پخش می شه با دیدن این صحنه شخصیتم و عشقم و امیدم ولو شد رو زمین .
سردم شد بعد عرق کردم و بعد لرزم گرفت و خیلی فوری قلبم که شدیدا غیرتی شده بود , با مشت به سینم کوبید و بعد چشام سیا تاریکی رفت و خیلی زود بعدش مثه آدمای خیلی مست تلو تلو خوردم و رفتم تو دیفال حقیقت عریان .
چراغ سبز شد و ماشینا مثه الاغ از پس و پیشم رد شدنو و من مثه گاو موندم اون وسط .
آب دهنم مونده بود که بره پایین یا کاملا خشک بشه .
انگشت شصت پام تیر می کشید رو آسفالت داغ .
هر جوری بود قوای باقی مونده منو کشوند تا اونور خیابون .
نمی دونستم الان باید به چی فک کنم .
سلولای مغزیم دچار افسردگی حاد عشقی شده بودن .
دستمو گرفتم به دیفال .
داشتم سعی می کردم که احساسات منفیمو بالا بیارم که یه صدایی از بالای سرم اومد که :
- ممد رضا .. ممد رضا ... معلومه کدوم گور بودی ؟
سرمو بردم بالا و هر چی توی دهنم بود فرو دادم جای اولش .
محسن بالای درخت روی یه شاخه نشسته بود و تخمه کدو میشکوند .
گفتم : اون بالا چیکار می کنی میمون ؟
گفت : تو باز چته جوون ناکام ؟
گفتم : به تو چه ...
گفت : حالا به من چه یا به من نه چه وقت تمومه .. زنگ خورده .. باید برگردیم سر کلاس .
گفتم : ینی چی ؟ زنگ چی خورده ... دیوونه ؟
دستشو محکم کوبید رو پیشونیشو و داد زد : باز یادت رف آخر حواس ... کلاس " چگونه مرگ فجیع خود را فراموش کنیم " ... نکنه یادت رفته یه ماهه که مردی بدبخت ...
مردم ؟ ... آخ ... من هیچوقت مرده خوبی نمی شم ... نفس عمیقی کشیدم و اینبار من کوبیدم رو پیشونیم .
- آره .. یادم رفته بود باز ... آخه عادت کردن به این وضعیت ( منظورم روح بودنه ) یه خورده سخته .
گف : - نکنه باز رفته بودی خونه نامزدت ؟ عاشق دلسوخته ...
سرمو تکون دادم و گفتم : - آره ... ولی فک می کنم آخرین بار بود ...
تازه داشتم می فهمیدم که چرا هیشکی محل خرم بهم نمی داد .
و تازه برام جا افتاد که چرا راه رفتن برام سخت بود .
آروم از زمین کنده شدم و با محسن رفتیم سر کلاس .
توی راه از محسن پرسیدم : تو زنگ تفریح بین کلاسا کدوم گوری می ری ؟
خندید و گفت : می رم پشت دیفال بهشت حوریا رو دید می زنم .
گفتم : ای نامرد دغل ... بابا تو دیگه کی هستی ... از این به بعد منم میام .
به زمین گرد کوچولو که از دور شکل یه فضله موش بود نیگا کردم و یه لبخند تلخ نشست رو لبام .
(ناشناس)

بهاران خجسته باد!

 

بهاران خجسته باد

دیروز در خم یک کوچه

بهار را دیدم

لبریز از شوق تازگی

به رهگذران سلام می کرد

و با پرنیان باد

شانه درختان کوچه را

تکان می داد

 

بهار را دیدم

 مهربان و گرم

لرز سرمای زمستان را

از هر شاخساره به در می کرد

و جرات شکفتن می پراکند

 

دیروز بهار را پشت پنجره دیدم

بر کالبد گلدان یخ زده

روح گل می دمید

  

و بهار را دیدم

باغچه را در آغوش می کشید

و گونه سرد چشمه را

با بوسه گرم می کرد

 

و بهار را با جامه سبز دیدم

نوروز را به همه زمینیان

تهنیت می گفت

و رایحه عشق را با دستانی گشاده

بر چهره زمانه می پاشید

...

 

 

 

داستان اسکار: از‎ آغاز تا کنون


با وجود همه دگرگونی هایی که در 77 سال گذشته در صنعت فیلم پیش آمده، جایزه اسکار همچنان پابرجا مانده است.
از اواخر دهه 1920 و ورود صدا به سینما تا قرن 21 و استفاده از تصاویری که به کمک کامپیوتر تولید شده، دهه های متمادی شاهد پیدایش و از میان رفتن سبکهای گوناگون بوده اند.

