سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

که با من هرچه کرد، آن آشنا کرد!

 

 

اشاره: قبل از این گفتیم که بروز بیرونی شخصیت ما، حاصل نسبت میان دو "من" یا "خود" است که هریک ویژگی ها، گرایش ها و تمنیات ویژه خود را دارد. در این نوشته، به نسبت میان کردارهای "من یا خود جسمی" با صفات و ویژگی های "خود روحی" انسان می پردازیم که سرنوشت جاودانه ما را شکل می دهد!

 

"من جسمی" آدمی، "من روحی" را خاموش می کند و ظلمی را در حق دیگری انجام می دهد (حسادت، تجاوز، سرقت، خیانت و امثال آن). زمانی می گذرد، "من روحی" به محاکمه او می پردازد اما بازهم از پس "من جسمی" بر نمی آید: ناروایی دیگر و ناروایی دیگر... به تدریج، "من روحی" تسلیم می شود و "من جسمی" هر بار مسلط تر از قبل در پی تمنیات غریزی و سیری ناپذیر خود می رود و اندک اندک، ماهیت عمل او به خصوصیت روح تبدیل می شود و ... سرانجام سرنوشت جاودانه "من روحی" شکل می گیرد... روح در ذات خود فاسد می شود و این همان فسق (خباثت ذاتی روح) است که جهنم دایمی را در ذات آن شکل می دهد.

ماموریت "من یا خود روحی" انسان، به عمل واداشتن "من جسمی" است. چنانچه در این کار موفق نشود، "من جسمی" بیکار نمی ماند بلکه خودمختار و خودسر در مسیر هر تمنای غریزی خود، به حرکت در می آید و پی آمد هر کردار "خود جسمی" گام به گام، جوهره "ذات روحی" (سرنوشت) را شکل می دهد.

در نقطه مقابل، چنانچه "خود روحی" بتواند "خود جسمی" را به عمل واداشته و اداره نماید، یعنی بتواند انرژی های آن را هماهنگ ساخته و به آنها جهت دهد، پاکی هر رفتار، به تدریج به پیراستگی "جوهر روحی" تبدیل شده و "سرنوشت" ذات نامیرای ما را شکل می دهد.

در جایی، گفته حکمت آمیز زیر را دیدم که به حضرت امیر(ع) نسبت داده شده است:

مراقب تصویرهای ذهن خود باش که افکارت را شکل می دهد. مراقب افکارت باش که گفتارت را شکل می دهد. مراقب گفتارت باش که رفتارت را شکل می دهد. مراقب رفتارت باش که شخصیت ات را شکل می دهد. مراقب شخصیت ات باش که سرنوشت تو را شکل خواهد داد.

این "مراقبت" همان ماموریت اصلی "موجودیت نامیرایی" آدمی است که ذاتا آگاه به نیکی و بدی است و ذاتا آزاد و مختار است. از این کلام حکیمانه، می توان فرایند زیر را استخراج کرد که نشانگر، نسبت میان رفتارهای "خود یا من جسمی" با "سرنوشت" است:

تصورات==> افکار==> گفتار ==> رفتار ==> شخصیت ==> سرنوشت

می دونستی که تو، دو نفر هستی!؟

 

 اشاره: اگر یادتان باشد، در نوشته های قبلی، درباره چهار نوع انرژی که تمامی سرمایه آسمانی و زمینی انسان در سفر دنیایی اوست، حرف زدیم: اول، انرژی روحی که همان جوهره ذاتی و نامیرای آدمی است. دوم، مجموعه انرژی های جسمی. سوم، مجموعه انرژی های طبیعی جهان مادی و چهارم، انرژی های محیط انسانی اطراف ما. در این نوشته، به نکات لطیفی درباره دو "من" (Ego) زنده، هشیار و فعال در وجود شما اشاره می شود. امیدوارم کمی حوصله کنید و بسیار لذت ببرید!

 اجازه دهید از یک جای ساده شروع کنیم؛ با این سوال که آیا تاکنون با خودتان حرف زده اید؟ فکر می کنم پاسخ همه ما به این سوال مثبت است چراکه همه، تجربه کرده ایم که گاه در درون مان دو "رفیق" به گفتگویی گرم فرو می روند و گاه نیز صحنه وجود ما را جدالی تلخ بین دو "طرف دعوا"، در می نوردد! فکر می کنید، داستان از چه قرار است!؟ "آن که گوید از دل من راز کیست؟"

کجایی تو؟ بالاخره پیدات می کنماینگونه می توان گفت که همه اینها، بروزهای دو "من" یا "اگو" در دایره وجود ماست: اگوی روحی و اگوی جسمی. پس، اینگونه نیست که ما "روح" داریم و "جسم" بلکه "من روحی" داریم و "من جسمی" (نفس). هر یک از این دو "من" کشش ها و تمنیات خاص خود را دارند که البته چندان هم با هم همراه نیستند. شاید تصور این نکته برایتان اندکی نامانوس باشد که بروز بیرونی هویت و شخصیت هریک از ما، حاصل نسبت، رابطه، تناسب، انسجام و تعامل میان این دو "من" یا "اگو" است و هر مقدار که هماهنگی، همگرایی و هم جهتی بین این دو "من" بیشتر باشد، بروز بیرونی شخصیت ما، متعادل تر، یکپارچه تر و مطبوع تر خواهد بود. اما این هم سوال خوبی است که بهترین نسبت تعاملی بین این دو "من" کدام است؟ کدام یک بهتر است که تابع دیگری باشد؟ پیامدهای تابعیت هریک از دیگری چیست و چه تاثیری بر سرنوشت ما دارد؟ به پاسخ این پرسش ها هم خواهیم رسید اما ابتدا اجازه دهید، تمرکز بیشتری بر روی این دو "من" داشته باشیم و ویژگی های هریک را تاحدودی مرور کنیم.

