سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

دام جنون... دام جنون... دام جنون

 

مسافر زمان، فرهاد عزیز، به مناسبت عید سعید قربان یک ساغر لبریز از خنکای حقیقت رو برای کام تشنه همراهان سپیدار  فرستاده که تقدیم می کنیم:

 

((هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بکل شیء علیم))


یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت


دیوانه‌ای به دام جنونم کشید و رفت


پس کوچه‌های قلب مرا جستجو نکرد


اما مرا به عمق درونم کشید و رفت


تا از خیال گنگ رهایی رها شوم


بانگی به خواب گوش سکونم کشید و رفت


شاید بپاس حرمت ویرانه‌های عشق


مرحم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت


دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم


از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت
(شاعر ناشناس)


 

سلام آقای دکتر امیدوارم که حال شما خوب باشه
عید سعید قربان را خدمت شما و همه خوانندگان سپیدار تبریک میگم

 و برای همه دوستان و شما آرزوی سلامتی و بهروزی دارم
-  سپیدار پرهایت همیشه خیس باران محبت خداوند است .
حنجره ات پر از نغمه های ستایش باد !
یا علی علی مددی
شاد باشید

 

 

اگر تو نبودی... اگر تو نبودی...

  این نوشته رو از وبلاگ حامد  برداشتم... شما هم بخونید:

اگر تو نبودی عشق نبود همین طور اصراری برای زندگی،اگر تو نبودی زمین یک زیر سیگاری

گلی بود جایی برای خاموش کردن بی حوصلگی ها.

اگر تو نبودی من کاملاً بیکار بودم،هیچ کاری در این دنیا ندارم جز دوست داشتن تو!

 

تاملاتی درباره عراق (کلمه دوم)

کلمه دوم: بازی برنده بازنده، بازنده بازنده یا برنده برنده؟

دنیای امروز هم مثل دنیای دیروز، صحنه کسب منافع ملی است... در جهان دیروز نیز قدرت های درگیر تلاش داشتند تا در منازعات فرامرزی،‌ حداکثر منافع را عاید جبهه خود سازند و طبیعی است که از این زاویه بهترین وضعیت یک پیروزی و غلبه کامل در جبهه خودی و یک شکست مطلق در جبهه مقابل است. اما در جهان امروز، شواهد صحنه بین المللی نشان می دهد که هرچند در اصل آن هدف- کسب حداکثر منافع ملی- تغییری حاصل نشده اما در ماهیت نگاه به مناسبات بیرونی و نیز روش تعاملات با جبهه مقابل، دو تغییر اساسی بروز کرده است:‌ نخست اینکه "منازعه" ماهیتا خشونت بار دهه های قبل، که تا اواخر دهه نود میلادی نیز در قالب جنگ سرد ادامه داشتُ در اساس خود به یک "رقابت" محکوم به قواعدی اجباری و الزامی در مناسبات جهانی تبدیل شده و از طرف دیگر، انسان با تجربه تر و واقع بین تر امروز،‌ که البته به همان اندازه دیروز خودخواه و سلطه طلب است، به منافعی می اندیشد که پایدارتر است و لذا ضرورتا محکوم به رعایت نسبی موازین بین المللی و مجبور به قبول تقسیم منافع با دیگر طرف های رقابت است.  

سیاستمداران و علمای عراق می توانستند، بدون توجه به چنین واقعیتی، بعد از تهاجم آمریکا و سقوط صدام، استراتژی خود را بر یک روش منازعه خشونت بار استوار سازند و در بهترین حالت موفق به تحقق شرایطی شوند که هم ملت عراق و هم مهاجمان هر دو به عنوان بازنده از این صحنه بیرون بیایند. متقابلا آمریکایی ها نیز می توانستند،‌ همان استراتژی اشغالگرانه در جنگ ویتنام را دنبال کنند. اما هیچیک از دو طرف چنین مسیری را انتخاب نکردند: رهبران سیاسی و مذهبی عراق پس از صدام، با تدبیری عمیق و نگاهی مجهز به تجربه واقعیت های جهان امروز، از دامن زدن به هیجانات،‌ خشونت ها و حرکت های کور ویران گر، جلوگیری کردند و آمریکایی ها که در ابتدا قصد داشتند برای مدت زمانی طولانی و نامعلوم، عراق را به روش حکومت نظامی و توسط حاکم منصوب جرج بوش،‌ اداره کنند، به زودی واقعیت ها را دریافتند و تغییرات و اصلاحات سازنده تری را در استراتژی خود بوجود آوردند. سرانجام شرایطی پدیدار شد که دو طرف در فرایندی از یک رقابت و تعامل حساس و پیچیده قرار گرفتند که تا این نقطه خود به نتیجه ای انجامیده است که عمدتا ماهیتی برنده- برنده را در معرض نگاه جهانیان قرار داده است. در این میان بویژه نقش یک مرجع روحانی شیعه به نام آیت الله سیستانی، بسیار قابل توجه، تحلیل و ارزیابی است....

