سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

باز طوفانی شده دریای دل... باز طوفانی شده دریای دل...

 

باز طوفانی شده دریای دل.... موج خون بر ساحل غم می زند

باز جام دیده ها لبریز شد.... باز زخم سینه ها سر باز کرد

               در میان ناله و اندوه و اشک.... حنجرم فریادها آغاز کرد... (ناشناس)

                ایام سوگواری سالار شهیدان اباعبدالله الحسین تسلیت باد! (کلیک کنید)

 

به جای سلام... به همدیگه بدو بیر اه بگیم:‌ اینجا تهران است!!

صبح بود... تهران بود... هوا شفاف بود... همه چی خوب بود... ترافیک بود... ماشین ها حکومت می کردن... راننده ها گیج می زدن... عابرها ترسیده بودن... خیابون ها خیس بودن... خط کشی ها ول معطل بودن... پلیس ها بی خیال بودن... 

رسیدم لب خط کشی... یه پیرمرد با یه دختر جوون رو خط سفید با نگاهشون التماس می کردن تا جون سالم در ببرن ... وایسادم لب خط... ... یه ماشین از بغل من و جلوی پای پیرمرد و دختر گازش رو گرفت و رفت... راننده پشتی تاکسی بود... جوون بود... سربه هوا بود... دستش رو گذاشت رو بوق... محلش نذاشتم... آخه پیرمرد و دختر جلوی سپرم بودن... بد و بیراه گفت... نگاهش نکردم... پلیس هم نگاهش نکرد!!!

پیرمرد و دختر، جون سالم بدر بردن... راننده پشتی عصبی تر شده بود... راه افتادم... گذاشت دنبالم... سپر به سپر... با هول و هراس ادامه دادم... رسیدم به خط کشی بعدی... چراغ چشمک زن بود... چند تا آدم (دیگه نفهمیدم پیر بودن یا جوون) از رو خط سفید برا رد شدن التماس می کردن... ایستادم... یه مامور شیک و پیک انتظامی! شق و رق سرچهار راه عباس آباد داشت بقیه رو تماشا می کرد... راننده پشتی ... از عصبانیت داشت آتیش می گرفت... بوق زد... بوق زد... بوق زد... سرش رو آورد بیرون و با یه فریاد رسایی فرمود: بجنب دیگه نفهم!!

مامور اندکی نگاهش رو برگردوند... راننده پشتی از من شکایت کرد... مامور مهربون و بی خیال بود... من رو جریمه نکرد، بد و بیراه هم بهم نگفت!!!

راه افتادم... دانشکده رو دیدم... پارک کردم... پیاده شدم... به بیگی سلام کردم... با سه تا دانشجوی نازنین سلام صبح به خیر کردیم... از پله ها بالا اومدم... از خودم پرسیدم: راستی اعتراض اش به چی بود اون رانندهه!! بعد خودم به خودم جواب دادم: هیچی می خواست یادآوری کنه: اینجا تهران است... ام القرای جهان!! یعنی مادر همه روستاهای دنیا!!! خیر است....

 

باورتون می شه!؟

 

"تماشای چهره مردان خدا… عبادت است!" باورتون می شه!؟؟

 

حدود نیمه شب ... در اتاق سرگرم کاری بودم … صدایی ساده و گرم همچون نسیم لاله گوشم را تازه کرد… در جستجوی صدا بیرون آمدم… شبکه یک تلویزیون ... و چشمانم بر چهره ای اهورایی نشست و دقایقی… وجودم در تسخیر فضایی سکرآور بود… از جانم رایحه تازگی شنیدم!

                                     

بی پیرایه ای بگویم ... پس از آن دقایق گمان بردم که گویی سالها از آخرین تجربه ای که نگاهم آرام و خاموش، بر چهره مردی الهی خیره ماند و آسمان آبی جمالش، شبنم تازگی در وجودم بارید… گذشته است… هر روز و شاید در هر روز چندین بار، مردانی "روحانی" را ملاقات می کنم … اما برایم تنها تمایزی که از بقیه جماعت دارند، تفاوت در طرز لباس و نوع سخن گفتن است … بی آنکه از آن پرتو پرطراوت خدایی اثری در سیما و سخن شان یافته شود!