گفتیم که "من روحی"، همان فطرت، ذات، هسته و موجودیت نامیرای ماست که هدیه ای است الهی (... از روح خود در او دمیدم- قرآن کریم). "من روحی" هریک از ما در ابتدای آفرینش اش (که خدا داند چه زمانی بوده) وجودی است در ذات خود پاک، آزاد، آگاه به نیک و بد، عاشق، پرستنده، کمال جو و خیرخواه خود و دیگران. مسیر کمال این جوهره روحی نیز، منازلی بسیار دارد و به ضرورت، در منزلی نیز به همراه شدن با "من جسمی" می رسد که از مجموعه ای از انرژی های فیزیکی و مادی سخت، فشرده، فورانی و عصیانگر، شکل گرفته است:

مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

مغز، به عنوان پیچیده ترین آفریده مادی، سلطان و فرمانروای این انرژی های فشرده در "من جسمی" است. تا آنجا که به دایره وجودی "من جسمی" مربوط می شود، شباهت زیادی بین انسان و دیگر حیوانات وجود دارد. اما یک تفاوت اساسی بین انسان و حیوان، در پیچیدگی و گستردگی کارکرد مغز است: به مغز هر حیوان، متناسب با نیازها و ملزومات وجودی همان حیوان، گنجایش، ابزارها و کارکردهایی خاص داده شده است. همانطور که بسیاری از کارکردهای مغز انسان، به دیگر حیوانات داده نشده، بسیاری از کارکردهای مغز حیوانات نیز، به بشر داده نشده یا درجاتی بسیار پایین تر و ضعیف تر آن داده شده است. معمولا مجموعه این کارکردها را غریزه می گوییم. اگر "من روحی" را کنار بگذاریم، همه حیوانات (از جمله انسان) تنها دارای یک "من" هستند که کششی پایدار و عمیق به سوی ارضای تمنیات خود دارد و در نتیجه در درون آنها نیز نه گفتگویی شکل می گیرد و نه جدالی. به همین دلیل می توان تصور کرد که حالت های درونی ای همچون شعله کشیدن خشم، شهوت، هجوم خواهش و امواج خواستن، ویژگی مشترک "من جسمی" همه حیوانات (از جمله انسان ها) است. به همین دلیل بازهم می توان تصور کرد که چیزی به نام عذاب وجدان در حیوانات وجود ندارد. تنها مکانیزم فعال در وجود یک حیوان، فرایند نیاز جسمی ===>تمنا یا خواهش==> محاسبه روش رفع نیاز==> هجوم با تمام انرژی های جسمی برای کسب آن می باشد. برای "من جسمی" حالتی به نام "گذشت"، "ایثار"، "فداکاری" و امثال آن قابل تصور نیست.بسیاری از ما آدم ها نیز در موقعیت های بسیاری، گرفتار چنین سازوکاری هستیم. پروردگارا! ما را دریاب.

حال هر لحظه از اوقات زندگی و برشی از بروز بیرونی خود را که در نظر بگیرید از سه حالت خارج نیست: آنچه که ما در بروز بیرونی خود هستیم یا حاصل کنترل و فرماندهی "من روحی" است بر "من جسمی" که همان راه راست زندگی انسان است که هر لحظه می تواند اینگونه باشد یا نباشد. پروردگارا ما را به راه راست بدار! و یا اینکه حاصل کنترل، غلبه و فرماندهی "من جسمی" بر "من روحی" است که باید از آن هر لحظه به خدا پناه برد. حالت سوم نیز جدال بین این دو است که گاه می تواند به غلبه این یا آن منجر شود یا مدتها در صحنه وجود ما ادامه داشته باشد: شخصیتی بی ثبات و رنگ به رنگ! "من جسمی" انسان به دلیل پیچیدگی کارکردهای مغز خود، از این توانایی نیز برخوردار است که- هرچند بصورت موقت- فرمانروایی غرایز خود را پوشیده نگاه دارد و تصویر بیرونی ای متفاوت از واقعیت وجودی فرد را ارائه دهد که وضعیتی خطرناک است(دو رویی یا نفاق)!