 

خب این هم از کلمه دوم... نظر شما چیست؟ با ارائه دیدگاههای خود، سپیدار را در غنی شدن این تحلیل یاری کنید. منتظر شما هستیم.

 خدانگهدار تا کلمه بعدی...

تاملاتی درباره عراق...(کلمه اول)

سلام… من هنوز نشنیدم ولی مثل این که می شه گفت قیافه گرفتن هم اومد و نیومد داره… ما اومدیم یه قیافه ای بگیریم… نفهمیدیم چطوری شد که یه دفعه قول دادیم حرف های سیاسی بزنیم… اون هم درباره عراق. مثل این که حواسمون نبود که اینقدر رادیو تلویزیون، روزنامه ها، سایت ها و علی الخصوص پروفسور کاندولیزا رایس! درباره عراق حرف حسابی زده و می زنن که دیگه حرفی برا گفتن باقی نمی مونه… تازه حسابش رو بکنید که طرف آدم هم خوانندگان سپیدار باشن که ماشالله خودشون آخر آگاهی سیاسی و کمالات دیپلماتیک هستن و صدتای کاندولیزا حساب و کتاب حالیشون هست… 

… ولی خب،‌ هرچی فکر کردم دیدم انصافا راه در رو نداره… قول دادیم باید عمل کنیم… این بود که شروع کردیم به "کیبورد فرسایی"،  "تا چه قبول افتد و چه در نظر آید"…

 

کلمه اول: صحنه عراق؛ تصویری کوچک از واقعیات دنیای امروز

 

بعضی وقت ها فکر می کنم، این صحنه عراق هم انصافا یه تصویر جمع و جوری از اوضاع احوال مناسبات جاری دنیاست. یعنی اگه آدم بتونه خوب صحنه یکی دو سال اخیر عراق رو بفهمه، به یک شناخت درست تری از چند و چون دنیای امروز و ماهیت درونی اون می رسه. فکر می کنم از یه جهت صحنه امروز عراق،  نماد پخته تر شدن آدم هاست. هم آدم های مظلوم و تحت اشغال و هم آدم های مهاجم و اشغالگر… مثل این که عراق این چند سال،‌ صحنه  بروز تجربه هایی هست که مثل اون رو در دنیای مثلا  سه چهار دهه قبل اصلا نمی شه سراغ گرفت… آدم احساس می کنه که هر دو بازیگر اصلی این صحنه یعنی مردم و علما و سیاسیون عراق از یک طرف و اشغالگران آمریکایی و دستیاراشون از طرف دیگه، به نسبت نمونه های قبلی اشغال و اشغالگری، خیلی پخته تر جلو می رن. نه آمریکایی ها،‌ که تازه تحت رهبری عقاب های کاخ سفید و تندروهای جمهوریخواه هستن، مثل آمریکایی های جنگ ویتنام عمل می کنن و نه علما و سیاستمداران عراقی که دست بر قضا خیلی هاشون هم سال های طولانی بعد از انقلاب رو در ایران گذروندن، مثل ما به مسائل نگاه می کنن. فکر کنم این یه نکته کلیدی و قابل بحثی هست تو اوضاع احوال جاری عراق.