… اعتراف سختی است ... اما بگویم که پیوسته در این اندیشه آزاردهنده بوده ام که به راستی چرا؟ آیا چشمان من آنقدر غبارآلودند و سرد که می بینند اما لذتی نمی برند؟! آری… گویی چشمانم اینگونه اند و آینه دل نیز! به تعبیر مولانا:

 

آینه ات دانی چرا غماز نیست؟           چون که زنگار از رخش ممتاز نیست

 

…اما مگر نه که نور عرفان و ایمان مواج در جمال مردان خدا، حتی در دلهای سرد و تاریک نیز گرمی و طراوت می آفریند… پس چرا آن تجربه های دلنشین گذشته های دور، چندان تکرار نمی شوند؟؟ چرا؟!

 

                                *****************

شما هم امشب حدود نیمه شب… شبکه یک تلویزیون را باز کنید… این صدای سرشار از خلوص و پرهیز، این چهره لبریز از چشمه های شبنم و این جمال سرمست از سادگی و لطافت را تجربه کنید … و بیاندیشید که چه رمزی در این همه پنهان و پیداست… برای چه این انسان ساده و بی آلایش این اندازه خواستنی است و کلامش تا این حد دل نشین! چرا مانند او اینقدر اندک اند!؟

 

…در این باره بیشتر گفتگو خواهیم کرد. ایام عزاداری سرور وارستگان تسلیت باد! کلیک کنید!

 

 

سپیدار مسوولیت تمامی مطالب این وبلاگ رو برعهده می گیره!!

 

وبلاگ، تابلوی شخصی یا رسانه ملی!؟

 

به نظر شما یه وبلاگ اگه چی باشه خوبه!؟ محلی برای اطلاع رسانی؟ جایی برای تبلیغ کالا؟ ابزاری برای خالی کردن عقده ها و بد و بیراه گفتن به بقیه؟ یا... هیچکدوم از اینها!؟

 

از زمانی که در همین گذشته نه چندان دور، این میوه تلخ و شیرین فن آوری اطلاعات در دنیا و ایران رایج شد، حرف و حدیث ها،‌ قضاوت ها و ارزیابی های مختلفی از ماهیتی که می شه به این پدیده داد، صورت گرفته و می گیره.

 

اما به نظر من، بهترین حالتی که می شه برای وبلاگ های "شخصی" در نظر گرفت این هست که اجازه بدیم اونها، آیینه ای باشن برای شناخت ابعاد مختلف وجودی نویسنده هاشون:‌ از ابعاد عاطفی،‌ اخلاقی و تجربی و به قول معروف احوالات شخصیه افراد گرفته تا داشته های علمی و ذخیره های دانشی اونها... همینطور دیدگاه های اعتقادی و اجتماعی و سیاسی شون.

 

لذا اگر قرار باشه من هم به سهم خودم به وبلاگ نویس ها یه توصیه بکنم اینه که: وبلاگ رو نه با رسانه ملی اشتباه بگیرین که هر تر و خشکی توش پیدا بشه... نه با شرکت سهامی که هرکی هرچی دوست داره توش بنویسه... و نه هیچ چیز دیگه ای... اجازه بدین وبلاگتون خودتون باشه... اگه هم از دیگران مطلبی رو انتخاب و تو وبلاگتون درج می کنید... یه قاعده خیلی خیلی مهم رو حتما رعایت کنید... فقط و فقط مطلبی رو بزنید که مثل خود خود شماست... چیزی رو که شبیه خودتون نیست با خیال راحت سانسور کنید... چرا؟ برای این که ... اولین انتظاری که هست اینه که وبلاگ شما خود شما باشه... این به نظر من یه خدمت بزرگ هست به خودتون و خودمون و خودشون!!

 

بنابر این سپیدار مسوولیت تمامی مطالب این وبلاگ رو می پذیره! و قول می ده هرچی این تو نوشته شد... یه تکه ای باشه از وجود سپیدار! البته نظرات خوانندگان به خودشون مربوطه... سانسور هم اصلا در کار نیست! سرفراز باشید

 

ترانه ای برای زندگی...

این ترانه را تقدیم می کنم به همه فرزندانم ... در خانه و در دانشکده ...

و تقدیم می کنم به آنان که مفهوم زندگی را دوست دارند... به همه!