هر یک از رفتارهای ما از کدام "من" سررشته می گیرد؟

حال به جنبه جالب دیگری توجه می کنیم. چند نمونه از رفتارهای معمول خود را در نظر می گیریم. برای مثال، غذاخوردن، نمازخواندن، یاری کردن دیگری، خوابیدن، نوشتن، آموختن، رفتار جنسی، روزه گرفتن و مانند آن. روشن است که رفتاری چون غذاخوردن، پاسخ گوی نیازها و تمنیات "من جسمی" است. اما آیا غذا خوردن همه آدم ها، ماهیتی یکسان دارد؟ پاسخ منفی است: بهترین کیفیت آن است که خوردن هر غذا، با فرمانی از "من روحی" آغاز شود. در معارف اسلامی ما، بسیار سفارش شده که پیش از دست بردن به هر خوراک، یاد پروردگار که رازق همه موجودات است، در ذهن ما زنده شود. این است که توصیه شده، برای هر خوراک و حتی هر لقمه ای که بر می گیریم، نام خدا را با توجه و تمرکز بر زبان بیاوریم. با این کار "من روحی" کیفیتی متعالی (بگویید با برکت) به یک عمل غریزی می دهد. یک حیوان، هنگام غذا خوردن تنها و تنها به اشتها و خواهش جسمی توجه دارد و امکان ندارد که به هیچ دلیل غیرجسمی، دست از غذاخوردن بکشد. اما یک انسان، می تواند در عین گرسنگی از خوردن غذا خودداری کند یا بازهم در عین گرسنگی، غذای خود را به دیگری بدهد. شبیه کاری که یک مادر در حق فرزند خود انجام می دهد. در همین جا، اشاره به این نکته خوب است که درجه ای از این نوع گذشت، در غریزه برخی حیوانات نیز کاشته شده است: برخی حیوانات، هنگامی که بچه آنها در سن خاصی است، در خوردن غذا، حتی آنها را به خودشان مقدم می دارند اما وقتی بچه ها از آن سن گذشتند، چه بسا مادر، بر سر تصاحب یک غذا، با فرزند خود نیز منازعه کند.

اما در انسان، آنگاه که فرماندهی "من جسمی" در اختیار "من روحی" است، می شود که "علیرغم نیاز و اشتیاق به غذا، سه روز پیاپی روزه دار بمانند اما طعام خود را به نیازمند و یتیم و اسیر، هدیه کنند (قرآن کریم در وصف رفتاری که علی(ع) و خانواده اش، صورت دادند)".

اینگونه است که غذاخوردن که یک نیاز "من جسمی" است می تواند، آنگاه که با فرمان، تصمیم و اجازه "من روحی" انجام می گیرد، به عبادت تبدیل شود اما حتی نمازخواندن نیز می تواند صرفا عمل "من جسمی" و خالی از کیفیتی سازنده باشد. پس دو وضعیت پدیدار می شود: "من جسمی" خودبخود" (عادت/غریزه) نماز می خواند، غذا می خورد، روزه می گیرد و امثال آن یا این "من روحی" است که "من جسمی" را به نماز، روزه، تغذیه، خواب، رفتار جنسی و امثال آن، وا می دارد. حال برای اینکه کمی حالتان عوض شود! نمازهایی را به یاد بیاوردید که بعد از "الله اکبر" اول نماز، بخش خودکار مغز برای بقیه ذکرها و اعمال، فعال می شود و "من جسمی" شما را به وادی پریشان افکار و آرزوها و محاسبات دنیایی خودش فرو می برد!! به عبارت دیگر، اسیر خیالات، تصورات و تفکرات مغز خود می شوید و ناگاه بعد از سلام به خود می آیید و در می یابید که نماز دیگر تمام شده است! (خسته نباشید!!) چنین نمازی، هرگز به اندازه آن غذا خوردنی که در طول آن، با توسل به یاد پروردگار، انرژی روحی، تمام حوزه جسم و سفره طعام را پر کرده، عبادت نیست!

عنایت دارید یا حواستان جای دیگری است!!!؟

حال شما می توانید هریک از رفتارهای شبانه روز خود را به این سیاق محک بزنید. هر قدمی که بر می دارید، هر اقدامی که می کنید، هر نفسی که می کشید، هر لقمه ای که می خورید، حتی هر جمله ای که در حمد و سوره نماز و رکوع و سجود آن می گویید، آنگاه کمال بخش و با برکت و مقوم ذات و جوهره الهی و آسمانی شماست که با صدور فرمانی از "من روحی" شما به "من جسمی" انجام شود. یک احتمال این است که به همین دلیل در ابتدای برخی سوره ها و دعاهای گرانسنگ قرآن کریم (مثلا سوره توحید که گفته شده، قرائت آن ثواب یک سوم قرآن را دارد)، واژه "قل" یعنی "بگو" آورده شده است. این بگو، همان فرمان "من روحی" است به "من جسمی" که به نیابت پروردگار، صادر می شود.

یک تمرین ذهنی: از رفتارها و گفتارهای ساده تر خود شروع کنید و تمرین کنید که قبل از هر کردار یا گفتار، به جسم خود فرمان انجام آن را بدهید. حتی اگر جسم بصورت خودبخودی به انجام آن عمل روی آورد، عمل را متوقف کرده از نو آغاز کنید. برای مثال به هنگام نماز، قبل از گفتن هر ذکر، به "من جسمی" خود فرمان دهید. (این همان عمل با نیت و نماز با حضور قلب است). با ادامه این تمرین و مراقبت، "من جسمی" از "من روحی" فرمان پذیر می شود. همه کارهای شما با نیت، شروع می شود و "من روحی" فرصت فرماندهی کشور وجود شما را پیدا می کند. "خوشا آنان که دائم در نمازند!"