می شه گفت که هر دوطرف به این رسیدن که با بزن بکوب و خشونت و جار و جنجال و درگیری،‌ خیلی به جایی نمی رسن. اگه هم به خصوص در بین شیعیان که اکثریت جمعیت عراق رو تشکیل می دن یه وقت هایی هیجاناتی بروز کرد،‌ به سرعت با درایت علما (بویژه آیت الله العظمی سیستانی) و سیاستمداران شیعه مهار شد و یه مسیر تلاش و مبارزه سیاسی و تعامل دو طرفه برگشت. تنها کسایی که سفت و سخت،‌ بر خشونت های کور اصرار دارن،‌ بازمانده های دارو دسته صدام و تروریست های افراطی ای هستن که هرچه خونریزی هاشون، وحشیانه تر می شه، ‌ منزوی تر می شن هم بین افکار عمومی عراقی ها و هم افکار عمومی دنیا.

به نظر شما،‌ این یه تحول حیاتی نیست که می تونه اثرگذاری های خیلی خیلی وسیعی، هم در خود عراق و هم فراتر از اون در سطح منطقه و جهان داشته باشه؟!

لطفا به این موضوع یه کم فکر کنید… تا کلمه دوم.   فعلا خدانگهدار

 

شاید هم حرف های سیاسی غیربودار!!

ما که از هر دری با شما از دل سخنی گفتیم... چرا بعضی حرف های سیاسی خودمونی نزنیم!؟ بالاخره بلانسبت ما هم آدمیزادیم و کلی برا خودمون حرف سیاسی بلدیم. پس هرچه بادا باد! بذار گاهی هم پامون رو بذاریم تو کفش سیاست جهانی!! حالا به نظر شما درباره چی حرف بزنیم؟ فکر کنم از همه بی خطرتر موضوع عراقه! نه؟ پس بازهم به سپیدار سر بزنید. حق یارتان

ماجرای من و خانوم رییسیان!

سلام... ببخشید که یکی دو روزه به شما سر نزدم! عوض اش امروز می خوام یه ماجرای نسبتا قدیمی که برا خودم هیچوقت کهنه نمی شه رو براتون تعریف کنم... ماجرای من و خانوم رییسیان! اما اگه طالب دونستن اش هستین... باید یه مقدمه کوچولو رو بخونید... تا به قول امروزی ها اهمیت راهبردی این ماجرا براتون جا بیفته!!

این مقدمه مربوط می شه به وضع زبان انگلیسی بنده،‌ که هرچه تو دبیرستان خوب بود(البته به استثنای دیپلم که با تک ماده گذروندمش!!) تو دانشگاه افتضاح بود. یادم هست سال 1355 دو واحد درس انگلیسی رو در دانشگاه تهران با یه معلمی داشتیم به اسم Mr. Evjen که ایشون رو از آمریکا وارد کرده بودن تا مستشار زبان انگلیسی بچه های دانشکده ادبیات باشن!! راست و دروغش برام مشخص نشد ولی بعدها شنیدم که ایشون و یه کرور معلم زبان آمریکایی دیگه که ریخته بودن تو دانشگاه تهران،‌ همه شون دیپلمه بودن! حالا این جای خودش.... داشتم می گفتم که دور از جون، من یه ترم سر کلاس ایشون بودم اون هم هفته ای شش ساعت اما بی معرفتاش دروغ می گن اگه یه کلمه شما از Mr. Evjen فهمیدید... من هم تو اون چهارپنج ماه فهمیدم... فکر نکنید این به خاطر لهجه عجیب و غریب آقای اوجن بود ( که این رو خانم دستیار ایرونی شون تایید می کردن!) نه!! زبان من شاهکار بود!!! یه روز Mr. Evjen که حسرت به دل شده بود یه کلمه انگلیسی از من بشنوه! یه واژه ای رو روی تخته سیاه نوشت و از مسترجفری که بنده باشم خواست که معنی اش کنم. گناه کبیره کرده باشم اگه من معنی اون کلمه رو بلد بوده یا گفته باشم!! ولی یادم هست که تو اون حالت هیجان یه صدای مخصوصی که نمی دونم از کجای حنجره من بود، از من متصاعد شد!! این Mr. Evjen رو می گی!! انگار خدا دنیا رو داده بهش... صد بار من رو تشویق کرد... چون فکر کرد من درست جواب دادم!!!! بیچاره Mr. Evjen چقدر عرق می ریخت تا زبون ما بازبشه ولی به عمر اقامت اون تو ایران قد نداد که نداد!! خب بگذریم.... این از مقدمه ماجرای من و خانم رییسیان! حالا بریم سر اصل مطلب!