 

زندگی رودی است در جریان و من

    در حصار "قایقم" پارو زنان

رود  گه آرام و گه پر جنب و جوش

    مقصدم دریاست در آن سوی دور

عطر دریا در مشام ام موج زن

    در تلاطم می کشد این جان خیس

رود گه هموار و گه سخت از نشیب

    دست من لرزان و سرد و بی شکیب

جلوه دریا ولی در جان من

     بس خیال انگیز سرشار از شمیم

 قایق ام کوچک ولی اندوه نیست

    جان قایقران اگر گردد وسیع

            ***

هر دو سوی رود در هر گام من

      پرهیاهو، پر تنش،‌ پر گفت و گوی 

آنطرف دستی است در پرتاب سنگ

              چشم بسته، خشم بر دل، سخت گیر

آنطرف تر پچ پچی آید به چشم

       از میان سایه های کور و شوم

گوش جانم لیک مست هلهله

       مست مست از نغمه های شور و نور

                 ***

سنگ های کینه های کور گاه

             می زند زخمینه ها بر قایق ام

می خراشد بازوان خسته ام

       می شکافد سینه پر آذر ام

یک ترانه هست اما هر نفس

پر ترنم،‌ خوش نوا، جان بخش و گرم

از دل دریاست این آهنگ شاد

      می تراود شبنم اش در جان من

تازه می سازد درون تشنه ام

        رام می گردد دل آشفته ام

می گشاید چشم من از اندرون

      بر افق های سراسر تازگی

باز می آید به یادم جلوه ای

           از جمال دلربای زندگی

          ***

دست من لرزان و سرد و بی شکیب

لیک دل بی تاب وصل روی دوست

می خرامد قایق ام آرام و رام

در میان موج و سنگ و همهمه

وا نهد آن دست های کینه را

وارهد از شومی هر وسوسه

می رسد آخر به مقصد قایق ام

چهره بگشاید به رویم زندگی

می گشاید دلبرم آغوش خویش

گرم بگذارد مرا در جان خویش

من بیاسایم به پایش جاودان

من رها گردم از این زندان نان

         ***

 زندگی رودی است در جریان و من...

مقصدم دریاست در آن سوی دور

کس نداند در کدامین پیچ تند

قایق من باز ماند از نفس

جان قایقران رها گردد رها

از حصار قایق و مکر و گناه

می رسد روزی به پایان این سفر

می شود سیراب کام تشنه ام

می شود روزی تمام این مردگی

یک جهان آید سراسر زندگی

            ***

زندگی رودی است در جریان و من... مقصدم دریاست در آن سوی دور...

 

  

فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت...

 

 خداحافظی لحظه دشواری است... این شعر را مهرماه  1382 پس از بدرقه دختر نازنین ام سرودم که تقدیم می کنم به همه دلشدگان ...

   ای روشنای دل به خدا می سپارمت 

  با صد هزار فال و دعا می سپارمت

هرچند لمحه ای نشوی از دلم برون   ای مرغ جان به دشت صفا می سپارمت

 دل همنشین روی خوش همچو ماه توست

از خاکدان دل به سما می سپارمت

تو عطر جان سوخته از آتش منی    ریحانه ام! به باد صبا می سپارمت

اندوه دل به بودن تو خامشی گرفت

من غمگنانه دل به خدا می سپارمت

درویش توشه ای که به قدر تو شد نداشت     در ره به توشه ای ز مهر و وفا می سپارمت

ساقی ز غم مسوز که گفت یار نازنین

ای خسته دل به دست شفا می سپارمت


درد دل های من و تورج!

درد دل های من و تورج!

برای آشنایی با تورج اینجا رو کلیک کنید

 

سلام تورج... دوست نادیده من!