رضایت پروردگار از هر عمل، هر گفته، هر فکر و هر خواسته ما، این است که با صدور فرمان و اجازه "من روحی" که همان "فطرت الهی" ماست، آغاز شود (بی تردید، ارزش هر عمل به نیت آن است). امیدوارم توانسته باشم تا اینجای مطلب را به خوبی، منتقل نمایم.

بنابراین، "من جسمی" ما می تواند، به فرمان خود و از سر عادت، نماز بخواند یا روزه بگیرد یا حتی هر کار به ظاهر خوب دیگری انجام دهد. مغز انسان از قدرت شگفت انگیزی برای ذخیره کردن اطلاعات (مثلا سوره حمد) و تکرار زبانی و شفاهی آن، حتی در غیبت انرژی روحی (بگویید توجه و تمرکز درونی)، برخوردار است اما این گونه عبادات ناشی از عادت مغز "من جسمی" چندان ارزشمند نیستند.

همه آنچه گفته شد، به معنی جدایی جسم و روح در سفر دنیایی نیست. روح آدمی، پس از حلول در جسم جنین (که معمولا پس از چهارماهگی اتفاق می افتد) به نوعی انسجام، درهم بافتگی و وحدت می رسد اما در هرحال این دو، یکی نمی شوند؛ هریک ماهیت و ویژگی های خاص خود را حفظ می کند. برای آنکه درک نزدیکتری از این وضعیت بدست آورید، نسبت میان راننده و خودرو، یا سوار و اسب را در نظر بگیرید. راننده با خودرو به نوعی وحدت و هماهنگی می رسد اما این دو تبدیل به یک پدیده نمی شوند. مسیری را با هم طی می کنند و سرانجام راننده از خودرو و سوار از اسب، جدا می شود. البته این یک مثال است و باید دانست که کیفیت وحدت "من جسمی" و "من روحی" بسیار پیچیده تر و کامل تر است.

حال می رسیم به گفتگوهای درونی بین این دو نفری که دایره وجودی ما را شکل می دهند. در بسیاری از مواقع، این "من جسمی" است که گریبان "من روحی" را گرفته تا او را خاموش ساخته و به تمنیات خود دست یابد. از نظر حالت های روانی، باید گفت که در چنین مواردی، نوعی تنش، اضطراب و حال بد، سراسر وجود ما را فرا می گیرد. علت این وضعیت ناگوار، این است که انرژی های "من جسمی" از هماهنگی و هم جهتی خارج شده، دچار عصیان و پراکندگی شده اند. جالب است که همین وضعیت برای نیروها یا انرژی های طبیعت نیز در جهان فیزیکی بیرون رخ می دهد. انرژی هایی چون باد، آب، گرما، الکتریسیته و امثال آن، تا زمانیکه آرام و تحت کنترل باشند، بسیار خوب، سازنده و به اصطلاح مثبت هستند. (البته یادتان باشد که ما در جهان، ذاتا و اصالتا، چیزی به نام انرژی منفی، نیروی شر و شیطان، نداریم. یعنی آفریدگانی به نام انرژی های منفی وجود ندارند. در این باره در نوشته جداگانه ای بحث خواهیم کرد) اما همین نیروها، به محض آنکه از شرایط هماهنگ و کنترل شده خود، به هر دلیل، خارج شوند، مخرب، ویرانگر و آسیب رسان می شوند.

گاهی نیز عکس این حالت رخ می دهد: این "من روحی" ماست که گریبان "من جسمی" را می گیرد: زمانی که "من جسمی" در صدد، دستیابی به تمنیات غریزی خود است، "من روحی" تلاش می کند که به آرامی با او گفتگو کند. این همان لحظاتی است که ما نوعی آرامش گرم را در درون خود احساس می کنیم. اما گاهی نیز "من جسمی"، توانسته با خاموش کردن و منزوی ساختن، "من روحی"، به میل خود عمل کند (مثلا به حقوق دیگری تعدی کند و ناپسندی را انجام دهد)، معمولا پس از این مرحله و آنگاه که فوران انرژی های "من جسمی" اندکی آرام گرفت، برای "من روحی" این فرصت فراهم می شود که به ارزیابی، حسابرسی و داوری کردار "من جسمی" بپردازد. این همان نفس سرزنشگر است که پروردگار، به آن سوگند خورده است.

در مبحثی جداگانه، به نسبت میان رفتارهای "من جسمی" با شکل گیری ذات و شخصیت "من روحی" یعنی به "سرنوشت" می پردازیم.

از یادداشت های یک سرگشته برای دل خودش...

 

به نام او که یگانه دلربای همه هستی است

 

((اینها را بازهم با همان قلم همیشگی ادیتورم، می نویسم. بیچاره من، شاید تا آخر عمر این قلم را، از همه قلم های صفحه ادیتور روزگار بیشتر دوست داشته باشم! و تو می دانی چرا!؟))

 

از آخرین لحظه جداشدن تا عقبگرد به نخستین صحنه گره خوردن دو نگاه ما... راست بودی یا فریب، تفاوتی نمی کند، اکنون یگانه حقیقت ته نشین شده ی قصه آمدن و رفتن تو این است که در دل من، نه دانسته هستی نه بخشوده! 