دلم براتون بگه که سال 1359 بود که من و سه یار دبستانی دیگه (شهریار نیازی، مهرنوش جعفری، یوسف عسکری نژاد) داشتیم طرفهای پارک لاله پرسه می زدیم و از این که دانشگاهها تعطیل شده بود و علاف مونده بودیم، لذت می بردیم!! یوسف گفت: بچه ها بریم روزنامه بخریم... خریدیم و اتفاقا یه آگهی استخدام ایرنا رو دیدیم! همون روز اومدیم استخدام شدیم با ماهی سه هزار و چهارصد و پنجاه تومن!!

اون سال گذشت و سال بعدش یعنی سال 1360 رییس خوب ما دکتر کمال خرازی مدیرعامل وقت ایرنا،‌ به بنده ماموریت دادن که گروه ترجمه اخبار خارجی رو ساماندهی!! کنم. بنده هم با کمال پررویی و شجاعت رفتم شدم سردبیر گروه!!!

اون موقع ها هنوز حجاب اجباری نشده بود. تو گروه ترجمه دو تا خانم جوون مترجم کار می کردن... یکی خانم رضایی که یادم هست ماشاالله با اون قد و قواره بلند و خوش ترکیبی که داشتن، موهای بلندشون تا پایین شونه ریخته بود. یکی هم همین خانم رییسیان خودمون که نقل بحث ما هستن که ایشون هم علاوه بر نعمت زیبایی که از اون بهره مند بودن همچین یه نم مغرور بود و گاهی بدجنسی هایی هم در حق بقیه و بویژه رییس جدید که بنده باشم، داشت. خلاصه... یه چند روزی گذشت تا این که یه روز صبح من رفته بودم تو اتاق تله پرینتر که پایگاه آقای جبین شناس بود! تو این اتاق، تلکس همه خبرگزاری های خارجی بود و یادمه من داشتم با حسرت تلکس آسوشیتدپرس رو نگاه می کردم و البته نیازی به یادآوری نیست که کلمه ای هم سر در نمی آوردم!!

در همین اثنا بود که خانم رییسیان شیطون، مغرور و خرامان وارد اتاق شد... یه وراندازی از سر تا پای من کرد و ... با یه لحنی که از حکم اعدام بدتر بود گفت: آقای رییس از خبرگزاری ها چه خبر؟!!؟ گفتم: واللا خانم رییسیان من که سردر نمی یارم این نوشته ها رو!! ایشون هم بلافاصله گفت:‌ اختیار دارین! مگه می شه رییس گروه ترجمه از زبان سر درنیاره!! ... آره خانوم رییسیان این رو گفت و با غیض تلکس آسوشیتدپرس رو از جلوی دست من از دستگاه جدا کرد و رفت....! 

... باور بفرمایید انگار سقف اتاق تله پرینتر رو سر بنده بینوا پایین اومد و البته بیشتر آرزو داشتم که زمین دهان باز می کرد و بنده رو میل می فرمود!!!

... اون روز گذشت و روزهای دگر هم... ولی مهم این بود که خانم رییسیان کار خودش رو کرده بود... دو سال بعد به لطف یک جمله دلسوزانه اما تلخ چون زهر حلایل، من همزمان مترجم انگلیسی و عربی خبرگزاری بودم (درکنار کار سردبیری)... و سال بعدش هم به برکت همین تحول بود که در آزمون فوق لیسانس زبانشناسی قبول شدم و در همون رشته هم دکتری ام رو گرفتم.... آره خانوم رییسیان... مسیر زندگی من رو متحول کرد... سرنوشتم رو عوض کرد... برا همین هنوز هم یه عالمه دوستش دارم این خواهرم رو... و خوشحالم که هنوز هم همکاریم... البته خانوم رییسیان خیلی متواضع هست و صمیمی و من هم خیلی ممنونش ام... گاهی بهش می گم خانوم رییسیان!... تو می دونی زندگی من رو متحول کردی؟ و اون با همون آرامش اش می گه: نه به خدا... چطوری؟ و من بهش قول داده بودم که یه روزی براش تعریف کنم...