یادداشت تو رو تو وبلاگم (سپیدار) دیدم... دلم هوات رو کرد... اومدم اینطرف ها... نوشته هات رو خوندم... به خصوص نوشته ات راجع به خدا و پیشنهاد اعدام اش رو! دلم می خواد چند تا حرف دل ام رو برات بنویسم: اول این که خوشحالم که می نویسی از تردیدهات،‌ از سوالهات، از اون ابهام ها و شک و گمان هایی که رنج ات  می دن... فکر کنم حول و حوش بیست و سه چهارسال باشی... این تردیدها بهترین میوهای این دوران هستند... باور کن به اندازه شکفته شدن یک غنچه گل سرخ در بهار، طبیعی و قابل انتظارن و به همون اندازه خوشحال کننده... از تردیدهات نترس ولی بیشتر از اون از دانستن نترس... به خودت مجال بده... تو زمان داری و همه پرده ها برات برداشته می شه... به جواب همه سوالهات می رسی مثل آفتاب... به این که خلاصه کی به کی هست تو این عالم... چی به چی هست... چرا این همه اینجوری هست... می رسی... مطمئن هستم... چشمات مثل خورشید روشن می شن... اونوقت به آگاهی شیرینی می رسی که بهش می گن "عرفان". فقط صبور باش و به خودت مجال بده... بعد می فهمی که همه اینها به خاطر این هست که خدا زیادی عاشق بنده هاش شد...عشق بود که همه این مصیبت ها (البته به ظاهر) رو درست کرد. اگه بشه یه ایراد از خدا گرفت این هست که چرا اینقدر به انسان بها داد؟ آخه سرچشمه همه این بدی ها که دل خودش رو هم آزار می ده این بود که انسان رو به جای خودش گذاشت خدای زمین و بهش اینقدر روح داد... اینقدر اختیار داد... اینقدر خلاقیت داد... اینقدر قدرت داد که همه کارهایی رو که خود خدا تو بقیه این جهان بی انتها می کرد... بشر تو زمین بتونه انجام بده. ولی تورج! بشر قدر خودش رو ندونست... همه اختیار و خلاقیت و اراده اش رو برا سعادت خانواده بشری به کار نگرفت بلکه رفت دنبال خودپرستی... آخه این یه واقعیته که روز اول به خدا قول داده بود که فقط اون رو بپرسته و تو زمین تلاش کنه که همه به پختگی برسن... آخه این رحم دنیا رو بر این ساخته بودن که یه مدتی بیاییم آماده بشیم بریم تو باغ شادی... پیش معشوق مون اما چه می شه کرد انسان خام و نادان هست... اصلا چون ناقص بود باید می اومد اینجا تا پخته بشه... نمی تونست مثل خدا تدبیر کنه... تا "جهان چون خط و خال و چشم و ابرو" بشه "که هرچیزش به جای خویش نیکوست" این شد که هرجا خدا خلقت کرد کامل بود... هرجا ما فرمون رو دستمون گرفتیم، رفتیم تو خاکی... مالیدیم به هم... تصادف کردیم... مشکل درست کردیم... این بود که شد این همه ام اس و سرطان و هزار بلای دیگه...

... یه بار دیگه حرفهای "رازمهر" رو بخون... !

تورج! عرفان رو نه می شه نوشت... نه می شه خوند... نه می شه گفت ... نه می شه شنید. هم می شه نوشت و گفت و  هم می شه خوند و شنفت.. اما با خوندن و شنیدن جزو جان ات نمی شه. چون عرفان یعنی پی بردن به همین رازها که داره تو رو آشوب می کنه... چون "هرکه را اسرار حق آموختند... مهر کردند و دهانش دوختند" ... چون "این مدعیان در طلب اش بی خبرانند... کآن را که خبر شد خبری باز نیامد"... چون عرفان هر مقدارش که وصال بده... بالاترین و والاترین ثروت ها و نعمت هاست... پس تورج به خودت مجال بده... از گفتن تردیدهات هراس نکن... تو الان وسط دره تردیدی... جایی که یه انسان جوان و کنجکاو خواهان عرفان به طور طبیعی از اون عبور می کنه. اما با خودت یه قرار بذار: بگو من حق دارم که تردید کنم... اما حق ندارم به هرچه تردید کردم... اون رو نفی کنم... این عقلایی هست که بگیم: من این رو نمی دونم... اما از خامی هست که بگیم: این وجود نداره... چون من هنوز ظرفیت دونستن اش رو به دست نیاوردم... نه! باید ظرف ذهن و دل و سینه مون رو وسیع تر کنیم... تا خورشید عرفان درش روشن بشه... اونوقت همه پرده ها کنار می رن... باشه... ؟ دوست ات دارم و به روزهای آفتابی دل و ذهن ات ایمان دارم. خدانگهدارت باشه.

تورج! اگه حوصله اش رو داری یه بار دیگه این شعر سعدی رو بخون... و به رازمهر هم هدیه کن. شاد باشی!

 

هر که به خویشتن رود... ره نبرد به سوی او

بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او

باغ بنفشه و سمن، بوی ندارد ای صبا

غالیه ای بساز از آن طره مشک بوی او

هرکس از او به قدر خویش، آرزویی همی کند

همت ما نمی کند، زو به جز آرزوی او

من به کمند او درم، او به مراد خویشتن

گر نرود به طبع من،‌ من بروم به خوی او

دفع زبان خصم را تا نشوند مطلع

دیده به سوی دیگری دارم و دل به سوی او

دامن من به دست او روز قیامت اوفتد

عمر به نقد می رود، در سر  گفت و گوی او

سعدی اگر برآیدت، پای به سنگ دم مزن

روز نخست گفتمت،  سر نبری ز کوی  او