در لحظه های آخرین دیداری که به اصرار من و گمانم که به سیاست تو برگزار شد - و از آن زمان تاکنون- خاموش ماندم. در آن دیدار هم، از درون تو به چیزی نرسیدم، پس داوری نکردم، خاموش ماندم به این امید که گمان من به فریب تو، خود دروغ باشد و تو جز راست نباشی! پس به محاکمه خود پرداختم و تنها در کنکاش درون خود به انصاف این داوری رسیدم که از "آنگونه بودن" آن چند لحظه نفرین شده ام متاسفم! از آن چند لحظه، در آن روز تفتیده که مغز پرهیاهوی من، از دیگ خورشید هم جوشان تر بود و از پس چندمین و چندمین بار در پی خنکای نسیمی شورانگیز، به جستجوی تو آمد و تو، آتشفشانی از داغ ترین شهاب های نفرت را بر سر یکسره غوغایی اش فرو کوفتی و همه زلالی اشتیاق اش را "نمی دانم کجا چال کردی!!" و با لحن و سیاقی از سفله ترین آدم های روزگار با او سخن گفتی و او را چنان خاکستر کردی که شکایتش را با زبان سفله ترین آدم های روزگار بر سر تو فریاد کرد! آری پس از آن تا آخرین لحظه ای که به گمانم از سر سیاست در آغوشم گرفتی و به خموشی سفارش ام کردی! تنها گفتم که متاسفم از آنچه در آن لحظات بودم و گفتم که این بنده پرگناه، در دل خویش، هرگز بخشوده نیست هرچند مستحق آن بود که ترجمان زبان سفله ترین آدم های روزگار در دل تو دانسته شود و بخشیده! همانطور که در دل من، زبان سفله ترین آدم های روزگار تنها "شکایت سخت دلتنگی" تعبیر شد!  بینوا من!!

 

اما تو، در دل من بخشوده نیستی، چرا که حتی اگر هنر ترجمان آن چندلحظه سوزش شعله فریادش را هم نداشتی، این را خوب می دانستی که همه من، آن چندلحظه نبود. می دانستی که او  با تمام هیجانات فشرده شده اش در انتظار خنکای قامتی افراشته بود و گاهی که تو را یافت، همه آن هیجانات را بی دریغی، نثار تو کرد! همه را! همه را! و تو او را نمی دانم به کدامین گناه، اینگونه چال کردی جفاکارانه و با سنگینی ای از دل سنگ سنگین تر!

آری، در دل من بخشوده نیستی اگر راست گفته باشی: که من برای تو منتهای دوست داشتن بودم تا آنجا که نبودن ام آنقدر سنگین بود که یک شبه... پس چگونه "چال کردن" ام آنهمه ساده بود!

و باز در دل من بخشوده نیستی اگر فریب بوده باشی! تو هنرمندی استواری داشتی، حتی در آخرین دیدار، در کاشتن آنهمه پرسش، گمان و ابهام در ذهن کسی که تو را با تمام قامت دلش دوست می داشت اما حق نداشت که برای یافتن پاسخ هایش و آرامش اش یاری شود!

به هرحال آرام باش!  که او، برای یافتن راستی یا فریب تو، دیگر از تلاش و شتاب بازمانده است. ایمان دارد که نهایتا روزی و جایی، دوباره نگاهش به نگاه تو گره می خورد. اینبار شفاف شفاف حقیقت تو را خواهد دید و تو نیز حقیقت او را خواهی دید. او دیگر برای هیچ چیز شتاب ندارد. دیگر حتی آخرین فصل اصرار هم به پایان رسیده است!  افسوس، افسوس!

تنها چیزی که مانده بود، حق من بود در  گفتن این دفاعیه کوتاه که در آخرین دیدار هم در دلم خاموش مانده بود!

پس بدرود، تا دیدار آن روز که در آن، عریانی فریب و راستی به دست من و تو نیست.  بدرود!

 

گویند که سنگ لعل شود در مقام صبر      آری شود، ولیک به خون جگر شود!

همه زندگی... تمام فلسفه آمدن و رفتن...

هفته گذشته توانستم مطالعه دومین کتاب دکتر مایکل نیوتون، هیپنوتراپ برجسته آمریکایی با عنوان The destiny of souls را به پایان ببرم. پاراگراف پایانی این کتاب، بیانی است از همه فلسفه زندگی. دریغ ام آمد ترجمه آن را به شما هدیه نکنم... بخوانید:

"در پایان این کتاب، نقل قولی هست از یکی از مراجعه کنندگان من که آن را (در شرایط ابرآگاه بازگشت روحی) و در مرحله ای بیان کرده است که روحش آماده سفر دیگری از جهان روح برای حلول تازه ای در زمین می شد. فکر می کنم این گفته، پایان مناسبی برای این کتاب خواهد بود":