هالیوود پیوسته سلطه خود را بر عالم خیال حفظ کرده و بر فیلمهای اروپایی، بریتانیایی و هندی - که البته تماشاگران خود را داشته اند – سایه افکنده است.

ستارگان هالیوود نیز از نخستین بازیگران جهانی در دهه 1930 تا ستارگان شکوهمند دهه 1950 و چهره های پر زرق و برق دهه 1970 و بازیگران امروزی که روابط شان موضوع بحث رسانه هاست دستخوش تغییر های بسیاری شده اند.

در تمام این سالها، جایزه اسکار نشان دهنده وضعیت کلی سینما بوده و به عنوان پاداشی به فیلمها، بازیگران و کارگردانانی که دستاوردهای پایداری داشته اند اهدا شده است. حتی هرگاه که آکادمی از یکی از این نشانه ها غافل مانده، باز هم معیارهای مفیدی برای درک روندهای جاری در صنعت فیلم در اختیار مورخان گذاشته است.

ادامه مطلب(کلیک کنید)

 

بیایید یه کمی به بی پولی بخندیم!!

این شعر رو هم پرویز خان فرستاده... از کجا آورده... نمی دونم! خب البته من هم یه دستی توی اون بردم و حالا با اضافات تقدیم می شود:

من بدهکارم
جیب هایم خالی ست،  
کفش هایم کهنه ، چشمم کور

پالتویی دارم  من، به بلندای کتاب تاریخ

و کت من چه آستین گشادی دارد
من عجب دنده نرمی دارم

من حقوق ام را وقتی می گیرم
که طلبکار سر کوچه ما منتظر است

پول ته جیبی ام را وقتی می جویم

که زن ام فاتحه اش را خوانده 
سر گلدسته برج
زن من می گوید: تو چه بدبختی مرد! کودک ام می خندند

جیب من جای گره خوردن هیچ است و شپش
هر کجا هستم باشم، بدهی مال من است

خانه ای نیست ولی در عوض اش
کرایه، رهن و اجاره همه اش مال من است
چه اهمیت دارد که اجاره بالاست
صاحبان خانه چه خبر از ته جیبم دارند
پول را باید جست، وام باید که گرفت،
خانه ای نقلی ساخت
زیر قرض باید رفت
با همه اهل و عیال، نان خشک باید خورد
مگر این اشکنه ها چه کم از دیزی سنگی دارد!
مگر این نان و پیاز چه کم از جوجه بریان دارد!

من نمی دانم چرا می گویند

که فقط لقمه کباب خوشمزه است

 نشنیدم که کسی بعد از اشکنه آروغ بزند!

من ندیدم که کسی بهر کالچوش غزلی برگوید!

بهتر آن است که قانع باشیم
و نگوییم که پول و پله لازم داریم!

حرف دیگر کافیست
کوچه در یک قدمی است
و طلبکار آنجاست!
کفش را باید کند
زود باید که دوید

کار من شاید آن باشد

که پی سوراخ موشی بدوم

کار من شاید آن باشد

که برای زن خود

آش دوغی ببرم

هر کجا هستم باشم

نیمکت پارک شب ها مال من است

کارتنی باید جست

ساعتی باید خفت!

چه کسی می داند؟

شاید فردا

خورشید از سمت دگر باز آید

قفل بدبختی من بگشاید

چه کسی می داند؟

 شاید در خواب

خانه ای ساختم با مطبخ گرم

که در آن بوی خوش سبزی پلو می پیچد

چه کسی می داند؟

شاید روزی

زندگی با من هم سر سازگاری آرد

مهربان باید بود... صبر می باید کرد... سوت می باید زد...

 شعر می باید گفت

چه کسی می داند؟

شاید یک بار

زن من نیز به جای ته کفش

دستی از مهر پس گردن من اندازد!

و این هم حرف های لیلا... تا ببینیم چی پیش می یاد!؟

لیلا خانم دانشجوی دانشکده هم این مطلب رو گذاشته تو وبلاگش:

 ای کاش این دانشکده منحل می شد...

استاد جعفری رییس دانشکده خبر و استاد ما در درس مدیریت خبر تا توانستند در آخرین جلسه درس‌شان ما دانشجویان را به بی موالاتی نسبت به استادانمان و بخصوص آقای قاضی زاده که دیگر در دانشکده ما تدریس نمی کند متهم کردند.. هرچند که بچه ها هم خواستند پاسخی بدهند اما نشد که نشد و از آنجا که دنیای اینترنت و فناوری اطلاعات بزرگتر از دل آدمهاست، اینجا می‌نویسم شاید شما هم حرفی برای گفتن داشته باشید:

ای کاش مشکل ما فقط استادان دانشکده بودند.. از در دانشکده که وارد می شوی همه چیز بوی خاله بازی دارد.. همه با هم فامیل هستند و ماترک (میراث) خبرگزاری جمهوری اسلامی… فلان مسئول دانشکده فامیل فلانی است و چه و چه . تازه توی این دنیای وا نفسا معاون مالی و اداری دانشکده که ما آخر نفهمدیم مدرک لیسانس خودشان را از کدام دانشگاه معتبر اروپایی دریافت کرده اند که به جای درس اقتصاد رسانه به ما آداب و معاشرت دیپلماتیک آموختند، آخر کار از ما خواستند برای خبرگزاری متبوعشان یعنی ایرنا تبلیغات بگیریم تا 10 نمره ای گیرمان بیاید…

آن یکی که مسئول فنی ایرنا است به ما تکنولوژی نوین ارتباطی درس داد که آخر کار نفهمیدیم که این چیزهایی که گفت چه ربطی به تکنولوژی نوین ارتباطی دارد و صد البته نداشت چون من جزوه استادان قبلی را که مطالعه کردم زمین تا آسمان با آنچه ما آموختیم فاصله داشت و البته کاربردی تر بود..

استاد دیگری که ما در خدمت ایشان بودیم، کسی بود که دختر و پسر از او ناراضی بودند، این نارضایتی ها نه به خاطر سختگیری بود بلکه تنها به خاطر یاد نگرفتن و حواشی کلاس بود که حال همه را به هم می‌زد... تا آنجا که ما از دانشجویان دانشگاه علامه شنیدیم، این استاد ارتباط تصویری وجهه مناسبی در این دانشگاه هم نداشت و بالاخره پس از چند سال نق و نوق زدن دانشجویان و چرندیاتی که جای لابراتوار عکاسی به ما تحویل داده شد، دانشکده یادش آمد که فاتحه اش را بخواند.

و البته آقای قاضی زاده گرچه ما همه زخم زبانهاف نیش خندها و سختگیریهایی که داشت را قبول کردیم و خیلی از او یاد گرفتیم، اما واقعا گاهی اوقات به خاطر حرفهایی که می زد ما (دخترها) از دستش کفری می شدیم و البته این منجر به این نشد که تقاضای اخراج او را از دانشگاه کنیم..

استاد دیگر ما که گزارش نویسی درس می‌داد، از استادان با تجربه در دانشگاه آزاد بود اما دریغ از یک گزارش که در روزنامه ای نوشته باشد و به ما به عنوان نمونه نشان دهد.

استاد روابط بین الملل ما هم به جای یاد دادن اصول روابط بین المللی جزوه ای از سازمانهای بین المللی تهیه کرد و من الان که در خدمت شما هستم یادم نمی آید که سازمانهای بین المللی یعنی چه..

و البته استاد زبانشناسی که وقتی سر کلاس او می نشستی دود از سرت بلند می شد چون نمی فهمیدی چه می گوید و ۲۴ ساعته دنبال این بود که به ما بفهماند "خوار" با "خار" فرق می کند. البته برای ما خبرنگار جماعت چه فرقی می کنه که حسن کچل باشه یا کچل حسن..

استاد دیگر هرچه می گفتی فقط معتقد بود که مرغ یک پا دارد و فقط خودش می داند که پای چپ دارد یا راست. این هم از عجایب روزگار بود که پس از چند سال رو به افول گذاشت...

راستی استاد جعفری! چه خبر از دکتر روغنی‌ها، خانم رفعتی، آقای اشتریان، استاد توکلی، استاد بشیریه و دهها استاد دیگری که به دلایل نا معلومی دیگر در دانشکده تدریس نمی کنند و یا به قولی کنار گذاشته شده اند. استاد اشتریان هر جلسه از ما درس می پرسید و مجبورمان می کرد که اصطلاحات سیاسی را تحلیل کنیم و ما این کار را با دل و جان انجام می دادیم چون استاد واقعا استاد بود...

یک ماه از آغاز ترم جدید می گذرد واحد "جدول برنامه خبری" که روزگاری استاد روغنی ها درس می‌داد، امروز با سمت جدیدی که آقای جوانفکر در دستگاه حکومتی کسب کرده اند، تشکیل نشده است.

خانم رفعتی که تنها مدافع حقوق دانشجویان دانشکده بودند، به ایرنا تبعید شده اند و جای ایشان را خود بهتر می‌دانید کسب کرده اند...

شاید به بهانه علمی ـ کاربردی بودن دانشکده، امروز هر کس که از خیابان رد می شود روزی استاد ما خواهد بود و این دانشکدده ای کاش در پیچ و خم شورای عالی اداری منحل می شد تا عبرتی باشد برای سایرین که محیط دانشکده را با خبرگزاری جمهوری اسلامی اشتباه نگیرد....