"آمدن به زمین، چیزی شبیه سفر کردن از خانه خود به سرزمینی است بیگانه. در این دیار غربت(زمین)، برخی چیزها بوی آشنایی می دهند اما بیشترشان، بخصوص آنها که با بخشش همراه نمی شوند،  برای ما غریب هستند تا آنکه با آنها خو بگیریم. خانه حقیقی ما(در جهان روح) مکانی است سرشار از آرامش مطلق، تسلیم کامل، و عشق بی پایان. ما به عنوان روح هایی که از خانه خود جدا می شوند، نمی توانیم در زندگی زمینی، این زیبایی ها را در اطراف خود داشته باشیم. در زمین ما باید بیاموزیم که با نابردباری، خشم و اندوه هماوردی کنیم در تلاش برای رسیدن به عشق و سرزندگی. ما ماموریم که اجازه ندهیم پیوستگی روحمان در مسیر زندگی گسسته شود. ماموریم که خوبی را قربانی بقا نکنیم و تن به رفتارهای سلطه طلبانه یا سلطه پذیر نسبت به دیگران ندهیم. ما آگاه هستیم که زندگی در یک جهان ناتمام، ما را یاری می دهد که مفهوم حقیقی کمال را دریابیم. ما از پیش از آغاز سفر زمینی، در جستجوی شجاعت و شرافت ایم و در سفر زمینی، همانطور که خودآگاهی مان رشد می کند، کیفیت وجودی مان نیز بارورتر می شود. این همان آزمایش محتوم ماست و عبور سرفرازانه از این آزمایش، سرنوشت ما را شکل می دهد. "

... بازهم از آن سه فرشته سعادت

هنر یک رشته درسی نیست. هنر شغل خاصی نیست. هنر را نمی توان در هیچ پیشه، رشته درسی یا کاری خاص محدود کرد... هنر یک اکسیر، یک ماهیت، یک رایحه، یک رنگ اهورایی است. می تواند در جان هر کاری، کنشی، آفرینشی، رفتاری و سخنی دوانده شود و یا نشود. به نظرم نمی توان گفت: نقاشی، خوشنویسی، سینما، تئاتر، مجسمه سازی، منبت کاری، معماری و امثال آن، هنر هستند و پزشکی، نجاری،صنعتگری،رانندگی، رفتگری، خانه داری، آرایشگری و امثال آن تخصص. نه، به نظرم ‌این اشتباه بزرگی است. هنر فراتر از همه کنش ها،‌ رفتارها،‌ آفرینش ها، ساختن ها، تخصص ها و فن‌آوری هاست. نقاشی به همان اندازه یک تخصص است که جراحی و یک پزشک به همان اندازه می تواند هنرمندانه جراحی،‌ معاینه و درمان کند که یک نگارگر می تواند سوژه ای حکیمانه را هنرمندانه به تصویر بکشد.

پس یک نقاش باید بعنوان یک پیش نیاز، مهارت و تخصص نگارگری را بداند- هرچه هم مسلط تر باشد بهتر- بعد از آن در انتخاب سوژه نگارگری اش، حکمت است که می تواند راهنما و دستگیر او باشد. چه بسیار نقاشان مهارت آموخته،‌ حرفه ای و مسلطی که نتوانسته اند،‌ سوژه های حکیمانه ای گزینش کند و هر چقدر هم که در تصویر کردن مسلط بوده اند اما آفرینش متمایزی صورت نداده و برجای نگذاشته اند. هنگامی که حکیمانه سوژه ای را انتخاب کردند، اکسیر دیگری نقش آفرینی می کند که مستقیما از جنس دل و عشق است؛ هنر بسیار در ذات و جنس خود به عشق نزدیک است و عشق بزرگترین هنر همه آفریدگان، بزرگترین انگیزه هستی و بلکه بزرگترین صفت آفریدگار است: جهان با عشق آفریده شد،‌ و ارزشمندترین اکسیر آدمی که خود زاییده عشق است،‌ همانا هنر است. تا جهانی را که خود زاییده عشق و هنر مطلق است،‌ هنرمندانه اداره کند.

چه بسیار بسیار کسانی آمده اند که استعداد و مهارت شاعرانه قدرتمندی داشته اند. اما از میان آنهمه شمار اندکی به نام فردوسی،‌ حافظ، گوته،‌ سعدی،‌ مولوی و امثال اندک آنان برای بشر به میرات ماندگاری مانده اند...

پس بازهم مهم نیست که استاد دانشگاه هستی، یا نقاش،‌ موسیقی دان، نگارگر، پزشک، جراح،‌ نجار،‌ راننده، آبدارچی یا رییس جمهوری. مهم آن است که کار خود را بلد باشی(تخصص) و آن را حکیمانه و بجا،‌ به کار گیری و هنرمندانه عمل کنی. رانندگی را بخوبی بدان، مسیر را حکیمانه انتخاب کن و هنرمندانه در مسیر جاری شو! پس آنگاه،‌ سعادتمندی، تردید نکن، سرزنده باش و سپاسگراز!

کودکی صدا می زند: مامان! مامان!!!

نیم ساعتی می شود که کودک خردسال در اتاق سرگرم بازی است، غرق در چیدن و برچیدن اسباب بازی ها و محو خیالات و نقشه های جهان کودکانه خویش! غافل از همه اطراف و فرورفته در رویاهای شیرین دنیای کوچک کودکی!

ناگهان، چشمانش در حدقه می چرخد! دستانش از بازی باز می ماند، قلب اش در سینه فرو می ریزد، نگرانی موج نگاهش را تسخیر می کند و ...  بی اراده مادر را فریاد می زند: مامان! مامان! مامانی! ...

پاسخی نمی شنود، هراسان می شود، حس تنهایی و رهاشدگی سراسیمه اش می کند، بی اختیار از اتاق به بیرون می دود و این بار با ناله ای ملتمسانه که دیگر با گریه درهم شده است، مادر را فریاد می کند: مامانی! مامانی! کجایی؟؟

مادر در آشپزخانه سرگرم تهیه ناهار است. همان بار اول هم صدای کودکش را شنید اما در عین مشتاقی، حکمتی عمیق به او فرمان داد که در سکوت به انتظار بماند.  اکنون کودک رمیده و هراسیده به مقابل او رسیده و نگاه خیس و دل آشفته اش، چشمان او را می جوید... مادر نگاه مواج از عشق خود را به کودک می تاباند و با صدایی سرشار از اشتیاق و آرامش، پاسخ اش را می دهد: جانم عزیزکم... من هستم... من اینجام... پیش تو! آروم باش! آروم قلب من!

گرمایی آرامش بخش، سر تا به پای کودک را در می نوردد، خط اشکی که گونه هایش را خیس کرده، همچون جویباری خنک، آتش هراس اش را فرو می نشاند، لبخند می زند و آرام به اتاق باز می گردد و  بازی از سر می گیرد... دوباره در سرگرمی های جهان کودکی خود فرو رفته محو می شود... نیم ساعتی می گذرد و دوباره هراس رهاشدگی و تنهایی و دوباره صدا، فریاد، ناله، اشک و ... مادر، نوازش، آرامش... و دوباره...

از نظر روانشناسی، کودک هراسیده از حس تنهایی و رهاشدگی، بیش از آنکه در پی کشانیدن مادر به کنار خود باشد، به دنبال نیاز دیگری است: آزمودن اینکه آیا او، هم اکنون، در دایره ذهن مادر هست یا خیر؟ کودک می خواهد اطمینان یابد که مادر لحظه به لحظه او را در پناه دل خود دارد و  در جان خود سکونت داده است؟ می هراسد از اینکه مادر در ذهن و دل خود، کودک را به حال خود رها کرده باشد!!

زندگی ما بزرگترها، شباهت غریب اما قریبی به جهان بازی ها، تخیلات و سرگرمی های فریبنده کودکانمان دارد. سرگرم می شویم، فریفته می شویم، در نقشه های شیرین خود غرق می شویم،  آشفته می شویم، می هراسیم اما کمتر می توانیم به زلالی، پاکی و پیراستگی کودکانمان اشک بریزیم و ناله های ملتمسانه سر دهیم و این تفاوتی است تاسف بار بین ما و کودکان.

کاش در لحظه های آشفتگی و ناآرامی، با همان احساس پاکیزه، بلورین و شفاف، ناله ای خاموش به درگاه پروردگاری سر دهیم که اگر ما را دریابد، در حضور خود پناهمان دهد و بر ما نظر اندازد،  آرام می شویم، آرامش می یابیم! و اگر نه هرگز!

...  آرامش، دستاورد بزرگ نیایش است و تضرع و التماس که به درگاه هرکس جز پروردگار، گناهی است بزرگ و شرکی است عظیم که جز بر سردرگمی و آشفتگی ما نیفزاید.

 

الهی مرا دریاب... ادرکنی اللهم!  

کتاب هستی را او نوشت، دفتر سفر زندگی را تو می نگاری!

قاعده(سنت) اول: جبر و قضای الهی

همین که نوزادی متولد شد، مسیر زندگی آغاز می شود: یک سفر با شهرهایی بر سر راه که رسیدن به آنها یک "باید" غیرقابل سرپیچی است. کودکی، نونهالی، نوجوانی، جوانی، میانسالی، سالخوردگی ... تا مرگ، اینها شهرهای مسیر زندگی هستند. درست همچون زمانی که سوار بر خودروی شخصی خود راهی سفری می شوید؛ همینکه مسیری را انتخاب کردید و پای در راه نهادید، لاجرم به آبادی ها و شهرهای خاص آن مسیر می رسید. این جبر است! هیچ کودکی نتوانسته در مسیر زندگی مانع از رسیدن خود به شهر نونهالی، نوجوانی و ... کهن سالی شود. این اقتضای طبیعت است: قضای الهی که نه گزیری از آن است و نه گریزی. این قضای (اراده، خواست، برنامه) الهی با تقدیری (اندازه گیری) دقیق، بدون ثانیه ای یا سانتیمتری کم و زیاد اجرا می شود همانطور که همه کائنات بدون ثانیه یا سانتیمتری پیش و پس، از منازل خود عبور می کنند. هیچ چیز و هیچ کس نمی تواند در این مسیر برنامه ریزی شده، از آن حاکم حکیم مطلق پیشی گرفته یا واپس بماند. در این میدان، طراحی بازی به هیچ کس واگذار نشده است و گرنه جهان در آشفتگی غرقه می شد!

قاعده (سنت) دوم: آزادی و اراده انتخاب بشری 

از تهران به مقصد یزد حرکت می کنید: لاجرم به قم می رسید، به کاشان و به دیگر شهرهای مسیر. اصل حرکت و منازلی که هر گام آن تحت سلطه تقدیر و اندازه گیری الهی است و کسی را توان شکستن آن نیست. اما به هرشهر که رسیدید می توانید به آن وارد شوید یا از کنار آن عبور کنید... یک نوزاد در زمانی مشخص، لاجرم به شهر خردسالی، نونهالی، نوجوانی و جوانی می رسد اما لزوما آن را درک نمی کند. اینکه وارد هریک از این شهرها شده یا از کنار آن عبور کند، تنها و تنها بسته به اراده و اختیار و انتخاب خود اوست بعلاوه دیگر عوامل موجود(جامعه و شرایط آن) که در این اراده و انتخاب دخالت دارند. اینجا پروردگار همه چیز را به انسان واگذار کرده است. اراده اش از سر حکمت بر این است که همه چیز را به قدرت، آفرینندگی، اراده و آزادی این "من" اهورایی واگذارد. اینکه به شهر جوانی خواهید رسید، تقدیر جبری اوست اما اینکه چگونه جوانی باشید، اراده آزادانه شماست که البته و طبعا به نسبتی نیز در چنبره شرایط موجود زمان و مکان شما نیز قرار دارد. شرایطی که اما محصولی زمینی است و نه آسمانی! محصول اراده دیگر انسان های دوران شما یا دوران پیش از شما! در اینجا هجرت معنی بخش می شود!

این است که همه انسانها در کالبد، جوان می شوند اما شمار کمتری جوانی را درک می کنند! همانطور که همه از خردسالی عبور کردیم اما بسیاری مان، خردسالی نکردیم! هنگامی که خواستگاری به انجام رسید، عنوان همسر به ما داده شد: به شهر همسری رسیدیم اما چه بسیار از ما که همسری نکردیم! قضای الهی است که همسران با تولد کودک، به شهر مادری و پدری می رسند اما چه بسیار بسیار پدرها که پدری نمی دانسته و پدری نکرده اند یا مادرانی که مادری نمی دانسته یا مادری نکرده اند... انسان چه بسیار از کنار شهرهای زندگی عبور می کند پس زندگی نمی کند از کنار زندگی می گذرد!

قاعده سوم: عنایت، خواست و تصرف الهی

در مسیر سفر خود حرکت می کنیم: وه که چه راهها و بیراهه های بیشماری بر سر راه هست! کافی است در هرلحظه فرمان خودرو را به سمت یکی از اینهمه راههای فرعی بچرخانیم... مسیر تازه ای را انتخاب کرده ایم... خدای من! در این وانفسای راهها و بیراهه ها چه بر این بنده تو می گذرد! کم می آورد، گیج می شود، عصبی می شود، وسوسه می شود... عاصی می شود، طغیان می کند، اشتباه می کند، به خود ظلم می کند،‌ گناه می کند! آیا تو... تو فقط نظاره اش می کنی!؟

اینجا دعا، خواهش، تضرع و نیایش معنی بخش می شود. پروردگارا اراده ام را، قدرت انتخاب ام را،‌‌ آفرینندگی و قدرت ام را رها نساز که سرگردان می شوم... به حال خود رهایم نکن که نابکار خواهم شد. در این سفر، رهایم نکن که به بیابان خواهم رسید: اینجا توکل معنی بخش می شود!

آری،‌ بی شک می توانی خودت تصمیم بگیری. مسیر  ات را خودت انتخاب کنی. نقشه هایت را خودت بکشی. حتی می توانی سرکش باشی، انتقام جو، حریص،بدکار... چون آزاد آفریده شدی از روح خداوندی که هسته آن آزادی و آفرینندگی است پس می تواند پای به راه بگذارد یا پای به بیراهه! اما...

اگر خودش نیاز را بچشد، اگر بخواهد... اگر دعا کند، اگر تضرع کند، اگر به او پناه آورد...و  اگر پذیرفته شود، آنگاه پروردگارش تنها نظاره گر او نخواهد بود. به حال خویش رهایش نخواهد کرد. بنده انتخاب می کند اما تنها متکی به دانش محدود خود نیست، متصل به حکمت مطلق پروردگارش است... و ما رمیت اذ رمیت!!

پس انسان از خداست و به سوی او باز می گردد

پس انسان آزاد است و خود بندگی را انتخاب می کند

پس انسان، یکه عصیانگر کائنات، اطاعت را التماس می کند

پس انسان، محدود است در دانش،‌ در حکمت و در هنر... اما با تضرع به نامحدود می رسد

آنگاه... شیطان و دیگر ملائک نیز این سخن پروردگار را در می یابند که: ... آری... اما من چیزی را می دانستم که شما نمی دانستید!!

پروردگارم... پروردگارا... مرا دریاب... دریاب... دریاب!!